کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۸۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ

باران می بارد

     صدا، صدای دختری است که با هیجان آمیخته به ترس صدا می زند "پرستو، پرستو" و تو لرزش صدایش را می‌فهمی و سر می‌گردانی تا شاید پیدا کنی منبع صدا را و دختری را که این چنین هراسان صدا می زند دوستش را. جهت صدا را تشخیص می‌دهی امّا در آن سو کسی را نمی‌یابی. بعد به یکباره از پشت شمشادهایی که به مناسبت بهار تازه آراسته شده‌اند و انگار همین چند روز پیش به آرایشگاه فرستاندشان، دختری بلند می‌شود، هراسان سر می‌چرخاند و چشمانش به وضوح نگران به هر سو می‌دود و انگار پی چیزی یا کسی می‌گردد و تو داری راست به او نگاه می‌کنی.

     وقتی نگاهش به تو می‌افتد با لحنی به تضرع آمیخته و سراسر التماس می گوید"ببخشید آقا، حال دوستم خوب نیست، می‌شه کمکم کنید؟" و تو با قدم‌هایی نه چندان سریع، اما از لحظات پیش سریع‌تر به سمتش می‌روی و همچنان برخوردهای کیفت را که یله بر دوشت انداخته‌ای احساس می‌کنی. پشت شمشادهای تازه آرایش شده دختری درحال سجده است. به گمانت غَش کرده باشد. دوستش هراسان بالای سرش ایستاده و صدایش می‌کند "پرستو، پرستو". این فریادها توجه چند نفر دیگر را هم جلب کرده. دو سه نفر نزدیک‌تر می‌آیند اما دختر همچنان در حال سجده است و تو از ذهنت می‌گذرد که چه عجیب درست برخلاف جهت قبله افتاده! حالش کمی نگرانت می‌کند اما نه آن‌قدر که تو را به تب و تاب بیاندازد. دوستش مستأصل است، می‌خواهد کاری بکند اما نمی‌تواند یا نمی‌داند یا نمی‌فهمد و به هر حال کاری از دستش ساخته نیست. پیشنهادی به ذهنت می‌رسد، می‌گویی:"درمانگاه نزدیک است. من میروم تا بگویم یک آمبولانس بفرستند." و در چشمان دوستِ دخترِ به سجده افتاده درخششی می‌بینی که یعنی متشکرم! و برق چشمانش باعث می‌شود تا تو در دل خود را تحسین کنی و از بابت تسلطت بر خویش در چنین موقعیّت خطیری بر خود آفرین بفرستی.

     با غروری سرخوشانه، فاصله‌ی میان دانشکده‌ات و درمانگاه را با قدم‌هایی بلند و کمی شتابان طی می‌کنی. قدم‌هایت آن‌قدر سریع نیست که جلب توجه کنی برای کسانی که اطرافت راه می‌روند و تو شاید خجالت می‌کشی و با خودت می‌گویی:" اگر تندتر بروم شاید بقیه مرا در دل مسخره کنند." و تو اصلاً برایت مهم نیست که در آن لحظه دختری پشت به قبله، پشت شمشادهای تازه آراسته به سجده افتاده و دوستش صدایش می‌زند "پرستو، پرستو" و البته قدم‌هایت آن‌قدر آرام نیست که عذاب وجدان بگیری و پیش خود بگویی:"پسر انسانیّتت کجاست؟"

     به درمانگاه که نزدیک می‌شوی از ذهنت می‌گذرد ای کاش با چنین واقعه‌ای مواجه نشده بودی تا زودتر به خوابگاه می‌رسیدی و زودتر شروع به درس خواندن می‌کردی تا بیشتر درس بخوانی و در امتحان فردایت که میان ترم است، نتیجة بهتری می‌گرفتی. یک آن به خودت می‌آیی و می‌گویی " پس حس انسان‌دوستی‌ات کجا رفته؟" و وقتی می‌بینی که اطرافت خلوت‌تر شده سریع‌تر گام برمی‌داری و شاید برای اینکه عذاب وجدانت را کم‌تر کنی، چهره‌ات را هم کمی درهم می‌کشی و برای اینکه تأثیر بیشتری بر پرستارهایی که قرار است در درمانگاه با آنها مواجه شوی، بگذاری،کمی هم در صورتت هیجان می‌دوانی. و البته تو خود می‌دانی که این‌ها همه تصنعی است و تو از صمیم قلب اول به فکر امتحان فردایت هستی.

     با کمی هراس که در چهره‌ات دوانید‌ه‌ای وارد درمانگاه می‌شوی. سراغ پرستاری می‌روی که پشت پیش‌خان شیشه‌ای ایستاده و با دوستش صحبت می‌کند و انگار صحبت از کیفیّت کاری است که انجام می‌دهند و میزان سختی‌اش و کمی دست‌مزدش و چیزهایی از این دست. پرستار، زن میان‌سالی است و عجیب است که تو را یاد مادرت می‌اندازد و نمی‌دانی چرا در آن لحظات با او احساس قرابت می‌کنی!

     پیش می‌روی و با حرکات دست توجه‌اش را به خود جلب می‌کنی. او صحبتش را قطع می‌کند و به سمت تو می‌آید. با عجله و در حالی که کلمات را نصفه و نیمه ادا می‌کنی می گویی"ببخشید خانم، یک نفر نزدیک دانشکده فیزیک غش کرده، می‌خواستم بگم آمبولانس بره بالا سرش. " در این لحظه مکث می‌کنی و منتظر جواب او می‌مانی. برخلاف تصورت پرستار اصلاً به هیجان نیامده.  با لحنی که تو اصلاً انتظارش را نداری، با خونسردی می‌گوید:"وا . . . الان که آمبولانس نداریم." و رو به دوستش می‌کند و درحالی که نمی‌فهمی مخاطب صحبتش تو هستی یا دوستش ادامه می‌دهد "آمبولانس رفته خوابگاه طرشت".

     این بار تو شروع به صحبت می‌کنی و انگار که می‌خواهی مسئلة بسیار واضحی را برای کسی توضیح دهی به پرستار می‌گویی "خوب زنگ بزنید بگید آمبولانس را بفرستند." پرستار خیلی خودش را معطل نمی‌کند و از سر بی‌حوصلگی به تو می‌گوید : " نه نمی‌شه، نمی‌آید، خودتات بیاریدش درمانگاه." و به گونه‌ای حرف می‌زند که یعنی همین که گفتم دیگر بحث نکن.

     دیگر حال و روز دخترک به سجده افتاده برایت مهم نیست. فقط می‌خواهی در جدالی که با این پرستار به مادرت شبیه داری پیروز شوی. صدایت را کمی بالا می‌بری، اما نه آن‌قدر که از حد متعارف خارج شوی و می‌گویی :" خانم یک دختر وسط خیابان افتاده و شما می گید من بیارمش اینجا؟ آخه چطور؟" پرستار از سر استیصال و از آن بابت که تو را از سرش باز کند می‌گوید:" آخه آمبولانس نداریم، می‌گید من چی کار کنم؟" بدون لحظه‌ای تعلل فوراً جواب می‌دهی:" خوب یک دکتر بفرستید بالای سرش ، دکتر که دارید!" پرستار سر برمی‌گرداند و به دوستش نگاه می‌کند بعد دوباره به سمت تو بر می‌گردد و می‌گوید": فکر نکنم دکتر قبول کنه بره بالا سرش، خودتون باید بیاریدش!" تو برآشفته می‌شوی و برای آن‌که طرف دعوایت را مجاب کنی صدایت را بالاتر می‌بری  و این بار آن‌قدر بلند حرف می‌زنی که حریفت از میدان به در رود. تقریباً با فریاد می‌گویی: "به شما می‌گم، طرف غش کرده افتاده رو زمین، فکر نکنم قبول کنه، یعنی چی؟" فریادت کارگر می‌افتد. پرستار نگاهی به اطراف می‌کند و بعد از کمی مکث از پشت شیشه حرکت می‌کند و به سمت اتاقی می‌رود. اما نحوه‌ی قدم برداشتنش به گونه‌ای است که می‌خواهد به تو بگوید: با این‌که می‌دانم قبول نمی‌کند ولی می‌گویم.

     حالا تازه فرصت پیدا می‌کنی که نگاهی به اطراف بیاندازی. دو پرستار جوان از اتاقی سر بیرون آورده‌اند و تو را تماشا می‌کنند، انگار که دلقک سیرک را . وقتی چشمت به ایشان می‌افتد، از زیر بار نگاهت فرار می‌کنند و ناپدید می‌شوند. مستخدم پیری از سر کنجکاوی اطراف تو را جارو می‌زند و زیرچشمی به تو نگاه می‌کند. دوست پرستار، گاهی به تو و گاهی به دوستش نگاه می‌اندازد. از دنبال کردن امتداد نگاه او پرستار را می‌بینی که تقریباً به اتاق رسیده، با کمی مکث در می‌زند و اجازه‌ می‌خواهد. در حالی که میانه‌ی در ایستاده به کسی چیزی می‌گوید که تو صدایش را نمی‌شنوی. ولی حدس میزنی که دارد مختصراً به دکتر شرح ما وقع می‌دهد. دکتر که انگار قبل از مراجعه‌ی پرستار چیزکی دستگیرش شده، هنوز حرف پرستار تمام نشده با صدای بلندی که تو آن را بشنوی و رگه‌های عصبانیّت و اندکی بی‌حوصلگی را در آن دریابی می‌گوید:" نه، بگید بیارنش اینجا!"                          

     قاطعیت مستور در صدا به تو می‌فهماند که ول‌معطّلی. بدون آن‌که منتظر بازگشت پرستار شوی به شتاب روی می‌گردانی و می‌روی.

   * * *

   خورشید از پشت ابر آن‌قدر رمق ندارد که دلت را روشن کند. پیش خود فکر می‌کنی "خوب من وظیفه‌ام را در قبال او(همان دختر پشت شمشادهای تازه آراسته، به سجده افتاده) انجام داده ام و بقیه‌اش به من چه؟" قصد می‌کنی که راهی خوابگاه شوی. اما نیرویی تو را از رفتن باز می‌دارد. انگار کسی دارد تو را نگاه می‌کند و سر تکان می‌دهد و برایت افسوس می‌خورد.

     با این‌که برای خودت هم عجیب است بر آن می‌شوی تا وسیله‌ای پیدا کنی و با کمک آن دختر بینوا را به درمانگاه برسانی. سر می‌چرخانی و دنبال ماشینی می گردی، اما چیزی نمی‌یابی. به حرکت می‌افتی و بی‌هدف سر می‌چرخانی و با ناامیدی می‌گردی. یکباره کورسویی در دلت روشن می‌شود.

     صدای استارت ماشینی را می‌شنوی. دنبالش می‌گردی و پیدایش می‌کنی. با قدم‌هایی که هنوز انگار به خجالت از دیگران خیلی سریع نیست به سمت ماشین می‌روی و با دستت چند ضربه به شیشه می‌زنی. راننده از پشت شیشه دست خود را به علامت این‌که "چه می‌خواهی؟" تکان می‌دهد. با اصرار از او می‌خواهی که پنجره ماشین را پایین دهد و به حرف‌هایت گوش کند. چون دستگیره‌ی شیشه‌پایین‌بر خراب است در را باز می‌کند. تو جلو می‌روی و با لحنی که همچنان برای تأثیرگذاری روی طرف مقابل هیجان‌زده است می‌گویی:" ببخشید آقا، یک خانم این پایین غش کرده اگر می‌شه با ماشین ببریمش درمانگاه." پیرمرد که لباس خدماتی‌های دانشگاه را به تن دارد زیر لب چیزی می‌گوید که تو متوجه‌اش نمی‌شوی. بعد هم با دست تو را عقب می‌زند تا بتواند در را ببندد. بعد هم راه می‌افتد و می‌رود.

     تو حیران ایستاده‌ای. کمی عصبانی هستی که چرا پیرمرد حاضر نشد به دختر کمک کند و بسیار پریشانی که چرا غرورت شکسته است. دیگر می‌خواهی به زمین و زمان  فوحش بدهی. سرت را  زیر انداخته‌ای و احساس می‌کنی همه‌ی کسانی که از اطرافت می‌گذرند به تو نگاه می‌کنند و در دل می‌گویند"پیرمرد ضایعش کرد." و تو کوچک‌ترین تعهدی نسبت به آن دختر پشت شمشادهای تازه آراسته، به سجده افتاده نداری.

      آسمان همچنان ابری است و خورشید کم رمق. حتی از چند دقیقه پیش کم رمق‌تر هم شده. قویاً نیت می‌کنی که به خوابگاه برگردی و درس بخوانی، پیش خود می‌گویی دختر تا به حال حتماً خوب شده و اگر نه سر و صدای جمعیّت از جایی که او افتاده بود بلند می‌شد. اما خودت هم ته قلبت می‌دانی این بهانه‌ای است تا خیال خودت را آرام کنی.

     بالاخره بعد از چند لحظه‌ای مردد بودن به سمت جایی که دختر غش کرده بود می‌روی. پیش خود می‌گویی:" می‌روم، تا مطمئن شوم که حالش خوب شده است و اگر نه به من چه؟" شصت، هفتاد قدمی را همین‌طور با خود کلنجار می‌روی و خودت را با بهانه‌های مختلف قانع می‌کنی که  به تو هیچ ربطی ندارد که دختر را برسانی درمانگاه.

     از دور دختر را می‌بینی. دیگر پشت به قبله، پشت شمشادهای تازه آرایش شده به سجده نیافتاده، چهار زانو نشسته و صوتش را پشت دستهایش پنهان کرده. دوستش و چند دختر دیگر اطرافش را گرفته‌اند‌. دستهایش را از صورتش بر می‌دارند و چند قطره‌ای آب بر او می‌پاشند کمی هم آب قند به خوردش می‌دهند و این‌ها همه دلایلِ روشنی است که دیگر جای تو آن‌جا نیست.

   * * *

    چشم‌هایت، قدم‌هایت را می‌شمارند، دستهایت در جیب با کلید بازی می‌کنند. کیفت که یله بر شانه‌ات انداخته‌ای آرام با پهلویت برخورد می‌کند. گام‌هایت آن‌قدر آرام است که امید نداری با آن‌ها به خوابگاه برسی. ذهنت ناآرام است. نمی‌توانی تمرکز کنی.  با آن که دلت می‌خواهد به امتحان فردایت فکر کنی، آن چه بر تو گذشته راحتت نمی‌گذارد. دنبال مقصّر می‌گردی. راننده‌ی آمبولانس، پرستاری که تو را یاد مادرت می‌انداخت، دکتر با آن  لحن قاطع، پیرمرد خدماتی، رئیس دانشگاه همه در نظر تو مقصراند. اما ذهنت آن‌قدر مشوش است که نمی‌توانی به روشنی قضاوت کنی و میزان تقصیر هر کدام  را مشخص کنی. دلت می‌خواهد از همه‌ی آن‌ها بدت بیاید. دلت می‌خواهد شبیه هیچ‌کدام از آ‌ن‌ها نباشی. اما ته دلت فرقی میان خود و آن‌ها نمی‌بینی. با آن‌که می‌خواهی از این نتیجه فرار کنی، خود می‌دانی که در بی‌تفاوتی نسبت به آن دخترک به سجده افتاده پشت شمشادهای بهاره همة شما شریک هستید. اما در تلاشی پوچ و بی‌حاصل سعی می‌کنی خود را تبرئه کنی.

     در چشم‌هایت اشک جمع شده و شمردن قدم‌هایت را ناممکن کرده. سرت را سوی آسمان می‌گیری تا اشکت جاری نشود. دنیا دور سرت به گردش افتاده. چشمت را می‌بندی. یک قطره روی گونه‌ات سر می‌خورد. یک قطره به گونه‌ات برخورد می‌کند. زیر لب آه می‌کشی. در آسمان نعره‌ای می‌پیچد. به گریه می‌افتی. باران می‌بارد . . .


۸۹/۰۱/۱۳
سید طه رضا نیرهدی

نظرات  (۱۷)

انقد دودلی و شک در انجام دادن وظیفه..
خوب من وظیفه‌ام را در قبال او انجام داده ام و بقیه‌اش به من چه؟!!
تو کوچک‌ترین تعهدی نسبت به آن دختر پشت شمشادهای تازه آراسته، به سجده افتاده نداری؟!!
وظیفه وتعهد.. جملات عجیبی است!
انقدر دودلی در انجام دادن وظیفه ...آن هم یک وظیفه ی انسانی که ضرورتش برای هر انسانی روشنه آن وقت در برابر سخنان رهبر که وظایف ما را تبیین میکنند چگونه عمل خواهیم کرد؟
انشاالله این داستانی برای متاثر کردن دیگران و پر کردن بخش ادب و هنر مجله بهاران بوده نه واقعیت دل های ما!
۱۳ فروردين ۸۹ ، ۱۳:۳۶ طه رضا در پاسخ به yegane
شاید یاد آور کمک خواستن و تسلیم به غیر از خدا باشد. غیری که وصفش آمده با چه زحمتی کمک می کند در مقابل خدا که بی منت به من تو می دهد.
۱۳ فروردين ۸۹ ، ۱۳:۴۱ طه رضا در پاسخ به :)
گمانم بر آن است که واقعیت دل های ما خیلی از این قصه، نه از این غصه متفاوت نیست. هر چند که شنیدنش ناخوشایند باشد.
جان بچه یتان اسمی، آدرسی، چیزی! من باب شناخت عرض می کنم!
سلام دوست عزیز ( از لینک باکس ما هدیه بگیرید !
( هدیه را رایگان و آنلاین دریافت کنید !)
وبلاگ بسیار قشنگی درست کردی
شما اگر لینک باکس رو توی وبلا گتون قرار بدین ما هم لینک
شما رو در لینک باکسی که در بیش از 500 سایت دیگه هست
قرار میدیم تا لینک شما توی این سایت ها دیده بشه .
بازدید شما را تضمین میکنیم!
رنکینک شما در جستجو گر گوگل بالا خواهد رفت !
لینک شما در رده های اول لینک باکس قرار خواهد گرفت و بیشترین بازدید را نسبت
به دیگر لینک باکس ها دارد !
جایزه پر بازدید ترین وبلاگ یا سایت = هر ماه ، قرار گرفتن
در لینک ثابت خواهد بود !
کد قرار دادن لینک باکس در قسمت قالب :
<script id="linkbox2nya" src="http://2nya.ir/linkbox/code.php?width=600&height=600&url=http://2nya.ir/linkbox/index.php" language="javascript" type="text/javascript"></script>
<font face="Tahoma" style="font-size: 10pt"
color="#FFFFFF"><br>
<a target="_blank" title="سایت اصلی و پر محتوا"
href="http://www.2nya.ir/linkbox">
<span style="text-decoration: none">سایت
لینک باکس</span></a> -
<span style="text-decoration: none">
<a class="style1" href="http://www.2nya.ir/linkbox/help/" target="_blank" title="full automatic linkbox">
<span style="text-decoration: none">بالا بردن بازدید</span></a>
</span>
<a class="style1" href="http://www.2nya.ir/site" target="_blank" title="full automatic linkbox">
<span style="text-decoration: none">
قالب و بالا بردن امکانات وبلاگ</span></a> <a href="http://www.farsfun.com">
<span style="text-decoration: none" lang="fa">طراحی سایت و تبلیغات</span></a></p>

نکته : افرادی که لینک باکس را قرار دادند بازدید آنها حتی
چندین برابر شده !
*-. از همکاری با یکدیگر خوشنودم ( حداکثر مدت
تایید لینک ، اگر آنلاین نباشیم 48 ساعت است ).-*
راستی قالبهای جدید هم داریم http://2nya.ir/site اینجا
افزایش بازدید وبلاگ = افزایش رتبه گوگل وبلاگ -2000+ بازدید رایگان - آموزش تصویری و مرحله به مرحله افزایش بازدید : http://money2011.blogfa.com/post-2.aspx
chera sajde? an'ham posht be gheble
«اگر می گویید نیست... خدمتتان عارضم که هست!»
پافشاری تان بر تفکر خاصی که دارید کاملاً تحسین برانگیز است!
موفق باشید
یا علی
در بهاران خوانده بودمش- البته نقدهایی وارد است
البته نه از نوشته، چون خب اصولاً نویسنده که گناهی ندارد. تقصیر سردبیر است که مطلبی را انتخاب و چاپ می کند.
نمی فهمم موضوعیت چاپ شدن چنین متنی در بهاران چیست؟
به چند دلیل:
اولاً که این وضعیت واقعاً وضعیت طبیعی ای نیست که یک نفر اینقدر بی تفاوت باشد نسبت به حال بد یک نفر! (و مثلاً اینکه کسی که اینقدر تنبلی می کند در کمک، چطور آخر داستان به این سرعت تحت تأثیر قرار می گیرد و گریه اش می گیرد؟)
دوماً داستان پردازی -به اندازه کافی خوبی- نداشت. یعنی خواننده در نهایت نتیجه می گرفت که خب، باشد، من اگر یک بیمار دیدم بهش کمک میکنم. و خب انتقاد به فضای کارمندی و دولتی که حرف/تجربه تازه ای برای مخاطب نیست. اگر بحث مطلق مسئولیت و تعهد اجتماعی بود به نظرم این را نمی رساند. و بعلاوه اگر قصد این بود می شد از موضوعات بهتری از مورد بسیار واضح و بدیهی کمک کردن به یک آدمی که حالش بد است به عنوان بستر ماجرا استفاده کرد.
سوماً اصلاً در نشریه تحلیلی بسیج دانشجویی چرا باید بیاید؟ فکر می کنم اگر بهاران -به عنوان ارگان تشکل بسیج- قرار است متن ادبی یا داستانی هم منتشر کند، باید در راستای محور های کلی نشریه یا گفتمان بسیج باشد. و فکر میکنم این متن خیلی این خاصیت ها را نداشت.
به عنوان مثال شما داستانواره های راه را مقایسه کنید با فضای بخش ادب و هنر بهاران. اولاً واقعاً داستان های قوی ای کار می کنند. دوماً متنیست که تکمیل کننده پازل کلی نشریه است.
تو پرانتز اینکه به نظرم این انتقادها البته با شدت بیشتر به آن یکی متن بخش ادب و هنر هم وارد بود.
البته همان طور که گفتم خیلی تقصیر شما نیست؛ چون به هر حال خاطره ای ست که مکتوب کرده اید. فقط من باب مطرح شدن گفتم.
برادر قسسنگ بود,جای کار داشت اما واسه تجربه اول خوب بود,اما یه سوال:چرا دخترک؟

/یا حسین/
۱۴ فروردين ۸۹ ، ۱۹:۳۰ سید طه رضا در پاسخ به گ.اجلالی
بنده هم معتقدم این نوشته هیچ ربطی به فضای بهاران نداشت، راستش معتقدم هیچ متن بهاران به متن دیگرش ربطی نداشت!
راجع به این که می فرمائید این بی تفاوتی طبیعی نیست، خدمتتان عارضم که هست.
راجع به داستان پردازی حق با شماست. اگر بخواهم دوباره بنویسمش، حداقل دو برابر می شود؛ چون کار قرار بود در نشریه چاپ شود کوتاه بودن موضوعیت داشت، حتی به قیمت نقص در داستان پردازی.
در مورد این که آیا این متن جایگاهی در نشریه تحلیلی بسیج دارد یا نه بنده تصمیم گیر نبوده و نیستم، فرمودند قصه ای بده، من هم آن چه آماده داشتم را دادم. شاید دوستان خواسته اند تنوعی داده باشند. من چه می دانم؟
البته نظر شخصی ام این است که چنین نوشته هایی به طور فلسفی منافاتی با بهاران ندارند.
درباره مقایسه ای که با راه و داستان وارههایش فرمودید، گمانم باید تفاوتی باشد میان سردبیر راه که حدود 25 سال است در حوزه روزنامه نگاری تنفس می کند با سردبیر بهاران و هم چنین قدرت انتخابی که او دارد با قدرت انتخابی که سردبیر بهاران. چراکه نویسندگان راه حرفه ای و نیمه حرفه ای هستند و نویسندگان بهاران دانش جوهای فنی! که همین ها را هم به زور می نویسند.
به هر حال من از حقیقت درونی این مکتوبه دفاع می کنم، هر چند لکنت خود را در بیان موضوع می پذیرم.
سلام اخوی سال نو مبارک
وبلاگ نو هم مبارک!
سلام.

تو این افتخار رو داری که اولین کسی باشی که تو سال جدید به وبلاگش سر میزنم و نظر میدم . الان میتونی بری واسه بچه ها کلاس بذاری !

جدای از بحث و بررسی خود داستان، ببین اخوی! چون از زبون خودت نوشته بودی، و چون داستانت تلخ بود، مخصوصاً برای هم تیپای خودت (خودم و ...)، طبیعیه که انتقاد بهت (بهش) بشه. کلاً هر داستان تلخی چون دل مردم رو به درد میاره باعث موضع گیری میشه. حالا هنوز نفهمیدم که آیا بعد از موضع گیری، اون تصویری رو که باید (و تو میخوای) تو ذهن مخاطب جا میندازه یا نه (این جای بررسی داره). ولی فکر میکنم جا میندازه...
۱۵ فروردين ۸۹ ، ۱۹:۳۲ آقای نیرهدی در جواب روح اله
خدایا تو را خالصانه شکرگزارم که بر این بنده حقیرت منت نهادی و موجبات آن را فراهم آوردی که آقا روح اله در سال جدید اولین وبلاگی را که سر می زند وبلاگ من باشد!
یا علی مددی.
وبلاگتون مبارکه ان شاالله
خیلی وقت پیش باید شروع می کردی البته.
یا علی
در ادامه بحث دوستان پیرامون" اون تصویری رو که باید (و تو میخوای) تو ذهن مخاطب جا میندازه یا نه"
به نظر من اون تصویر و مفهومی که باید در ذهن مخاطب شکل بگیرد و در نهایت آن تصمیمی که باید با گرفتن این مفهوم بگیره اصلا اتفاق نمی افته چون خواننده(من خوانندگان بهاران رو عرض میکنم) اصلا احساس یکی بودن با شخصیت داستان ندارند و دلیلش شخصیت عجیب قهرمان داستان است که برای این امور فطری هم در برهوت شک و دودلی به سر میبرد.
و این سوال که مگه میشه این شک در دل انسانی (انسان نه مسلمان) باشه؟!که البته بسیار عجیب می نماید.
۱۶ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۲۷ آقای نیرهدی هستم در جواب :)
کدام فعل گتاه آلود ما فطری است؟
همه ی بدبختی من و امسال من این است که از فطرتمان دور شده ایم. دور شدنی که با پیچیده تر شدن زندگی شتاب بیشتری می گیرد. چند روز پیش در خیابان پاسداران با موتور خوردم زمین، حتی کسی کمکم نکرد موتور را از روی پایم بلند کنم. یاد آن سخن افتادم که فرمود:

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
اگر پیدایش کردید( انسان را عرض می کنم) بنده را هم خبر کنید که بروم پیشش شاگردی.
یا علی مددی
"فحش" رو این طوری می نویسند.
من اگه جات بودم دست پرستو رو می گرفتم و با قدم هایی که تو ذهنم شماره مینداختن و در حالی که کیفم یله روی دوش دختره بود آرام آرام به درمانگاه می رسوندمش.
بالاخره زمان های اضطرار کم پیش می آد اونم برای امثالی مثل من و تو....


دوست من! این جا خانواده رد میشه!
الحمدلله که شما در این وضعیت اضطرار قرار نگرفتید!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی