کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۸۹، ۰۳:۳۶ ق.ظ

خداحافظ راحله

   من ‏چشم‏هایت را دوست دارم. من آن دو پنجره‏ی کوچک را که به سرزمینی از جنس ابدیّت باز می‏شوند را دوست دارم. من هر شب در سیاهیِ چشم‏هایت غرق می‏شوم و هر صبح تک‏تک نقاطِ خطّ سیرِ میانِ چشم‏هایت و دورترین نقطه در افق را لمس می‏کنم. و تو می‏دانی من به نسیم تا در پیچ مژگانت سرگشته نشود و متبرّک، اجازه نمی‏دهم گیسوانم را نوازش کند. و تو می‏دانی ، تو همه‏ی این‏ها را می‏دانی.

    چه خلوت زیبایی است، خلوت چهار نفره‏ی ما. من، چشم‏های تو، تو و خدا. و خدا انگار درست در پس تو است و چشم‏هایت دریچه‏ای برای ورود به تو و محلّ اتصال روحم به روح تو.

و من و تو آنقدر نزدیک به هم که دیگر جایی برای عشق نیست و من گمان می‏کنم که اصلاً نیازی به آن نیست. و تو می‏دانی، تو همه‏ی این‏ها را می‏دانی.

***

    مادرم وصفِ تو را از همسایه‏یمان که از قضا خاله‏ی توست شنیده بود و مرا راهی کرد منزلتان. پدرت در را باز کرد. گمانم تعجب کرده بود از این که تنها آمده بودم خواستگاری، آ‏‏ن‏هم خواستگاری تو. آرام رفتم و گوشه‏ای نشستم. پدرت کنارم نشست و مادرت کمی آن ‏طرف‏تر در پناهش. پدرت از پدر و مادرم پرسید و از اینکه چرا تنها آمده‏ام. گفتم پدرم شهید شده و من اصلا ندیده‏ام اش. مادرم  هم شهرستان است و سخت بود برایش که بیاید.

    پدرت شاید برای اینکه بابِ گفت‏وگو را باز کند از کار و بارم پرسید و از درس و زندگی‏ام. ولی به من انگار برخورد. با غرورِ جوانانه گفتم: ببخشید حاج آقا! بهتر نیست از سوال‏های مهم‏تری شروع کنیم؟

   و پدرت انگار منظورم را فهمید. بدون مقدمه و با لحنی خیلی جدّی طوری که حالتِ حرف زدن و چهره‏اش به وضوح تغییر کرده بود، پرسید: من ربّک؟

   بدنم به لرزه افتاد. با خود تکرار کردم "من ربّی؟" و پدرت هم ، "من ربّک؟" صدایم انگار در گلو خفه شد. انگار دست غیبی آمده باشد و لب‏هایم را به هم دوخته باشد. حتی نفس هم نمی‏توانستم بکشم. پدرت پرسید: من نبیّک؟

    و حالم تکرار شد و پدرت هم تکرار کرد " من نبیّک؟" نفسم بند آمده بود. یادش به خیر... پدرت پرسید: من امامک؟

    جواب این یکی را آماده داشتم. آمدم که بگویم، اما به وضوح حال پدرت دگرگون شد. چشم‏هایش به نقطه‏ای خیره شد و روی صورتش عرق نشست. ترسیدم به حالش. راستش را بخواهی از آمدنم پشیمان شده بودم.

    وقتی پدرت به حال آمد ، گفت: دخترم کنیزِ تو. دیگر چه می‏خواهی؟ و من تعجب کردم.

 گفتم: رضایت خودش چه؟ خودش راضی است؟

گفت: راضی می شود. کِی دستش را می‏گیری و می‏بری؟ با همان غرور جوانانه‏ای که داشتم‏،گفتم: من که هنوز نپسندیده‏ام.

گفت: ببر، اگر نپسندیدی پس بفرست. و می‏شد به‏ وضوح فهمید اشاراتِ مادرت را از زیر چادر سفیدِ گل‏دارش که چه می‏گویی مرد؟

گفتم: آخر مادرم هم باید بپسندد.

 گفت: ببر، اگر نپسندید، پس بفرست.

   و من با تاخیر قبول کردم. اما مادرت چند ساعتی طول کشید تا مرا به دامادی، نه به فرزندی قبول کند. آن‏هم وقتی بود که پدرت دستش را گرفت و برد در اتاقِ کناری و حکماً در خلوت چیزی به او گفت که پذیرفت مرا به دامادی، نه به فرزندی.

   بعد پدرت تو را صدا زد. و تو آمدی در حریر سفید پیچیده. و من اول چشم‏هایت را دیدم و پسندیدم و پدرت خودش خطبه‏ی عقد خواند و چهارده سکّه مهریّه‏ات کرد و خودش مهریّه‏ات را پرداخت و تو مهریّه‏ات را به من حبه کردی. یادت هست چه قدر سریع گذشت؟

   بعدش هم راه افتادیم رفتیم شهرِ ما پیش مادرم. مادرم وقتی تو را دید، مرا کناری کشید و پرسید: این کیست؟

 گفتم: خواهرزاده‏ی همسایه‏ات. و خندیدم و دیدم که ریز خندیدی، انگار شنیدی. و مادرم پرسید: چرا دستِ دخترِ مردم را گرفته‏ای آورده‏ای خانه؟ حیا هم خوب چیزی است!"

گفتم: دختر مردم هست، اما دختر شما هم هست. و بیچاره خیلی طول کشید تا باور کند ماجرای پدرت را، اما پسندید.

   یادت هست اولین خلوتمان را؟ همان بعدِ عقد بود.

گفتم :اسمم عبدالحسین است.

 گفتی: می‏دانم .

گفتم: رفقا سیّد صدایم می‏کنند.

گفتی: می‏دانم امّا من آقا صدایت می‏کنم.

 گفتم: جز دلم خانه ندارم برای اسکانت.

گفتی: می‌دانم و جز این نمی‏خواهم.

گفتم: جز خونِ دل و پاره‏های جگر ندارم تا بنوشی و بخوری.

گفتی: از تو انتظار دیگر ندارم.

گفتم: من چشم‏هایت را ...

و تو این را هم می‏دانستی و بسیار می‏دانستی درباره‏ی من. و تو می دانی، تو همه‏ی این‏ها را می‏دانی.

 

    راحله تو مزد ده شب مستراح‏شوییِ من هستی، نخند. خودت که می‏دانی‏، این یکی را خودم بارها برایت گفته‏ام. نخند راحله. می‏دانم، می‏دانم که من ‏هم عقوبت ده روز جارو زدن تو هستم. این را خودت بارها برایم گفته‏ای. من هم بارها گفته‏ام که جارو زدن بی‏اخلاص حکماً عقوبت می آورد. نخند راحله، نخند. اگر به خنده‏ات ادامه دهی، جان می‏دهم پیش چشم‏های از خنده در نم نشسته‏ات. نخند دختر. نخند.

***

   چرا نمی‏خندی؟ نمی‏شنوی صدایم را؟ یا اعتنا نمی‏کنی؟ مگر از من چه دیده‏ای که جوابم را نمی‏دهی؟ نمی‏شنوی؟ نمی‏شنوی که باز دارم  ماجرای پاداش و مکافاتمان را برایت تعریف می‏کنم؟ چرا سکوت کرده‏ای؟ و چرا دست‏هایت این چنین به سردی نشسته؟ و چرا چشم‏هایت به آسمان خیره مانده؟

***

   پدرت دست مادرت نه مادرم را گرفت و برد به اتاق کناری و من ماندم و تو و این اولین خلوت چهار نفریمان بود. یادش به خیر. تو از خجالت چادرت را بر سر نگاه داشته بودی و من جرات نداشتم چشم از گل‏های قالی بردارم. ناگهان تصمیم گرفتم، هرچه توان در خود داشتم جمع کردم و سرم را بالا آوردم تا به صورتت نگاه کنم. این بار دیگر چشم‏های تو از آن من بود و خیره شدن به آنها از هر حلالی، حلال‏تر. من نوشیدم از چشم‏هایت و سیراب نشدم. هنوز سیراب نشدم از چشم‏هایی که دریچه‏ی ورود من به ابدیّتِ سیالِ خیالِ است. ظالم! به چه جرمی دلم را با چشم‏هایت به اسیری گرفتی؟

   در همان نگاه بود که تو نه، چشم‏های تو به من قول دادند تا هیچ شبی زودتر از من به خواب نروند و هیچ صبحی دیرتر از من بیدار نشوند و من از تو و چشم‏های تو در این چهارسال و چهارماه راضی هستم. من از تو راضی هستم راحله، راضی. اما انگار تو ...

 ***

    رو به قبله دراز کشیده‏ای، دست‏هایت را به پهلو تکیه داده‏ای و چشم‏هایت به آسمان خیره مانده و انگار منتظر تا ...

    چه نیک وفای به عهد می‏کنی و چشم‏هایت هم. اما قبول کن سخت است اجازه دهم چشم‏هایت را ببندی و از آن سخت‏تر اینکه خود ببندم. من چشم‏های تو را دوست دارم... دستم را روی پیشانی‏ات می‏گذارم، عجب سرد است ... من چشم‏های تو را عجب دوست دارم... مکث می‏کنم... من چشم‏های تو را دوست دارم ... دستم را به پایین سُر می‏دهم... من چشم‏های تو را دوست دارم... انگشتانم، پلک‌هایت را لمس می‏کنند... من چشم‏های تو را دوست دارم... چشم‏هایت بسته می‏شوند... من چشم‏های تو را دوست دارم. من چشم‏های بسته‏ی تو را دوست دارم. من تا قیامت چشم‏های تو را دوست دارم.

۸۹/۰۳/۲۳
سید طه رضا نیرهدی

نظرات  (۲۶)

Salam
Weblog khobi dari . age mayel be tabadol link hasti ma r aba nam maghalat bargh link kon va be ma khabar bede ta shoma r aba nam dar khasti link konim.
Ba tashakor
احسنت
اگر خودتان نوشتید دارم اثرات وبلاگ نویسی و داستان نویسی و داستان خوانی را در زیبایی قلمتون می‌بینم.
طه جان! عالی بود، عالی.
خداوند به قلمت، معرفت، عزت، شرافت، دقت و ظرافت بی حد عنایت کنه. آمین.
راستی چی شد که چشمهای راحله رو بستی؟ چرا؟


به گمانم رو به قبله خوابیدن، کنایه از مرگ است.
لطف کردین سر زدین امیرآقا
یا علی
هیجی برای گفتن ندارم. فقط هستم. (تو هم باش.)
سلام.
خیلی زیبا بود.
میشه بگید از کجا نوشتید این متن زیبا رو؟؟؟؟؟؟؟
ممنون.


7-8 ماه پیش این قصه را برای مجله ی بهاران نوشتم.
اگر بخواهید آن جا هم می توانید پیدایش کنید.
۲۴ خرداد ۸۹ ، ۱۶:۳۹ همون ملا نقطه ای
سلام!

حبه نه داداش، هبه!

فکر کنم این ترم اگه احتمال دانشگاه اومدنمونو تو هم ضرب میکردن underflow میداد! چه برسه به ملاقاتمون. اونم چه ملاقاتی... "-سلام! +سلام! ... -خداحافظ! +یاعلی!" با لبای تا بناگوش دریده! اما کلی دل آدم وا میشه...

خسته شدم از با دید نقد به متنا نگا کردن، و الا بیش از این میگفتم که "لذت بخش بود و قشنگ..."

یا علی
معمولا وقتی که ناشناسی یا منابع خبرت را نمی توانی ارئه دهی اخبارت چندین مورد توجه قرار نمی گیرد ، ولی در این شرایط خفقان که هیچ کس حاضر به شهادت جنایات این رژیم نیست و همگان از بیم جان مجبور به پنهان کردن دیده ها و شنیده های خود هستند اگر هم اخبار موثقی داشته باشی باید به طور ناموثق و بدون مدرک آنها را بیان کنی تا شاید تلنگوری شود و یکی از خودیهای رژیم ماجرا را لو دهد.
اکنون که بحث ماجرای دردناک دختری در مسجد قبا دوباره مطرح شده این نوشته اطلاعات اندک ولی موثقی در مورد چگونگی تجاوز و کشته شدن این دختر بیگناه را می دهد،با اینکه لینک قبل این ماجرا مورد توجه دوستان بالاترین قرار نگرفت احساس می کنم این ماجرا باید بیشتر مورد توجه قرار گیرد تا بالاخره کسی پاسخ گ.ی این جنایت شود و چهره کثیف این رژیم بیشتر عیان شود.
ترانه موسوی دختر زیبایی که در مقابل مسجد قبا دیده شد و به سرعت به علت زیبایی چشمگیرش شناسایی و دستگیر شد و شاهدان عینی وی را در محل و به هنگام دستگیری دیده بودند، به گفته یکی از شاهدان عینی وی را چند روز پس از دستگیری با حالتی فوق العاده به بیمارستان... منتقل می کنند تا شاید از مرگ نجات یابد ،پیکر بی جان او بعد از انتقال به بیمارستان مورد معاینه چند پزشک قرار می گیرد ،بر اثر تجاوزهای وحشیانه قسمت های پایین بدن او تقریبا متلاشی شده بوده و شکاف بسیار وسیع مقعد باعث بیرون افتادن روده و شکافهای جلو باعث پارگی های عمیق مثانه شده بود ، جنایت و تجاوز به قدری هولناک بود که پزشکان هیچ گونه امیدی به زنده ماندن وی نداشتند ،افرادی که وی را به بیمارستان منتقل کرده بودند پیکر را پس از چند ساعت از بیمارستان می ربایند و جنازه را برای از بین بردن سند جنایت خود می سوزانند و در نقطه ای رها می کنند که چند روز بعد جنازه پیدا می شود ،تجاوزی که به دختر بیگناه شده بود یکی از بی نظیرترین جنایت های دردناکی ست که تا کنون به وقوع پیوسته و از نظر پزشکی تقریبا کمیاب.متاسفانه با توطئه صدا و سیما و شبیه سازی های انجام شده بسیاری این ماجرا را غیر واقعی قلمداد کردند و جنایت به این هولناکی در هاله ای ابهام باقی ماند،مطمئنا با سرنگونی این رژیم کثیف اسناد مربوط به این جنایت هولناک افشا خواهد شد
http://zendooniiran.blogspot.com/2010/06/blog-post_13.html
۲۴ خرداد ۸۹ ، ۱۸:۱۶ محسن ع.ب.ن:چون فامیلیم زیاده وقت ندارم ک
سلام
قشنگ بود، همین.
ولی نه، یه خورده بیشتر قشنگ بود.
راستی دستت درد نکنه نظر این آقاهه، خانومه، هر کی، رو گذاشتی. بهترین دلیل برا دروغ بودن حرف هاش، حرف هاشه.

راستی یه سوال:
چرا باید حرف کسانی که بارها دروغ بودن حرف هاشون برامون ثابت شده و حرف های دروغشون رو هم، دروغ گوهای عالم تکرار می کنن باور کنیم، ولی حرف کسانی که راست بودن حرف هاشون بارها برامون ثابت شده و راست گوهای عالمم تایید می کنن باور نکنیم؟؟؟؟؟
هان، چرا؟؟؟؟؟
(دو تا سوال شد.)

ولی واقعا، متن قشنگی بود.
خوب همین دیگه، چی شد دلت اومد بمیره؟ اصلاً چی شد اینقدر راحت ممرگش رسید. چرا اینقدر زود به پایان رسید؟


همون جور که هر سال فاطمیه روضه می خونیم!
طه راستشو بگم ؟

..
نفهمیدم !
۲۶ خرداد ۸۹ ، ۰۲:۱۳ مصطفی رضوانی
سلام
تکراری بود
ولی قشنگ بود
(زن چی شد بالاخره؟ ما منتظر شمائیما!)

بروزم... سر بزن


حتما سر می زنم
یا علی
...!
۲۶ خرداد ۸۹ ، ۲۲:۲۸ سید حسین قریشی
سلام
ان‌شاالله خدا قسمتمان کند باز هم
موتورسواری حدفاصل سیدخندان تا منزل ما!
و بعد
ادامه‌ی آن حرف‌های آشپزخانه
ولی حیف!
کمی فاصله‌مان زیاد است...
نه!؟
۲۷ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۴۹ فرزند انقلاب
سلام
داستان قشنگی بود. گرچه خیلی چیزهاشو نفهمیدم(جریان خواستگار)
ولی خیلی خوشحال شدم که همون حسی رو که موقع خوندنش داشتم، تو هم با همون حس نوشتی (شاید) از کامنتات اینطور برداشت کردم
التماس دعا برادر
حبه --> هبه
سلام طه ،

من باید در این متن دنبال استعاره بگردم ؟ ،
دوست ندارم بگی : شما چی فکر می کنید ؟ !

یا این داستان بالذّات ، داستان است که به نظر من جایی در این وبلاگ و در بهاران ندارد.
یا این که نه ، پشت پرده چیزیست و باید پرده دری کرد!
۱۴ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۳۳ آبی تر از آسمان
فوق العاده بود ... من ازش در وبلاگ خودم استفاده کردم .
۱۶ مرداد ۸۹ ، ۱۷:۱۱ آبی تر از آسمان
چرا پدر راحله به همین راحتی موافقت کرد و ... ؟ چون فرزند شهید بود ؟

شاید انتظاری که داشتم در توجیه این رضایت خوب محقق نشد. ان شاالله این داستان ادامه دارد و بعدتر, خوب تر توضیح دهم.
۰۹ آذر ۸۹ ، ۱۷:۰۸ اگه اسمم رو بنویسم که جواب نمیدی
حالا این سرکار علیه عالیه بانو راحله وجود خارجی دارند ؟ آقا حالا که توی دانشگاه معروف عم شدی با این فیلمت سریع اقدام کن زن بگیر یا مشخصات مورد نظر را بده برایت پیدا کنیم مثلا حافظ کل قرآن باشد شریفی باشد چادری باشد بد قیافه نباشد شغل مورد علاقه اش معلمی باشد خوب است ؟ :دی جوابم را بده کلاا چجوری باشد ؟ سریع مشخصات را اعلام کن به آبجی مان بگویم برایت دختر خوبی پیدا کند ..
یا اینکه سرکار علیه عالیه قبلا پیدا شدند ؟

]i uvq ;klk!
۱۰ آذر ۸۹ ، ۱۵:۳۸ اگه اسمم رو بنویسم که جواب نمیدی
جواب ندادی سرکار علیه عالیه از دستت میرودها ....حالا من گفته باشم
۱۰ آذر ۸۹ ، ۱۵:۴۲ اگه اسمم رو بنویسم که جواب نمیدی
مثله انسان ها جواب بده بابام جان .من خیلی منتظر نمیمانم ها ...
۱۰ آذر ۸۹ ، ۲۳:۱۲ اگه اسمم رو بنویسم که جواب نمیدی
آقا اگه جواب نمیدی بگو انگار علی اصغری تایید میکنی نمیخونی ها ؟

چی بگم آخه برادر من؟!
۱۱ آذر ۸۹ ، ۰۱:۵۳ اگه اسمم رو بنویسم که جواب نمیدی
ای آقا عروس هم اینقدر که شما ناز میکنی ناز نمیکنه چی وضعشه اوکی هست یا نه ؟ خوبه؟ بده ؟ چه جورییاس


دیگر دارد صبرم تمام میشود، کم کم دارم به فکر تاکید نکردن کامنت هایتان می افتم!
شاید یعنی گور بابای آزادی بیان!
۱۱ آذر ۸۹ ، ۱۴:۴۴ اگه اسمم رو بنویسم که جواب نمیدی
بگو خوبه یا خوب نیست بریم یه مورد دیگه پیدا کنیم
۱۲ آذر ۸۹ ، ۱۵:۱۴ اگه اسمم رو بنویسم که جواب نمیدی
ای اقا این چه وضعیتیه این قدر مفتضحانه باید بیایم منت بکشیم آخرشم شما جواب نمیدی دلم میشکنه ها ....
۱۲ آذر ۸۹ ، ۱۸:۲۸ اگه اسمم رو بنویسم که جواب نمیدی
هان یادم رفته بود که شما با نویسنده ی بلاگhttp://zehniyat.blogfa.com/ سر و سری داررید آنقدر که در بلاگش توصیفتان میکند که با ریش پروفسوری و قیافه ی قجری ولخ و البته بعد مینویسد مامانت مهربون میزد و
رای اینکه مطمئن شویم آن آقا شما نیستید یا مطئن شویم شما هستید سریعا تایید یا تکذیب کنید
...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی