کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۲۴ ب.ظ

شبگرد


(پیش نویس: چون در وبلاگ رعایت نیم فاصله نمی شود، می توانید نسخه PDF را از اینجا دانلود نمایید.)


ما از پدر و مادرمان جدای چیزهای زیاد، قد بلند به ارث برده­ایم! این‌که می­گویم ما، منظورم خودم هستم و اخوی. آن­ها که حقیر را می­شناسند می­دانند که چه می­گویم و آن­ها که اخوی را می­شناسند، هم؛ اما بعید است خواننده­ی این چند خط، شناخت چندانی داشته باشد از اخویِ ما؛ پس معیار را می­گذارم خودم ... چه می­گویم؟! رها کنم ...

اخوی حدود ده سالی از من کوچک­تر است و این روزها باید که کم‌کم برای کنکور آماده شود. به‌واسطه‌ی وراثت استعداد بلند قدی داشته و حدود چند سالی را هم به صورت نیمه حرفه­ای شنا کرده؛ لذا است که هم الآن چند سانتی از حقیر بلندتر است و حقاً بدن ورزیده­ای دارد. این از اخویِ ما!

عمویی داریم که سال­ها است در شهری غیر از تهران با اهل‌وعیال زندگی می­کند و به‌واسطه‌ی بعد مسافت کم پیش می­آید که جز در تعطیلات نوروز یا در مناسبت­های خاص، حضوری زیارتشان کنیم. لذا هر بار هم را می­بینیم، متوجه یک تغییر عمده در ظاهر هم می­شویم، مثلاً به پسرعمویم می­گویم: «اِ فلانی! چقدر چاق شده­ای!» یا او به من می­گوید: «اِ فلانی! چقدر چاق شده­ای!» یا ...

امسال، این توجه به تغییرات عمده در دیدوبازدید عید، حول‌وحوش اخوی جان ما می­چرخید؛ چرا که به تازگی سن رشد را رد کرده و تغییرات در او محسوس است. عمو جان جسته­ی از چارچوبِ در رد نشونده­ی اخوی ما را که دید، به شوخی گفت: «عطا جان حیف! اگر زیرِ دست من بودی، شب­گردِ خوبی از تو درمی‌آوردم»!

در طول میهمانی اخوی مدام به پای من می­زد و با چشم و ابرو می­پرسید که منظور از شب­گرد چیست؟ و نکته­ی نغر ماجرا کجا است؟ چرا که عمو جان از قدیم اگر دو جمله بگوید، سه جمله­اش بر طریق سرکار گذاشتن اهل مجلس است.

آن‌قدر به پایم زد که دست آخر کناری کشیدمش و گفتمش که ای برادر! کیان‌اند که شب­ها می­گردند و کار می­کنند؟ با صداقت همراه با وزانت نوجوانانه­ای گفت: «پلیس­ها!» و خیال برش داشت که منظور نظر عمو جان تربیت یک پلیس کار کشته و ارائه­ی او به جامعه بوده است!

این شد که مجبور شدم یادآور شوم این قد و هیکل تو بیش­تر به درد نردبان دزدها بودن می­خورد و فقط پلیس­ها نیستند که شب­گردی می­کنند و دزدها نیز هم ...

شاید به خاطر همین قد و هیکل غلط‌انداز ما باشد که آن شب، پلیس به منِ شب­گرد مشکوک شد و همان جا وسط کوچه بازجویی کردمان!

بعد از ازدواج این عادت را کنار گذاشته بودم، عادت شب­گردی را. جوان­تر که بودم چه بسیار شب­ها که از خانه بیرون می­زدم و از ناکجاآباد سر درمی‌آوردم. بعضی شب­ها وقتی از خانه دور می­شدم، خسته روی نیمکت پارکی دراز می­کشیدم یا کنار کارگران شهرداری که برای خود آتشی به پا کرده بودند، می­نشستم، نماز صبح را در مسجدی همان نزدیکی­ها می­خواندم و کم­کم که سروکله‌ی اتوبوس­های شرکت واحد پیدا می­شد به خانه بازمی‌گشتم. بعضی وقت­ها نزدیک خانه نان هم می­خریدم که اگر والده ما را دید، خیال کند همین چند دقیقه پیش رفته­ام برای خرید نان!

آن روزها جوان بودم و جوان ازآن‌جهت جوان است که جوانی کند ... چه می­گویم؟! رها کنم ...

شب­های بسیاری از آن شب­ها گذشت و رسید به همین چند شب پیش. با عیال خانه­ی مادرزن جان مهمان بودیم. از حدود نیمه‌شب احساسِ بی­قراری می­کردم. دلم تنگ شده بود. بی­تاب شده بودم. هر چه تلاش کردم آبروداری کنم و شب نزنم به خیابان نشد. این‌که می­گویم تلاش کردم، یعنی این‌که از ساعت 12 نیمه‌شب تا 3 صبح از این پهلو به آن پهلو شدم و غلط زدم و سر یخچال رفتم و تلویزیون نگاه کردم و در خانه راه رفتم و ... ولی نشد.

تشت رسوایی­ام روزگاری است که از بام افتاده و عیال خیلی وقت است که می­داند من و شب سر و سرّی با هم داریم. سخن به اطناب نگو! این شد که زدم به کوچه ...

چند کوچه رفته بودم که پلیس من را گرفت و بعد از چند سؤال و جواب رهایم کرد و من ساعتی را در آن شب، شب­گردی کردم. آن شب، کدام شب بود؟ رها کنم ... حوصله­ات سر رفته، بیا با هم شعر بخوانیم:

امشبی فاطمه در بیت علی مهمان است                                 مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

۹۴/۰۷/۰۸
سید طه رضا نیرهدی

نظرات  (۴)

سلام
خیلی خوشحالم که وبلاگ را دوباره راه اندازی کردید
عجب ...پس از متروکی در آمده اینجا :)
سلام
خیلی خوشحال شدم دیدم مطلبی نوشتید البته خیلی دیر دیدم
از شما خواهش میکنم باز هم بنویسید ی کانال تلگرامی راه بندازید و بنویسید خواهش میکنم به خاطر دل یکی از هوادارانتان حداقل
خیلی خوشحال شدم که دیم متن گذاشتید.ممنون.
لطفا یه کانال تلگرامی چیزی راه بندازید مطلب بزارید.دل خوانندگانتان با خواندن مطلب هایتان خوب می شودمی رود سمت علقمه.شاید شما یادتان نباشد، ولی من خوب یادم است.متنی که گفته بودید
رفقا عازم اند کربلا.خرج آب کشیدن حرم می ماند روی دست ارباب.سگ عرقش هم نجس است.
و روز عاشورا با هیمن یک جمله چه اشک ها که نریختم.
چهار تا دوست بودیم.سه تاشون رفتن کربلا ، من موندم فقط.یه سیدی منو دید، شرح حال که شنید گفت فلانی چقدر بی لیاقتی ... نمی دونست سگ عرقش هم نجس است .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی