باران می بارد
وقتی نگاهش به تو میافتد با لحنی به تضرع آمیخته و سراسر التماس می گوید"ببخشید آقا، حال دوستم خوب نیست، میشه کمکم کنید؟" و تو با قدمهایی نه چندان سریع، اما از لحظات پیش سریعتر به سمتش میروی و همچنان برخوردهای کیفت را که یله بر دوشت انداختهای احساس میکنی. پشت شمشادهای تازه آرایش شده دختری درحال سجده است. به گمانت غَش کرده باشد. دوستش هراسان بالای سرش ایستاده و صدایش میکند "پرستو، پرستو". این فریادها توجه چند نفر دیگر را هم جلب کرده. دو سه نفر نزدیکتر میآیند اما دختر همچنان در حال سجده است و تو از ذهنت میگذرد که چه عجیب درست برخلاف جهت قبله افتاده! حالش کمی نگرانت میکند اما نه آنقدر که تو را به تب و تاب بیاندازد. دوستش مستأصل است، میخواهد کاری بکند اما نمیتواند یا نمیداند یا نمیفهمد و به هر حال کاری از دستش ساخته نیست. پیشنهادی به ذهنت میرسد، میگویی:"درمانگاه نزدیک است. من میروم تا بگویم یک آمبولانس بفرستند." و در چشمان دوستِ دخترِ به سجده افتاده درخششی میبینی که یعنی متشکرم! و برق چشمانش باعث میشود تا تو در دل خود را تحسین کنی و از بابت تسلطت بر خویش در چنین موقعیّت خطیری بر خود آفرین بفرستی.
با غروری سرخوشانه، فاصلهی میان دانشکدهات و درمانگاه را با قدمهایی بلند و کمی شتابان طی میکنی. قدمهایت آنقدر سریع نیست که جلب توجه کنی برای کسانی که اطرافت راه میروند و تو شاید خجالت میکشی و با خودت میگویی:" اگر تندتر بروم شاید بقیه مرا در دل مسخره کنند." و تو اصلاً برایت مهم نیست که در آن لحظه دختری پشت به قبله، پشت شمشادهای تازه آراسته به سجده افتاده و دوستش صدایش میزند "پرستو، پرستو" و البته قدمهایت آنقدر آرام نیست که عذاب وجدان بگیری و پیش خود بگویی:"پسر انسانیّتت کجاست؟"
به درمانگاه که نزدیک میشوی از ذهنت میگذرد ای کاش با چنین واقعهای مواجه نشده بودی تا زودتر به خوابگاه میرسیدی و زودتر شروع به درس خواندن میکردی تا بیشتر درس بخوانی و در امتحان فردایت که میان ترم است، نتیجة بهتری میگرفتی. یک آن به خودت میآیی و میگویی " پس حس انساندوستیات کجا رفته؟" و وقتی میبینی که اطرافت خلوتتر شده سریعتر گام برمیداری و شاید برای اینکه عذاب وجدانت را کمتر کنی، چهرهات را هم کمی درهم میکشی و برای اینکه تأثیر بیشتری بر پرستارهایی که قرار است در درمانگاه با آنها مواجه شوی، بگذاری،کمی هم در صورتت هیجان میدوانی. و البته تو خود میدانی که اینها همه تصنعی است و تو از صمیم قلب اول به فکر امتحان فردایت هستی.
با کمی هراس که در چهرهات دوانیدهای وارد درمانگاه میشوی. سراغ پرستاری میروی که پشت پیشخان شیشهای ایستاده و با دوستش صحبت میکند و انگار صحبت از کیفیّت کاری است که انجام میدهند و میزان سختیاش و کمی دستمزدش و چیزهایی از این دست. پرستار، زن میانسالی است و عجیب است که تو را یاد مادرت میاندازد و نمیدانی چرا در آن لحظات با او احساس قرابت میکنی!
پیش میروی و با حرکات دست توجهاش را به خود جلب میکنی. او صحبتش را قطع میکند و به سمت تو میآید. با عجله و در حالی که کلمات را نصفه و نیمه ادا میکنی می گویی"ببخشید خانم، یک نفر نزدیک دانشکده فیزیک غش کرده، میخواستم بگم آمبولانس بره بالا سرش. " در این لحظه مکث میکنی و منتظر جواب او میمانی. برخلاف تصورت پرستار اصلاً به هیجان نیامده. با لحنی که تو اصلاً انتظارش را نداری، با خونسردی میگوید:"وا . . . الان که آمبولانس نداریم." و رو به دوستش میکند و درحالی که نمیفهمی مخاطب صحبتش تو هستی یا دوستش ادامه میدهد "آمبولانس رفته خوابگاه طرشت".
این بار تو شروع به صحبت میکنی و انگار که میخواهی مسئلة بسیار واضحی را برای کسی توضیح دهی به پرستار میگویی "خوب زنگ بزنید بگید آمبولانس را بفرستند." پرستار خیلی خودش را معطل نمیکند و از سر بیحوصلگی به تو میگوید : " نه نمیشه، نمیآید، خودتات بیاریدش درمانگاه." و به گونهای حرف میزند که یعنی همین که گفتم دیگر بحث نکن.
دیگر حال و روز دخترک به سجده افتاده برایت مهم نیست. فقط میخواهی در جدالی که با این پرستار به مادرت شبیه داری پیروز شوی. صدایت را کمی بالا میبری، اما نه آنقدر که از حد متعارف خارج شوی و میگویی :" خانم یک دختر وسط خیابان افتاده و شما می گید من بیارمش اینجا؟ آخه چطور؟" پرستار از سر استیصال و از آن بابت که تو را از سرش باز کند میگوید:" آخه آمبولانس نداریم، میگید من چی کار کنم؟" بدون لحظهای تعلل فوراً جواب میدهی:" خوب یک دکتر بفرستید بالای سرش ، دکتر که دارید!" پرستار سر برمیگرداند و به دوستش نگاه میکند بعد دوباره به سمت تو بر میگردد و میگوید": فکر نکنم دکتر قبول کنه بره بالا سرش، خودتون باید بیاریدش!" تو برآشفته میشوی و برای آنکه طرف دعوایت را مجاب کنی صدایت را بالاتر میبری و این بار آنقدر بلند حرف میزنی که حریفت از میدان به در رود. تقریباً با فریاد میگویی: "به شما میگم، طرف غش کرده افتاده رو زمین، فکر نکنم قبول کنه، یعنی چی؟" فریادت کارگر میافتد. پرستار نگاهی به اطراف میکند و بعد از کمی مکث از پشت شیشه حرکت میکند و به سمت اتاقی میرود. اما نحوهی قدم برداشتنش به گونهای است که میخواهد به تو بگوید: با اینکه میدانم قبول نمیکند ولی میگویم.
حالا تازه فرصت پیدا میکنی که نگاهی به اطراف بیاندازی. دو پرستار جوان از اتاقی سر بیرون آوردهاند و تو را تماشا میکنند، انگار که دلقک سیرک را . وقتی چشمت به ایشان میافتد، از زیر بار نگاهت فرار میکنند و ناپدید میشوند. مستخدم پیری از سر کنجکاوی اطراف تو را جارو میزند و زیرچشمی به تو نگاه میکند. دوست پرستار، گاهی به تو و گاهی به دوستش نگاه میاندازد. از دنبال کردن امتداد نگاه او پرستار را میبینی که تقریباً به اتاق رسیده، با کمی مکث در میزند و اجازه میخواهد. در حالی که میانهی در ایستاده به کسی چیزی میگوید که تو صدایش را نمیشنوی. ولی حدس میزنی که دارد مختصراً به دکتر شرح ما وقع میدهد. دکتر که انگار قبل از مراجعهی پرستار چیزکی دستگیرش شده، هنوز حرف پرستار تمام نشده با صدای بلندی که تو آن را بشنوی و رگههای عصبانیّت و اندکی بیحوصلگی را در آن دریابی میگوید:" نه، بگید بیارنش اینجا!"
قاطعیت مستور در صدا به تو میفهماند که ولمعطّلی. بدون آنکه منتظر بازگشت پرستار شوی به شتاب روی میگردانی و میروی.
* * *
خورشید از پشت ابر آنقدر رمق ندارد که دلت را روشن کند. پیش خود فکر میکنی "خوب من وظیفهام را در قبال او(همان دختر پشت شمشادهای تازه آراسته، به سجده افتاده) انجام داده ام و بقیهاش به من چه؟" قصد میکنی که راهی خوابگاه شوی. اما نیرویی تو را از رفتن باز میدارد. انگار کسی دارد تو را نگاه میکند و سر تکان میدهد و برایت افسوس میخورد.
با اینکه برای خودت هم عجیب است بر آن میشوی تا وسیلهای پیدا کنی و با کمک آن دختر بینوا را به درمانگاه برسانی. سر میچرخانی و دنبال ماشینی می گردی، اما چیزی نمییابی. به حرکت میافتی و بیهدف سر میچرخانی و با ناامیدی میگردی. یکباره کورسویی در دلت روشن میشود.
صدای استارت ماشینی را میشنوی. دنبالش میگردی و پیدایش میکنی. با قدمهایی که هنوز انگار به خجالت از دیگران خیلی سریع نیست به سمت ماشین میروی و با دستت چند ضربه به شیشه میزنی. راننده از پشت شیشه دست خود را به علامت اینکه "چه میخواهی؟" تکان میدهد. با اصرار از او میخواهی که پنجره ماشین را پایین دهد و به حرفهایت گوش کند. چون دستگیرهی شیشهپایینبر خراب است در را باز میکند. تو جلو میروی و با لحنی که همچنان برای تأثیرگذاری روی طرف مقابل هیجانزده است میگویی:" ببخشید آقا، یک خانم این پایین غش کرده اگر میشه با ماشین ببریمش درمانگاه." پیرمرد که لباس خدماتیهای دانشگاه را به تن دارد زیر لب چیزی میگوید که تو متوجهاش نمیشوی. بعد هم با دست تو را عقب میزند تا بتواند در را ببندد. بعد هم راه میافتد و میرود.
تو حیران ایستادهای. کمی عصبانی هستی که چرا پیرمرد حاضر نشد به دختر کمک کند و بسیار پریشانی که چرا غرورت شکسته است. دیگر میخواهی به زمین و زمان فوحش بدهی. سرت را زیر انداختهای و احساس میکنی همهی کسانی که از اطرافت میگذرند به تو نگاه میکنند و در دل میگویند"پیرمرد ضایعش کرد." و تو کوچکترین تعهدی نسبت به آن دختر پشت شمشادهای تازه آراسته، به سجده افتاده نداری.
آسمان همچنان ابری است و خورشید کم رمق. حتی از چند دقیقه پیش کم رمقتر هم شده. قویاً نیت میکنی که به خوابگاه برگردی و درس بخوانی، پیش خود میگویی دختر تا به حال حتماً خوب شده و اگر نه سر و صدای جمعیّت از جایی که او افتاده بود بلند میشد. اما خودت هم ته قلبت میدانی این بهانهای است تا خیال خودت را آرام کنی.
بالاخره بعد از چند لحظهای مردد بودن به سمت جایی که دختر غش کرده بود میروی. پیش خود میگویی:" میروم، تا مطمئن شوم که حالش خوب شده است و اگر نه به من چه؟" شصت، هفتاد قدمی را همینطور با خود کلنجار میروی و خودت را با بهانههای مختلف قانع میکنی که به تو هیچ ربطی ندارد که دختر را برسانی درمانگاه.
از دور دختر را میبینی. دیگر پشت به قبله، پشت شمشادهای تازه آرایش شده به سجده نیافتاده، چهار زانو نشسته و صوتش را پشت دستهایش پنهان کرده. دوستش و چند دختر دیگر اطرافش را گرفتهاند. دستهایش را از صورتش بر میدارند و چند قطرهای آب بر او میپاشند کمی هم آب قند به خوردش میدهند و اینها همه دلایلِ روشنی است که دیگر جای تو آنجا نیست.
* * *
چشمهایت، قدمهایت را میشمارند، دستهایت در جیب با کلید بازی میکنند. کیفت که یله بر شانهات انداختهای آرام با پهلویت برخورد میکند. گامهایت آنقدر آرام است که امید نداری با آنها به خوابگاه برسی. ذهنت ناآرام است. نمیتوانی تمرکز کنی. با آن که دلت میخواهد به امتحان فردایت فکر کنی، آن چه بر تو گذشته راحتت نمیگذارد. دنبال مقصّر میگردی. رانندهی آمبولانس، پرستاری که تو را یاد مادرت میانداخت، دکتر با آن لحن قاطع، پیرمرد خدماتی، رئیس دانشگاه همه در نظر تو مقصراند. اما ذهنت آنقدر مشوش است که نمیتوانی به روشنی قضاوت کنی و میزان تقصیر هر کدام را مشخص کنی. دلت میخواهد از همهی آنها بدت بیاید. دلت میخواهد شبیه هیچکدام از آنها نباشی. اما ته دلت فرقی میان خود و آنها نمیبینی. با آنکه میخواهی از این نتیجه فرار کنی، خود میدانی که در بیتفاوتی نسبت به آن دخترک به سجده افتاده پشت شمشادهای بهاره همة شما شریک هستید. اما در تلاشی پوچ و بیحاصل سعی میکنی خود را تبرئه کنی.
در چشمهایت اشک جمع شده و شمردن قدمهایت را ناممکن کرده. سرت را سوی آسمان میگیری تا اشکت جاری نشود. دنیا دور سرت به گردش افتاده. چشمت را میبندی. یک قطره روی گونهات سر میخورد. یک قطره به گونهات برخورد میکند. زیر لب آه میکشی. در آسمان نعرهای میپیچد. به گریه میافتی. باران میبارد . . .
خوب من وظیفهام را در قبال او انجام داده ام و بقیهاش به من چه؟!!
تو کوچکترین تعهدی نسبت به آن دختر پشت شمشادهای تازه آراسته، به سجده افتاده نداری؟!!
وظیفه وتعهد.. جملات عجیبی است!
انقدر دودلی در انجام دادن وظیفه ...آن هم یک وظیفه ی انسانی که ضرورتش برای هر انسانی روشنه آن وقت در برابر سخنان رهبر که وظایف ما را تبیین میکنند چگونه عمل خواهیم کرد؟
انشاالله این داستانی برای متاثر کردن دیگران و پر کردن بخش ادب و هنر مجله بهاران بوده نه واقعیت دل های ما!