سنگی بر گوری (یک نامه ی شدید الحن به رضا امیرخانی)
فکر میکنم اطلاعات حضرت انور جناب عالی از خروجیهای عزیز مدرسهی علامه حلی ( که چند سالی محصّلش بودم و چند ماهی است معلّمش هستم) چند وقتی است به روز نشده و پُرِ پُرش مربوط است به بچههای دهه هفتاد. اما از حال امروز مدرسه اگر بخواهید، باید عرض کنم که اوضاع و احوال خیلی خراب است! چند روز پیش با یکی از مشاورین مدرسه صحبت میکردم. میگفت: "تعداد دختربازهای مدرسه سر به فلک میزند و اگر خوب در مدرسه بگردیم، میتوان بیش از انگشتان دو دست و دو پای یک انسان سالم بچهی اهل حالِ سیگاری پیدا کرد." خلافهای سنگینتر را عرض نمیکنم چون ممکن است خانواده رد شود و آن وقت بدآموزی دارد.
چاکرتان در زمان مدیریت فخیمهی حضرت اژهی دانش آموز آن خراب شده (مینویسم خراب شده چون معتقدم که آن جا خراب شده!) بودم. اگر نگرانی شما در زمان تحصیل آن بود که درِ مدرسه را تخته میکنند یا نه؛ نگرانی من هم این بود که آیا سال بعد پدرم از پس شهریهی مدرسه بر خواهد آمد یا خیر! مدرسه آخرهای مدیریت قبلی زده بود در کار اقتصادی. چیه؟ خلاف شرع که نمیکردند، از راه حلال ، پول حلال در میآوردند؛ حرفی هست؟
پنج یا ششتایی از رفقایم در مدرسه سیگاری بودند، و هنوز سال اول دانشجویام تمام نشده بود که شدند ، ده بیست نفر. ده ، بیست تایی از رفقایم دوست دختر داشتند آن هم از مدرسة فرزانگان، یک سال از دانشجو شدنم نگذشته بود، که شدند چهل ، پنجاه نفر و این در حالی است که من در بهترین حالت نود نفر از دوستانم را زیارت میکنم. راستی امروز یکی از رفقایم میگفت: "فلانی میدانستی من در زمان مدرسه دوست دختر داشتم؟ آخر آن موقع مثل الان به راه راست هدایت نشده بودم!" خوشحال شدم که این یکی را اگر علامه حلی متدینتر نکرده، خارج شدن از آنجا متمدنتر کرده! البته بگویم از علی امامی که عضو تیم جهانی فیزیک بود و الان خیلی با خدا حال میکند. یا بنویسم از حسین کامکار و احسان شعبانی که یکی طلای کشوری فیزیک دارد و دیگری طلای جهانی شیمی یا مثلا حسام فیروزی که طلای جهانی ریاضی دارد و هر کدام میتوانند به اسم مدال المپیادشان پول پارو کنند در این زمانهی هر کی به هرکی، که نمیکنند. چون سر یکی با آرمانهای انقلاب گرم است و دیگری مشغول تفکر است پیرامون مسائل مشکل عقلیه و دیگری دارد مثل لودر کار علمی میکند تا غمی برداشته باشد از دل پر درد رهبرش.
یا مثلاً بگویم از خودم که مدال نقره المپیاد فیزیک دارم و خیلی بچهی باحالی هستم.
خلاصه این که از سیگاریِ دخترباز تا نماز شب خوان میان رفقای هم مدرسه ایم فت و فراوان پیدا می شود. اولی بیشتر، دومی کمتر .
خدای ناکرده منظورم این نیست که دکتر اژهای عزیزِ شما قصد بیدین کردن بچههای مردم را داشته، که این خود نشان از هدفمند بودن برنامهریزیها است. نه با تکیه بر مشاهدات تجربی خدمتتان عارضم که سیستم تربیتی در مدارس استعدادهای درخشان، کلاً وجود نداشت و سیستم شبیه به کشت دیم کار میکرد. هر کس هر کاری دلش می خواهد بکند، بکند. متدین شدن خلق الله کیلو چند است؟ و این نه فقط قصهی علامه حلی و سمپاد که قصهی قریب به اتفاق مدارس این کشور است.
باز هم میگویم که اطلاعات شما خیلی وقت است که به روز نشده، حتی دربارهی سمپادیهای دانشجو شده. این روزها دیگر روزهای کار علمی و تلاش و استاد دانشگاهی در برکلی نیست. این روزها، روزهای دختربازی است در دانشگاه و سمپادیها در این روزها هم پیشتازند و درس و هوش و استعداد ابزاری در خدمت این هدف. تا آن جا که المپیادی مملکت به زور مشروط نمیشود و آن یکی هر چی زور میزند باز هم مشروط میشود و من یکی کارم به رمان خواندن و چرت و پرت نوشتن میکشد و اگر نباشد شبِ امتحان بیدار ماندنهای رفقایم برای حالی کردن درسی که نمیدانم کتابش چه رنگی است و استادش چه شکلی؟ همین معدل شانزده، هفده را هم نداشتم. این هم نه فقط قصهی سمپادیها که قصهی خیلی از دانشجوهاست و کمتر حرف زدن در این باب، بهتر!
خدمت جناب انورتان عرض کنم که چند وقتی است در حوزههایی که اطلاع چندانی ندارید، خیلی دست به قلمفرسایی میزنید و من را به عنوان یکی از مریدان خالقِ من او خیلی خجالتزده میکنید. نمونهاش همین دلیلی که برای ایجاد باشگاه دانش پژوهان آوردید! نوشتهاید که آموزش و پروش برای رقابت با سمپاد و بر زدن بچههای خنگ دیگر مدارس باشگاه را ایجاد کرده. حرفتان شبیه این است که بگوییم فدراسیون تیم ملی را ایجاد کرده برای رقابت با استقلال و پرسپولیس! آخر این حرف است که شما میزنی؟
گفتم بچههای خنگ دیگر مدارس، یاد علیرضا شهبازی افتادم. میشناسیاش؟ هم دورهی ما بود و تربیت شده در مدرسهی حجتیهای ها. دست آخر هم جزء تیم جهانی فیزیک شد. از من خیلی باهوشتر است. از شما را نمیدانم! یا مثلا پویا کریم را میشناسی؟ او هم سمپادی نبود اما اگر الان ولش کنی به جای دو رشته در دانشگاه چهار رشته میخواند. تازه خرج خانواده هم میدهد و گل کوچک هم بازی میکند.
میدانم پریشان مینویسم ولی باید بنویسم که اگر ننویسم و نخوانی ، غم باد میگیرم و دق میکنم، از بس که دلم را این چند وقته سوزاندهای!
از هزار ظرف غذای سحری بیست و یکم ماه رمضان گفتی در مدرسهی هشت صد نفری و من میخواهم از پیپ کشیدن و آدامس جویدن و آب نوشیدن بعداز اذان صبح همان سحر بیست و یکم ماه بنویسم. دانش آموز بودم و خودم با چشم خودم دیدم. شب بیست و یکم بچهها جمع میشوند که هم را ببینند، کسی هم دست رد به سینهی غذای مفت نمیزند، یکی من باب تبرک و یکی از جهت مفت باشه،کوفت باشه. بینشان هم همه طور آدمی پیدا میشود، از پامنبری حاج آقا خوشوقت تا کمونیست و ملحد. تعداد که مهم نیستند، کیفیت را بچسب!
راجع به روبنده و روسری مغز سر صاحب نظر نیستم که نه جامعهی آماری مربوطه را میشناسم و نه علاقهی چندانی به مکان یابی روسری خانمها در دانشگاه دارم، هر چند اگر آمار مطمئن از طرف افراد مطمئن برایم فرستاده شود از آن استقبال میکنم! اما راجع به ماشین نمره چهار و موی تا کمر باید این نکته را عرض کنم که حقیر در اغلب روزهای چهارسال دورهی متوسطه موهایم را از ته میزدم آن هم نه با نمرهی چهار که با صفر. زحمت زدنش را هم نه استاد سلمانی که برادر هفت هشت سالهام میکشید. وقتی هم که دانشجو شدم موهایم اگر تا کمر نمیرسید، مهرهی ششم را راحت قلقلک میداد. البته نه آن از ته زدن از سر اجبار بود و نه این قلقلک دادن مهرهی ششم. شما میگویید سمپادی آزاده است و من میگویم یاغی است.
میخواستم از هیئت فارغ التحصیلان هم بنویسم که یک شب هشتم محرم مهمانش بودم و از قضا شما هم مداحی میکردید و چه بد هم! بنویسم که تعداد شرکت کنندگان به زور سی نفر می شد. سی نفری که بیست نفرش را هم از صدقه سر ما دانش آموزها داشت. اما حیف، حیف که حوصله ندارم و نمیخواهم بنویسم.
شما اوضاع این روزهای مدرسه را میشنوید و من از نزدیک میبینم و بعید است آن قدر که من و رفقایم، در این چند ماهه به خاطر قضایای سمپاد خونِ دل خوردهایم، ناراحت شده باشید. حضرت جناب عالیام معتقد است سیاستهای دولت نهم و به تبع آن دولت دهم، دربارهی نخبگان دو ریال هم نمیارزد. گلویمان را هم هر چه پاره کردیم، کسی حاضر نشد به ما وقت دهد، به چهار پنج نفری که وزن مدالهایشان دو کیلو را راحت پر میکند، دست آخر هم کار به آنجا رسید که جلوی یک بنده خدایی تا خود سبحان ربی العظیم دولا شدیم، بلکه در مدرسهی خودمان کلاسکی بدهند و حتی اگر کارشان لنگ میماند، حقوق و مزایا هم پیش کش، که از جای دیگری پنج برابر و شش برابرش را در میآوردیم. طرفمان از همان سمپادیهای دهه شصدی بود و . . . رها کنم!
سیاستهای دولت نهم و دهم را میگفتم که دو ریال هم نمیارزد. چرا که از یک طرف نهادهای نخبهپرور مثل همین سمپاد را تخته میکنند و از طرف دیگر میلیارد، میلیارد میبندد به ناف نخبهها و نمیدانم وقتی نخبهای تربیت نشود، به چی کسانی می خواهند پول مفت و وام مفت و کار مفت و . . . دهند؟
سیاستهای دولت نهم را میگفتم که در آن رئیس سمپاد میشود کسی که در همان لحظه سه شغل مهمتر دارد و پر واضح است که به اصلاح سازمان نمیرسد. و آن سازمان که تحویلش دادهاند، جنازهای است که نیاز به احیا دارد و اگر وقت احیا کردن نداری، تعطیل کردن آن بهتر! مشکلم در این است چرا آقایی را میگذارند که معلوم است نمی تواند احیا کند. لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد!
نوشته بودید که اژهای از اولیا است و اعتمادی از اشقیا! رتبهدهی به بندگان خدا هم انگار یکی از تخصصهای شماست! شما را به جان حجّت قسم میدهم که دست از این اظهار نظر کردن در هر حوزهای بردارید!
دست آخر نمیخواهم بنویسم چه کسی از اولیاست و که از اشقیا، که کارشناسان امر و متقربین در گاهش بر این کار مستحقتر، اما میخواهم بگویم این تعطیل کردن به آن بازماندن شرف دارد. چرا که این سازمان دیگر حیات نداشت، دیگر نفس نمیکشید، جنازهاش مدتها بود که زیر سمهای نعل زده تکه تکه شده بود و این جسم پاره پاره را دوستان شما در بوریا هم نپیچیده و زیر آفتاب رها کرده بودند. در این چند ماه گوری برایش کنده شد و بر این گور، سنگی گذاشته شد تا رسمیّتی پیدا کند، وفات سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان. سازمانی که من خود را از درآمدهای جاریهی آن نمیدانم و حسین کامکار را هم و احسان شعبانی و علی امامی و سعید سرافراز و کسری احمدی و نیما نریمانی و جواد حمزهلو و حسام فیروزی و محمود وحیدنیا و حسام الدین اخلاقپور را هم. این همه را حاصل کِشتی دیم میبینم که هر جای دیگر هم که بزرشان را میکاشتی سبز میشدند، بس که سگ جانند!
حرف زیاد مانده که بزنم و نمیزنم، این عبارت معروف را شنیدهای که فوتبالیستها یا هنرمندان به هواداران خود میگویند "من متعلق به شما هستم!" حال شما هم متعلق به من هستی، اولاً چون هنرمندی و دوماً چون من هوادارت هستم و سعی کردم در این نوشته با شما مثل دیگر اشیایی برخورد کنم که مالکشانم و آن قدر خاطرت برایم عزیز بود که در شب شهادت سیّد و آقایم، نشستهام به تمام کردن این نوشته. آقایی که ندیده خاطر خواهش شدم، آقایی که در بچگی، آن وقتها که زنده بود چند باری صدایش را شنیده بودم. بعدها دلم میخواست از اهالی قلم شوم، تا او سید و مولایم باشد، سیدی که نامش مرتضی آوینی است.
آقا رضا! به خدا دلم تنگ شده برای خالق درویش مصطفی که حکمتش آدم را یاد خمینی می انداخت.
آقا رضا! دلم تنگ شده برای خالق ارمیا که غربتش، بوی آوینی میداد.
آقا رضا! دلم تنگ شده برای نویسنده داستان سیستان که در هیچ قالبی نمی گنجید.
آقا رضا! . . .
. . . عرضم تمام، بریم کنار علقمه!
راجع به مدل تربیتی که فرمودید بنده معتقدم، این روش مترقی ترین روش تربیتی است که حرف در این باره زیاد دارم و فرصت کم. به خاطر مسئولیتی که زمانی داشتم، مطالعه ی مختصری در این باره انجام داده ام،مفصلش باشد برای بعد اگر حوصله داشتید و داشتم و داشتند!
آقای قشقایی را می شناسم و نیمچه رفاقتی هم با هم داریم. آقای نامی را نمی شناسم و نیمچه رفاقتی هم با هم نداریم.
اگر روزی کسی مسیرش از مدرسه ی ما رد شد و دست چند نفری را گرفت و با خود برد پیش کسی و نفسی به ایشان خورد و مست شدند و مقیم آن صاحب نفس و ان شا الله عاقبت به خیر، چه ربطی به مدرسه دارد و سازمان وزین استعدادهای درخشان؟
سیستم این آقایان که گفتید ربطی به مدرسه ندارد، از روی بصیرت عرض می کنم!
من و شما تا به حال، هم را ندیده ایم. و این شاید اولین برخود ما با هم بوده. از آن جهت که آرزو بر جوانان عیب نیست، بیا آرزو کنیم اولین دیدارمان جلوی آن درگاهی باشد که بر فرازش نوشته اند "یا ساقی العطشی"
تا آن روز برایم دعا کن.
یا علی مددی