عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا
به نام خدا
عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا
امسال وضع عیدی خیلی خوب است. چشم شیطان کَر، هنوز هیچی نشده و هیچجا نرفته و هیچ کس را ندیده، چهل پنجاه هزار تومانی کاسب شدهام. خدا زیاد کند برکت مال داییها و عمهها و عموها و البته پدر و مادرم را. این چهل پنجاه هزار تومان را اضافه کنید به یک شیشهی کوچک پر از گرد و غبار حرم اباعبدالله(ع) و چفیهی معطر به عطر حرم قمر بنی هاشم و یک جانمازِ made in china خریداری شده از نجف. کَفت برید؟!
خدا برکت دهد مال داییام را تا هر سال مادربزرگم را بفرستد کربلا. پیرزن آنقدر صفا کرده بود که به دایی بیچارهام میگفت "مجید! اگر میخوای ازت راضی باشم، باید هر سال من را بفرستی کربلا!" تازه مادربزرگم وقتی مرا دید، گفت "فلانی، زیر قبّهی اباعبدالله حسابی دعایت کردم."آخر قبل از رفتنش با هم طی کرده بودیم.
سوغاتیهای من دل داداشم را برد و عیدیهای او دل مرا. هر چه التماس کرد بده با چفیهات یک دور بزنم، گفتم نه. حتی حاضر شد دستهی پلیاستیشنش را با چفیهام طاق بزند، ولی من راضی نشدم. مادرم میگوید "تو هنوز بچهای و عقل معاش نداری!"
همسن برادرم که بودم، کلاً وضع مالی فامیلمان خراب بود. مجبور بودم دویست تومان، پانصد تومان عیدی جمع کنم و هر جا هم که نمیرفتم، عیدیم را نمیدادند. این میشد که از همان لحظهی تحویل سال کمر همت میبستم و همه جا میرفتم و قطره قطره پول جمع میکردم و به زور دوازده، سیزده هزار تومان جمع میشد. آخر عید هم مادرم با کمال خونسردی همهی عیدیهایم را میگرفت و به حسابم در بانک واریز میکرد. حسابی که حتی رنگ دفترچهاش را هم ندیدم!
نمیدانم در این هفت، هشت سال چه شد که عیدیهای دویست تومانی و پانصد تومانیِ من، تبدیل شد به اسکناسهای پنج هزاری. حالا که دیگر ذوق و شوقش را ندارم هر جا میروم یک اسکناس پنج هزاری میگذارند کف دستم. راستش را بخواهی از گرفتن پول خجالت هم میکشم. ولی داداشم چه حالی میکند با عیدیهایش. اگر اسباببازیهای پشت ویترین مغازهها برای من رویا بود، برای او با عیدیهایش از زندگیِ من واقعیتر است!
البته خوب میداند که نباید بگذارد آخر عید چیزی به عنوان عیدی برایش مانده باشد و اگر نه آنها نیز به سرنوشت واریز به حسابی بدون شماره و دفترچه دچار میشوند. این است که هنوز سه روز از عید نگذشته بود با پدرم راهی شد و تا جایی که میتوانست، خرجشان کرد. عقل معاش دارد دیگر!
ولی من هنوز هم عقل معاش ندارم. سرنوشت عیدیهایم هنوز هم همان است. وقتی مهمان خانهیمان میآید، مادرم مرا کناری میکشد و میگوید "طه، پول نو ندارم، کمی از آن عیدیهایی که گرفتهای، بده تا اینها را راهی کنم، بعداً پول کهنه بهت میدم!" پول کهنهای که نه مادرم یادش میماند بدهد و نه من به صرافت گرفتنش میافتم. وقتی هم به شوخی میگویم پس پول من چی شد؟ جدی میگوید "خیال کردی آن عیدی که به تو میدهند، از کجا میآید؟ خوب همین پولی است که من به بچههای آنها دادهام.یعنی اگر من به بچههای آنها عیدی ندهم، خوب آنها هم به تو عیدی نمیدهند!" و من مردهی این استدلال مادرم هستم. هرسال!
وقتی عیدیهای برادرم را میبینم و از آن بدتر نتیجهی عیدیهایش را، دلم به حال خودم میسوزد؛ دلم به حال ده سال پیش خودم میسوزد و هوس میکنم از مادرم سراغ دفترچهی حساب عیدیهایم را بگیرم. و او اول انکار میکند و دنبال راه فرار میگردد، به بهانهی آشپزی به آشپزخانه فرار میکند و من دنبالش میروم و وقتی راه فرار ندارد بیصدا فقط لبخندی تحویلم میدهد.
و من این لبخند را به همهی عیدیهای عمه و دایی و خالهی پدر و حسن آقا و حسین آقا نمیدهم.
راستی سال نو مبارک!
به صورت دعوتنامه ایی برای شما فرستاده خواهد شد.