کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۷۲ مطلب توسط «سید طه رضا نیرهدی» ثبت شده است

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۵۶ ب.ظ

درس التماس

هر انسانی در زندگی لحظات متفاوتی را تجربه کرده است. بعضی از این لحظات را دوست دارد، بعضی را متنفر است و خیلی­ها را اصلاً به یاد نمی­آورد. من نیز از دسته­ی انسانانم!

در این عمر حدود بیست‌وشش سال، سکانس­های بسیاری را تجربه کرده­ام، بیش از سیصد هزار سکانس شاید؛ اما امروز بعید است بیش­تر از هزار تای آن­ها را با جزئیات در خاطرم داشته باشم. سکانس­هایی که در ذهن باقی می­مانند یا انسان را عمیقاً خوشحال کرده است یا عمیقاً غمگین و یا تأثیر شگرفی بر آینده گذاشته­اند؛ شاید ماجرا به نحوی رقم خورده است که فرد به خود بالیده و به خود افتخار کرده. الآن می­خواهم یکی از ماندگارترین سکانس­های زندگی­ام را برایتان تعریف کنم...

چون در وبلاگ رعایت نیم فاصله نمی شود، فایل pdf متن را در اینجا ببینید.


۰ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۹:۵۶
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۳۳ ب.ظ

اندر احوالات رفیق دنیا دیده

رفیق دنیادیده‌ای دارم؛ تقریباً همه­ ی اروپا را گشته، شرق آسیا را هم، کشورهای خاورمیانه را هم، ایرانِ خودمان را هم.

چند روز قبل راجع به مسئله ­ای با هم گفت ­وگو می­کردیم. خروجی بحث برایم نکته­ ای در بر داشت، گفتم بنویسم این مطلب را ...

چون در وبلاگ رعایت نیم فاصله نمیشود، فایل pdf مطلب را در اینجا ببینید.


۰ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۳
سید طه رضا نیرهدی
چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۲۴ ب.ظ

شبگرد


(پیش نویس: چون در وبلاگ رعایت نیم فاصله نمی شود، می توانید نسخه PDF را از اینجا دانلود نمایید.)


ما از پدر و مادرمان جدای چیزهای زیاد، قد بلند به ارث برده­ایم! این‌که می­گویم ما، منظورم خودم هستم و اخوی. آن­ها که حقیر را می­شناسند می­دانند که چه می­گویم و آن­ها که اخوی را می­شناسند، هم؛ اما بعید است خواننده­ی این چند خط، شناخت چندانی داشته باشد از اخویِ ما؛ پس معیار را می­گذارم خودم ... چه می­گویم؟! رها کنم ...

اخوی حدود ده سالی از من کوچک­تر است و این روزها باید که کم‌کم برای کنکور آماده شود. به‌واسطه‌ی وراثت استعداد بلند قدی داشته و حدود چند سالی را هم به صورت نیمه حرفه­ای شنا کرده؛ لذا است که هم الآن چند سانتی از حقیر بلندتر است و حقاً بدن ورزیده­ای دارد. این از اخویِ ما!

عمویی داریم که سال­ها است در شهری غیر از تهران با اهل‌وعیال زندگی می­کند و به‌واسطه‌ی بعد مسافت کم پیش می­آید که جز در تعطیلات نوروز یا در مناسبت­های خاص، حضوری زیارتشان کنیم. لذا هر بار هم را می­بینیم، متوجه یک تغییر عمده در ظاهر هم می­شویم، مثلاً به پسرعمویم می­گویم: «اِ فلانی! چقدر چاق شده­ای!» یا او به من می­گوید: «اِ فلانی! چقدر چاق شده­ای!» یا ...

امسال، این توجه به تغییرات عمده در دیدوبازدید عید، حول‌وحوش اخوی جان ما می­چرخید؛ چرا که به تازگی سن رشد را رد کرده و تغییرات در او محسوس است. عمو جان جسته­ی از چارچوبِ در رد نشونده­ی اخوی ما را که دید، به شوخی گفت: «عطا جان حیف! اگر زیرِ دست من بودی، شب­گردِ خوبی از تو درمی‌آوردم»!

در طول میهمانی اخوی مدام به پای من می­زد و با چشم و ابرو می­پرسید که منظور از شب­گرد چیست؟ و نکته­ی نغر ماجرا کجا است؟ چرا که عمو جان از قدیم اگر دو جمله بگوید، سه جمله­اش بر طریق سرکار گذاشتن اهل مجلس است.

آن‌قدر به پایم زد که دست آخر کناری کشیدمش و گفتمش که ای برادر! کیان‌اند که شب­ها می­گردند و کار می­کنند؟ با صداقت همراه با وزانت نوجوانانه­ای گفت: «پلیس­ها!» و خیال برش داشت که منظور نظر عمو جان تربیت یک پلیس کار کشته و ارائه­ی او به جامعه بوده است!

این شد که مجبور شدم یادآور شوم این قد و هیکل تو بیش­تر به درد نردبان دزدها بودن می­خورد و فقط پلیس­ها نیستند که شب­گردی می­کنند و دزدها نیز هم ...

شاید به خاطر همین قد و هیکل غلط‌انداز ما باشد که آن شب، پلیس به منِ شب­گرد مشکوک شد و همان جا وسط کوچه بازجویی کردمان!

بعد از ازدواج این عادت را کنار گذاشته بودم، عادت شب­گردی را. جوان­تر که بودم چه بسیار شب­ها که از خانه بیرون می­زدم و از ناکجاآباد سر درمی‌آوردم. بعضی شب­ها وقتی از خانه دور می­شدم، خسته روی نیمکت پارکی دراز می­کشیدم یا کنار کارگران شهرداری که برای خود آتشی به پا کرده بودند، می­نشستم، نماز صبح را در مسجدی همان نزدیکی­ها می­خواندم و کم­کم که سروکله‌ی اتوبوس­های شرکت واحد پیدا می­شد به خانه بازمی‌گشتم. بعضی وقت­ها نزدیک خانه نان هم می­خریدم که اگر والده ما را دید، خیال کند همین چند دقیقه پیش رفته­ام برای خرید نان!

آن روزها جوان بودم و جوان ازآن‌جهت جوان است که جوانی کند ... چه می­گویم؟! رها کنم ...

شب­های بسیاری از آن شب­ها گذشت و رسید به همین چند شب پیش. با عیال خانه­ی مادرزن جان مهمان بودیم. از حدود نیمه‌شب احساسِ بی­قراری می­کردم. دلم تنگ شده بود. بی­تاب شده بودم. هر چه تلاش کردم آبروداری کنم و شب نزنم به خیابان نشد. این‌که می­گویم تلاش کردم، یعنی این‌که از ساعت 12 نیمه‌شب تا 3 صبح از این پهلو به آن پهلو شدم و غلط زدم و سر یخچال رفتم و تلویزیون نگاه کردم و در خانه راه رفتم و ... ولی نشد.

تشت رسوایی­ام روزگاری است که از بام افتاده و عیال خیلی وقت است که می­داند من و شب سر و سرّی با هم داریم. سخن به اطناب نگو! این شد که زدم به کوچه ...

چند کوچه رفته بودم که پلیس من را گرفت و بعد از چند سؤال و جواب رهایم کرد و من ساعتی را در آن شب، شب­گردی کردم. آن شب، کدام شب بود؟ رها کنم ... حوصله­ات سر رفته، بیا با هم شعر بخوانیم:

امشبی فاطمه در بیت علی مهمان است                                 مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

۴ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۴
سید طه رضا نیرهدی
چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۰۵ ب.ظ

یا ایتها النفس المطمئنه

یا ایتها النفس المطمئنه! با اطمینان کجا می­روی؟

فکر ما را نمی­کنی؟

در حریم امن حضرت الله مگر تو را چه قدر خوش گذشته که خیال بازگشت نکرده­ای؟ و مگر سفر چهارم سهم ما نبود؟ آن سهم را چرا دریغ کرده­ای؟ ... یا ایتها النفس المطمئنه ...

خدایا! از این پس شب­های قدر که تو تقدیر رقم می­زنی، اطراف کدام مسجد پرسه بزنم؟ در کنار کدام پیاده­رو یک شب در به در تو باشم؟ کدام صدای دل­نشین موعظه کند که «گناه نکن!» و در حریم آن صدای پیر، گناه نکردن چه قدر آسان بود ... ای خدا! مگر سفر چهارم سهم ما نبود؟!

پیر مرد سفید رویِ رو سفیدِ دستگاه خدا! در تاریکی روزگار، آن جا که دیگر قطع امید کرده­ام، آن­جا که کام تلخ است و چشم غبارآلود و قلب سیاه و زندگی تیره، نیم ساعت در صفِ انتظار صحبتِ خصوصی با چه کسی بنشینم؟! مثل آن بار که ظلمت چند ماه­ی زندگی را با یک صحبت چند دقیقه­ای زدودی! یادت هست حاج آقا؟ منم، جوان بلند موی سیاه روزِ خاموش که تو قلبش را قلب کردی ...

ای روزگار ...

تو تضمین می­دهی آن بلا دیگر سراغ من نیاید؟ در این طوفان روزگار ما را به چه کسی سپرده­ای یا ایتها النفس المطمئنه؟! ... مگر سفر چهارم سهم ما نبود؟!

خیالی نیست! ... چه می­گویم! خیالی هست، ما را حتی با آن صندلی که در مسجد به سؤال‌هایمان جواب می­دادی، خیالی هست، ما را با تو تا زنده هستیم خیالی هست، خیالی هست ...

ما در داغ تو می­گوییم:

             سر خم می سلامت، بشکست اگر سبویی ...

                     اللهم! به حق حاج آقا خوشوقت، عجل لولیک الفرج ...

۱ نظر ۰۲ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۰۵
سید طه رضا نیرهدی
سه شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۱، ۰۵:۴۱ ب.ظ

مناجات

خدایا!

به ما وفا بده، که عباس با وفا بود ...

به ما صفا بده، که ارباب با صفا بود ...

به ما حیا بده، که سجاد با حیا بود ...

به ما سخا بده، که اکبر با سخا بود ...

و به ما صبر بده که صاحب ما صبور است ...

۵۵ نظر ۰۶ تیر ۹۱ ، ۱۷:۴۱
سید طه رضا نیرهدی
چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۲۷ ب.ظ

کاری که تفریحی هست ولی فرهنگی نیست!

     به نام خدا

     به نظرم این روزها مفهوم فرهنگ در دانشگاه به تفریح تقلیل یافته است. یعنی هر جا حرف از کار فرهنگی و برنامه‌های معاونت مربوطه به میان می‌آید، ذهن سراغ برنامه‌های تفریحی می‌رود. اصلاً فوق برنامه با آن معنای قریب به شادی و تفریحش کل عرض و طول معاونت فرهنگی را گرفته است، یا حد اقل من این طور فهم می‌کنم.

     البته برای این نظر قرینه‌هایی بسیار دارم و این قراین همه‌ی فعالیت‌هایی است که تحت نام فوق برنامه و گروه‌های غیر علمی دانشگاه می‌بینیم! گروه‌ها را از موسیقی و تئاتر و ادبیات بگیر تا هر آن چه در اتاق‌های فوق برنامه‌ی دانشکده‌ها اتفاق می‌افتد. البته بعید می‌دانم این بیماری فقط مختص دانشگاه ما باشد. گفتم بیماری و ننوشتم مشکل و در این انتخاب واژه دقت به خرج داده‌ام. مشکل آن مسئله‌ای است که با یک تغییر جزئی برطرف می‌شود. مثلاً شیر آب که چکه می‌کند، یک مشکل است. با عوض کردن واشر درست می‌شود. اما بیماری اولاً طی یک فرآیند ایجاد می‌شود ثانیاً طی یک فرآیند هم درمان می‌گردد. یعنی وضعیت تفریح محور این روزهای دست‌اندرکاران فرهنگ دانشگاه، نه یک روزه ایجاد شده و نه یک روزه درمان خواهد شد.

     اصلاً همه‌ی مسائل فرهنگی از جنس بیماری هستند که این خود از ماهیت فرهنگ به عنوان عمیق‌ترین سطح خودآگاه جامعه ناشی می‌شود. پس بنای نگارنده آن نیست که به سیاق نوشته‌های ژورنالیستی متداول متهم کند مسئولین را با آوردن چند کد و بعد هم نسخه‌ی آقایان را بپیچد که چرا هیچ کار نمی‌کنید!

     بنده به واسطه‌ی حضور چند ساله‌ی خود در دانشگاه معظم شریف و رصد مدام گوشه و کنار فرهنگی آن در مقایسه ای که امروز را با چند سال پیش می‌کنم می‌بینم مسیر خوبی طی نشده است. البته وضعیت امروز ما خیلی بدتر از چهار پنج سال پیش که من آمده‌ام نیست؛ هر چند آن روزها دانشجویان دغدغه‌های بزرگ‌تری داشتند و نقطه اثر مهم‌تری برای خود قائل بودند. در مجموع قصه همان است که بود جز در جزئیات قابل صرف نظر. یعنی روزمرگی در طراحی و اجرای فعالیت‌های به اصطلاح فرهنگی!

     خوب است بپرسیم آیا ذیل مقوله‌ی فرهنگ در دانشگاه، در منظر دست‌اندرکاران این بخش «فرهنگ عمومی» جایی دارد؟ اصلاً چنین سرفصل‌هایی گوشه‌ی ذهن آن‌ها می‌چرخد تا چه رسد به برنامه‌ریزی و اجرا؟ منظورم آن است آیا تا به حال بزرگواران ما نشسته‌اند فکر کنند که چه طور می‌شود روحیه‌ی پرکاری و تلاش را به بدنه‌ی دانشگاه تزریق کرد؟ چه طور می‌شود تقویت کرد حیا را در دانشگاه؟ چه طور می‌شود انسان‌هایی تربیت کرد که غصه‌ی این خاک را بخورند؟ که اگر این انسان تربیت شود قصه‌ی مهاجرت حل شدنی است و ...

     که البته این مورد آخر حرف زیاد دارد و این جا نه مجال پرداختن به آن، جز مختصری که آن مختصر:

     چند وقتی پیش در محضر ریاست محترم و دلسوز دانشگاه این سؤال را طرح کردم که آقای رئیس! شما برای جلوگیری از پدیده‌ی فرار مغزها چه طرح‌هایی دارید؟ تا آن جا که خاطرم هست چند مورد زیر را فرمودند که همگی قابل تأمل هستند:

1-     تسهیل در امر ثبت نام ارشد برای دانشجویان خوب

2-     تاسیس شرکت‌های دانش‌بنیان و کمک به دانشجویان برای ورود به فضای کسب و کار

3-     شرکت دادن دانشجویان در فعالیت‌های تحقیقاتی جنبی دانشگاه-اساتید برای آن که آنان راحت‌تر کسب درآمد کنند.

4-     فراهم کردن شرایط ازدواج برای دانشجویان

     در یک نظر می‌شود دید همه‌ی موارد فوق راه‌حل‌هایی محترم و البته توانمند در حل بخشی از مشکل هستند. اما آن چه نظر حقیر را در آن صحبت و هم الآن به خود درگیر کرده این است که تنها مورد آخر از موارد فوق یک راه حل فرهنگی، برای یک بیماری عمیقاً فرهنگی است.

     البته «فرهنگ عمومی» تنها بار بر زمین مانده نیست که از این دست بسیار است. به عنوان مسئله‌ای دیگر می‌توانم به «پر کردن اوقات فراغت از تحصیل» و نه به «تفریح» اشاره کنم. حداقل بنده کم‌تر دیده‌ام گروه‌هایی را با برنامه‌هایی که در آن یک سیر مطالعاتی هدفمند برای پر کردن این همه وقت باطله وجود داشته باشد. یک صفحه در وب سایت دانشگاه که به معرفی عالمانه و هنرمندانه‌ی محصولات فرهنگی از جمله فیلم، کتاب و ... بپردازد. مطالعات بیرون از درس بچه‌ها بدون برنامه رها شده و کم‌تر کسی است که نداند انحرافات فکری از همین مطالعات یله رها شده بیرون می‌آید.

     وقت بچه‌ها با بازی پر می‌شود! که البته به جای خود لازم که نه واجب است. آن چه خاطر حقیر را می‌آزارد آن است که این ولنگاری و تفریح و لذتِ محض، ناخودآگاه تبعیت کردن از الگوهای لیبرالی است و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ...

در این یکی-دو ساله‌ی اخیر تشکیل گروه های دانشجویی مانند «آرمان شریف» نشان می‌دهد که سطح انتظارات از دانش جو را می‌شود خیلی بالاتر از این که هست، دانست. تجربه های این چنینی به ما آموخت که می‌شود گروهی عمیقاً دانش جویی بود و پربیننده‌ترین مستند سال را ساخت. می‌شود دانشجو بود و در کم‌تر از دو سال، پنج شش جایزه‌ی جشنواره‌ای برد. می‌شود مستندی با آن کیفیت ساخت که وارد شبکه‌ی پخش خانگی شود و ...

     و اما راه‌کار پیشنهادی بنده برای برون رفت از وضعیت فعلی فرهنگ و فعالیت‌های به اصطلاح فرهنگی دانشگاه:

پیشنهاد حقیر آن است که بیایید عمیقاً راجع به این تحول فکر کنیم! این همه‌ی حرفی است که در این باره دارم. مشخصاً افق‌های نامعلومی در این فضا وجود دارد که در ابتدا باید کشف شود و سپس درباره‌ی آن‌ها تحقیق شود و فکر شود و برنامه ریزی شود. باشد که این سیاهه طرح دغدغه ای باشد برای آن که به این بیماری‌ها فکر کنیم و کمر همت ببندیم به حل این دست مسائل؛ که اگر همت کنیم حکما مسائل حل خواهد شد. که اگر این طور نشود خدا خلف وعده کرده است ...

     سبحان الله

     که خدا منزه است از این گمانه‌ها!

۳۸ نظر ۰۳ خرداد ۹۱ ، ۲۲:۲۷
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۳۵ ق.ظ

فامیل دور

به نام خدا

فامیل دور می پرسد:" آقا طه! شما اهل ورزش نیستی؟"

در جواب می گویم: "و الله، اگر خدا قسمت کنه هفته ای دو بار با رفقا می رویم سالن فوتبال بازی می کنیم. با بچه ها تو دانشگاه هم اگر فرصت کنیم والیبال می زنیم. دبیرستان هم که بودم پینگ پنگ زیاد بازی می کردم و اگر بتوانیم مادرجانمان را دور بزنیم هم الآن هم با داداش جانمان روی میز ناهار خوری را تور می بندیم و پینگ پنگ می زنیم. جدای از آن روزی یکی، دو ساعت شطرنج بازی می کنم و ..."

حرفم را قطع می کند که:" اهل ورزش های آبی-بادی نیستی؟"

در پاسخ می گویم: "از وقتی استخر دانشگاه مان راه افتاده، چرا. استقامتی مثلا یک ساعت یک ضرب شنا می کنم اگر فرصت کنم در این مشغله ی کاری. یکی دو بار هم جت اسکی سوار شدم که عجیب ورزش سنگین و مفرحی است. چند بار هم..."

 خانمش حرفم را قطع می کند که:" قلیون را می گوید آقا طه!"

و حضار همه در دل مدال طلای کجی دو ریالی می دهند به من و " ای وای که این بابا چه قدر شوت است!"

با کمی حال گرفتگی جواب می دهم: "نه! خوش بختانه اهل دود و دم نیستم."

فامیل دور ضربه ی آخر استاد را می زند و:" حیف شد! می توانستیم با هم خانوادگی برویم فرحزاد قلیون بکشیم!" و مثلا نمی گوید:" چه خوب! می توانیم با هم برویم استخر، با هم برویم سالن فوتبال یا والیبال بزنیم، برویم با هم پینگ پنگ بازی کنیم و ...!"

خانه که برمی گردیم عیال جان ما می گوید:" تو چرا قلیون نمی کشی؟ من دیده ام خیلی ها که آدم های خوبی هستند هم می کشند؟"

  می گویم:" این ریه امانت است از طرف خدا پیش ما. ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیم. یک روز سوال می پرسند از این همه نعمت که خدا به ما داد و ما حیفش کردیم."

خانم به فکر فرو می رود و چند لحظه بعد می گوید:" آخر، ما(من و تو و ...) که این همه چیزهای بد می خوریم، سوسیس می خوریم، کالباس می خوریم، نوشابه می خوریم، پیتزا می خوریم و خیلی چیزهای دیگر؛ این ها را نباید جواب دهیم؟"

می بینم حرف حساب جواب ندارد. راست می گوید، در آن "لَتُسْأَلُنَّ یوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیم" از کبد خواهند پرسید و این همه آشغال که ویرانش کرد. از کلیه خواهند پرسید و این همه بی مهری که در حقش کردیم و اگر در عهد صغر سنِ ما، مادرم این نوشته را می خواند می گفت:" و از چشم خواهند پرسید و آب هویج ها که نخوردیم!"

۲۳ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۳۵
سید طه رضا نیرهدی
چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۲۰ ب.ظ

شن های ساعت یهوه

به نام خدا

سبحان الله، که تو منزهی از این همه استغاثه های بی جواب ...

سبحان الله، که تو منزهی از آن که بهار بیاید و ماهِ ما نیاید ...

سبحان الله، که کریم باشی و کرم نکنی، رحیم باشی و رحم نکنی، رفیق باشی و رفق نکنی ...

سبحان الله از این هوا که بوی بهار دارد و یار ندارد. وفا ندارد، صفا ندارد. این حال و هوا اصلا صاحب ندارد ...

برای این هوا است که دل ما قرار ندارد. سوز دارد، ساز ندارد. حرم هست ولی محرم ندارد...

این سال ها، هجری و شمسی که بگذرد، شن های ساعتِ یهوه فرو که بریزد، قافله ی تاریخ سرگردان که بگردد، شیون استیصال انسان در کهکشان زمان که بپیچد، نفس حیات تنگ که بیاید، وقتش خواهد رسید...

آن اول منتظِر که منتظَر است، کمر خواهد بست و شب جمعه ای  خلوت خواهد کرد در مسجد کوفه و نافله خواهد خواند حکماً. و سر به سجده "امن یجیب ..." خواهد خواند و گریه خواهد کرد که "ای خدا! من تا کی تاب بیاورم غربت این حرم را؟ " تا کی بپیچد صدای آن سیلی در گوش هایم؟! و تا کی چشم بدوزم به آن پرچم سرخِ به اهتزاز درآمده؟! که من منتقمِ همه ی دردهای عالمم. من پسر علی ..."

و ما اگر این بار دستمان به ولی برسد، نه آنیم که به حال خود بگذاریمش چنان که اهل کوفه کردند، چرا که اهل این دیار چند صباحی است کمر همت بسته اند به فرمانبرداری از آن طایفه که بوی ولی دارند... ما فرزندان آن مادرانیم که جنازه را نه تیرباران که گل باران کردند. ما ریزه خواران سخای رضاییم؛ ما همیشه سینه زن های حسین؛ ما رهوران آن سروها که روی قبرهایشان یک دست نوشته: "فرزند روح الله"

پینوشت:

1.      این نوشته را چهارم-پنجم فروردین نوشتم که الآن می فرستمش.

2.      دست خودم نیست این روزها اگر بنویسم این طور می شود.

3.      بی بی جان! صاحب این قلب تویی، مالک این تن تویی؛ خرجش کن! من باب هیزم زیر دیگ های قیمه ی پسرت خرجش کن...

 

 

۱۸ نظر ۱۶ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۲۰
سید طه رضا نیرهدی
پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۳۰ ق.ظ

فاتحه مع الصلوات

بر مزار شهدای گمنام بودم لحظات اول این سال را ...

                  فاتحه ای فرستادم به نیابت از ایشان بر خودم ...

                                عطف بر یک صلوات ...

۱۳ نظر ۰۳ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۳۰
سید طه رضا نیرهدی
دوشنبه, ۵ دی ۱۳۹۰، ۱۱:۱۷ ب.ظ

دوباره ...

بسم الله الرحمن الرحیم

در دنیا جنجال می کنند که ایران می خواسته سفیر عربستان را ترور کند. رسانه های عربی می دمند در آتش این دروغ. BBC و CNN دروغ خودشان را باور می کنند و هر روز برنامه می گذارند راجع به این اتفاق و شورای امنیت خودش را آماده می کند برای محکومیت ایران.

چندتایی جوان دانش جو، بد موقع و به نظرم اشتباه وارد سفارت انگلیس می شوند. انگلیس اتفاق را دست می گیرد، خبیث ترین دولتِ تاریخ معاصر، می شود برّه ای که به ناحق کتکش زده اند، مظلوم نمایی می کند. مسئولین سیاست خارجی غافل گیر شده اند و مثل همیشه منفعل اند، منفعل تر از هر بار. چندتایی سفیر از ممالک فرنگیه مثل عزیز گم کرده ها نشسته اند پشت در سفارت که "زود باشید، کارکنان سفارت را صحیح و سالم نشانمان دهید." رسانه های دنیا مثل بمب صوتی خبرها را مخابره می کنند، تحلیل می کنند. دستگاه دیپلماسی منزوی است، سرشان دور برداشته، نمی دانند چه کار کنند.

"آمانو" گزارش داده تخلفات ایران را، هرچند به ناحق. با شرایط پیش آمده برای ایران جواب سلام "سلطانیه" را هم کسی نمی دهد. ترکیه پشت چشم نازک می کند. ایران روی کره ی زمین منزوی است، خیلی منزوی است.

فرانسه طرح تشدید تحریم های نفتی و مالی را به اتحادیه اروپا برده... نفس ها در سینه حبس شده ... ایران کنج رینگ گیر کرده... رسانه ها هر ساعت خبر و تحلیل از ایران مخابره می کنند... تشدید تحریم ها... وخامت اوضاع در سوریه برخی را به طمع دوباره انداخته؛ اول سوریه، بعد ایران...

دل های مستضعفین عالم نگران ایران است ...

اما دوباره ...

دوباره دست خدا پیدا می شود. دوباره صدیقه ی طاهره مزد عزاداری می دهد به گریه کن های پسرش. دوباره علی بن ابی طالب دعا می کند پسرش را. دوباره بقیه الله دست مشکل گشا باز می کند برای این ملت و هواپیمای جاسوسی با اقتدار به زمین می نشیند...

پهباد که می نشیند، ورق بر می گردد. و به خدا قسم پهباد را خدا نشاند.

کبائر نظامی دول دنیا، انگشت به دهان می نشینند که "چه شد؟"

همان شبکه ها برنامه ی ویژه می گذارند که "ایران در کجای قدرت نظام بین الملل ایستاده؟" ترکیه "چاکرم"ی می گوید و قطر "ادارتمندیم" عربستان ماستش را کیسه می کند. فرانسه در اتحادیه اروپا با انگلیس به اختلاف جدی می خورد و موضوع هسته ای ایران فراموش می شود.

دیپلمات های وا رفته در صندلی ها، جان می گیدند و مصاحبه ی خبری می کنند و در وین هر کس از کنار "سلطانیه" رد می شود، دستی به سینه می گذارد و ...

هنوز دنیا مبهوت است که خبر "کور کردن ماهواره جاسوسی امریکا" هم به دنیا مخابره می شود. دیگر ایران موضعش انفعال نیست، موضعش اقتدار سابق هم نیست، این روزها ایران به دولت های منطقه فقط "سلام کوچولو!" می گوید.

این تحلیل من است از اتفاقات این چند وقته.

دست خدا بالای همه ی دست ها است و خدا ارحم الراحمین است. این انقلاب با خون شهدا ایجاد شد و با خون شهدا حفظ شد و قربانی دفع بلا می کند و تا خون بر زمین بریزد، این انقلاب زنده و پویا خواهد ماند...

با اربابت خوش باش "شهید طهرانی مقدم"

۵۲ نظر ۰۵ دی ۹۰ ، ۲۳:۱۷
سید طه رضا نیرهدی