خداحافظ راحله
من چشمهایت را دوست دارم. من آن دو پنجرهی کوچک را که به سرزمینی از جنس ابدیّت باز میشوند را دوست دارم. من هر شب در سیاهیِ چشمهایت غرق میشوم و هر صبح تکتک نقاطِ خطّ سیرِ میانِ چشمهایت و دورترین نقطه در افق را لمس میکنم. و تو میدانی من به نسیم تا در پیچ مژگانت سرگشته نشود و متبرّک، اجازه نمیدهم گیسوانم را نوازش کند. و تو میدانی ، تو همهی اینها را میدانی.
چه خلوت زیبایی است، خلوت چهار نفرهی ما. من، چشمهای تو، تو و خدا. و خدا انگار درست در پس تو است و چشمهایت دریچهای برای ورود به تو و محلّ اتصال روحم به روح تو.
و من و تو آنقدر نزدیک به هم که دیگر جایی برای عشق نیست و من گمان میکنم که اصلاً نیازی به آن نیست. و تو میدانی، تو همهی اینها را میدانی.
***
مادرم وصفِ تو را از همسایهیمان که از قضا خالهی توست شنیده بود و مرا راهی کرد منزلتان. پدرت در را باز کرد. گمانم تعجب کرده بود از این که تنها آمده بودم خواستگاری، آنهم خواستگاری تو. آرام رفتم و گوشهای نشستم. پدرت کنارم نشست و مادرت کمی آن طرفتر در پناهش. پدرت از پدر و مادرم پرسید و از اینکه چرا تنها آمدهام. گفتم پدرم شهید شده و من اصلا ندیدهام اش. مادرم هم شهرستان است و سخت بود برایش که بیاید.
پدرت شاید برای اینکه بابِ گفتوگو را باز کند از کار و بارم پرسید و از درس و زندگیام. ولی به من انگار برخورد. با غرورِ جوانانه گفتم: ببخشید حاج آقا! بهتر نیست از سوالهای مهمتری شروع کنیم؟
و پدرت انگار منظورم را فهمید. بدون مقدمه و با لحنی خیلی جدّی طوری که حالتِ حرف زدن و چهرهاش به وضوح تغییر کرده بود، پرسید: من ربّک؟
بدنم به لرزه افتاد. با خود تکرار کردم "من ربّی؟" و پدرت هم ، "من ربّک؟" صدایم انگار در گلو خفه شد. انگار دست غیبی آمده باشد و لبهایم را به هم دوخته باشد. حتی نفس هم نمیتوانستم بکشم. پدرت پرسید: من نبیّک؟
و حالم تکرار شد و پدرت هم تکرار کرد " من نبیّک؟" نفسم بند آمده بود. یادش به خیر... پدرت پرسید: من امامک؟
جواب این یکی را آماده داشتم. آمدم که بگویم، اما به وضوح حال پدرت دگرگون شد. چشمهایش به نقطهای خیره شد و روی صورتش عرق نشست. ترسیدم به حالش. راستش را بخواهی از آمدنم پشیمان شده بودم.
وقتی پدرت به حال آمد ، گفت: دخترم کنیزِ تو. دیگر چه میخواهی؟ و من تعجب کردم.
گفتم: رضایت خودش چه؟ خودش راضی است؟
گفت: راضی می شود. کِی دستش را میگیری و میبری؟ با همان غرور جوانانهای که داشتم،گفتم: من که هنوز نپسندیدهام.
گفت: ببر، اگر نپسندیدی پس بفرست. و میشد به وضوح فهمید اشاراتِ مادرت را از زیر چادر سفیدِ گلدارش که چه میگویی مرد؟
گفتم: آخر مادرم هم باید بپسندد.
گفت: ببر، اگر نپسندید، پس بفرست.
و من با تاخیر قبول کردم. اما مادرت چند ساعتی طول کشید تا مرا به دامادی، نه به فرزندی قبول کند. آنهم وقتی بود که پدرت دستش را گرفت و برد در اتاقِ کناری و حکماً در خلوت چیزی به او گفت که پذیرفت مرا به دامادی، نه به فرزندی.
بعد پدرت تو را صدا زد. و تو آمدی در حریر سفید پیچیده. و من اول چشمهایت را دیدم و پسندیدم و پدرت خودش خطبهی عقد خواند و چهارده سکّه مهریّهات کرد و خودش مهریّهات را پرداخت و تو مهریّهات را به من حبه کردی. یادت هست چه قدر سریع گذشت؟
بعدش هم راه افتادیم رفتیم شهرِ ما پیش مادرم. مادرم وقتی تو را دید، مرا کناری کشید و پرسید: این کیست؟
گفتم: خواهرزادهی همسایهات. و خندیدم و دیدم که ریز خندیدی، انگار شنیدی. و مادرم پرسید: چرا دستِ دخترِ مردم را گرفتهای آوردهای خانه؟ حیا هم خوب چیزی است!"
گفتم: دختر مردم هست، اما دختر شما هم هست. و بیچاره خیلی طول کشید تا باور کند ماجرای پدرت را، اما پسندید.
یادت هست اولین خلوتمان را؟ همان بعدِ عقد بود.
گفتم :اسمم عبدالحسین است.
گفتی: میدانم .
گفتم: رفقا سیّد صدایم میکنند.
گفتی: میدانم امّا من آقا صدایت میکنم.
گفتم: جز دلم خانه ندارم برای اسکانت.
گفتی: میدانم و جز این نمیخواهم.
گفتم: جز خونِ دل و پارههای جگر ندارم تا بنوشی و بخوری.
گفتی: از تو انتظار دیگر ندارم.
گفتم: من چشمهایت را ...
و تو این را هم میدانستی و بسیار میدانستی دربارهی من. و تو می دانی، تو همهی اینها را میدانی.
راحله تو مزد ده شب مستراحشوییِ من هستی، نخند. خودت که میدانی، این یکی را خودم بارها برایت گفتهام. نخند راحله. میدانم، میدانم که من هم عقوبت ده روز جارو زدن تو هستم. این را خودت بارها برایم گفتهای. من هم بارها گفتهام که جارو زدن بیاخلاص حکماً عقوبت می آورد. نخند راحله، نخند. اگر به خندهات ادامه دهی، جان میدهم پیش چشمهای از خنده در نم نشستهات. نخند دختر. نخند.
***
چرا نمیخندی؟ نمیشنوی صدایم را؟ یا اعتنا نمیکنی؟ مگر از من چه دیدهای که جوابم را نمیدهی؟ نمیشنوی؟ نمیشنوی که باز دارم ماجرای پاداش و مکافاتمان را برایت تعریف میکنم؟ چرا سکوت کردهای؟ و چرا دستهایت این چنین به سردی نشسته؟ و چرا چشمهایت به آسمان خیره مانده؟
***
پدرت دست مادرت نه مادرم را گرفت و برد به اتاق کناری و من ماندم و تو و این اولین خلوت چهار نفریمان بود. یادش به خیر. تو از خجالت چادرت را بر سر نگاه داشته بودی و من جرات نداشتم چشم از گلهای قالی بردارم. ناگهان تصمیم گرفتم، هرچه توان در خود داشتم جمع کردم و سرم را بالا آوردم تا به صورتت نگاه کنم. این بار دیگر چشمهای تو از آن من بود و خیره شدن به آنها از هر حلالی، حلالتر. من نوشیدم از چشمهایت و سیراب نشدم. هنوز سیراب نشدم از چشمهایی که دریچهی ورود من به ابدیّتِ سیالِ خیالِ است. ظالم! به چه جرمی دلم را با چشمهایت به اسیری گرفتی؟
در همان نگاه بود که تو نه، چشمهای تو به من قول دادند تا هیچ شبی زودتر از من به خواب نروند و هیچ صبحی دیرتر از من بیدار نشوند و من از تو و چشمهای تو در این چهارسال و چهارماه راضی هستم. من از تو راضی هستم راحله، راضی. اما انگار تو ...
***
رو به قبله دراز کشیدهای، دستهایت را به پهلو تکیه دادهای و چشمهایت به آسمان خیره مانده و انگار منتظر تا ...
چه نیک وفای به عهد میکنی و چشمهایت هم. اما قبول کن سخت است اجازه دهم چشمهایت را ببندی و از آن سختتر اینکه خود ببندم. من چشمهای تو را دوست دارم... دستم را روی پیشانیات میگذارم، عجب سرد است ... من چشمهای تو را عجب دوست دارم... مکث میکنم... من چشمهای تو را دوست دارم ... دستم را به پایین سُر میدهم... من چشمهای تو را دوست دارم... انگشتانم، پلکهایت را لمس میکنند... من چشمهای تو را دوست دارم... چشمهایت بسته میشوند... من چشمهای تو را دوست دارم. من چشمهای بستهی تو را دوست دارم. من تا قیامت چشمهای تو را دوست دارم.
Weblog khobi dari . age mayel be tabadol link hasti ma r aba nam maghalat bargh link kon va be ma khabar bede ta shoma r aba nam dar khasti link konim.
Ba tashakor