تقدیم به جین وبستر و بابای لنگ درازش!
به نام خدا
رفیقی دارم که پدرش یک ریاست جزئی دارد در یکی از مجموعههای فرهنگی کشور و به عادت مألوف مدیران فرهنگی خیلی اهل مطالعه نیست. از قضا روزی به این مدیر فرهنگی دویست- سیصد هزار تومانی بنِ خرید کتاب از فلان نمایشگاه کتاب را میدهند و ایشان که وقتش پر است و حوصلهی رفتن ندارد، بنها را میدهد به پسرش که پسرم برو با این بنها کتاب بخر تا با مطالعهی آنها فرد مفیدی برای جامعه شوی! و "پسر که او ندارد نشان از پدر" هم نه اهل مطالعه. این میشود که بنده را صدا میزند که "طه! بیا فلان تاریخ برویم برای مجموعه کتاب بخریم." و ما را هم تو انگار کن "یابو را دعوت کنی به چمنزار!" با آغوش باز پذیرفتیم و رفتیم آنجا که حظّش را میبرم.
کمی که از این غرفه به آن غرفه شدیم طاقتم تمام شد و به دوست عزیزم عرض کردم:"حسین! میشود جدای از مجموعه چندتایی هم کتاب برای خودم بردارم؟" و او گفت:"آره بابا، این همه بن داریم چند تا هم تو برداری طوری نمیشود."
بنهایمان که تمام شد من هنوز دلم کتاب میخواست، اما صد افسوس که آه در بساط نداشتیم. انتهای نمایشگاه کتابها را در جعبههای بزرگ بستهبندی میکردند. به حسین گفتم بیا همینجا کتابهای من و مجموعه را جدا کنیم که بعدا کارمان راحت شود. سهم مجموعه یک پلاستیک شد و سهم من یک کارتون!
حسین گفت: "خوب شد آمده بودیم برای مجموعه کتاب بخریم!"
چند روز بعد به حسین گفتم:"حسین! پدرت دیگر بنِ کتاب ندارد برویم کتاب بخریم؟"جواب داد:"تو فعلا آن همه کتابی را که خریدهای بخوان، تمام که شد بعد حرف بزن." و امروز حدودا سه ماه از آن زمان میگذرد و جز یکی- دو تا همهی محتویات آن کارتون را خورده معذرت میخواهم، خواندهام.
القصه. جعبهی کتاب را که بردم خانه تازه اول دردسر بود. در اتاق را که باز کردم دیدم هر گوشهی اتاق کتاب ریخته، کتابهایی که پیشتر خریدهام، همانها که مادرم گفته بود:"آخر تو این همه کتاب را میخواهی برای چه؟" همانها که مادرم تهدید کرده بود میریزدشان دور "نمیشود داخل اتاقت راه رفت!" این شد که قضیه را مسکوت گذاشتم و جعبه را اصلا باز نکردم.
چند روز بعد دامادمان برای اولین بار پس از آن که خواهر دسته گلِ ما را به زوجیّت خود درآورده، خیرش به ما رسید و گفت:" خانهای که خریدهام دو تا کتابخانه هم داخلش هست که یکیاش زیاد است، میخواهم بیاندازمش دور." همان جا کتابخانهی کذا را روی هوا زدم و خیالم راحت شد که حداقل برای چند ماه دغدغهی کتابهای روی زمین را ندارم و تا پر شدن این یکی وقت زیاد است، هر چند این روزهای بیدغدغه هم به پایان رسیده.
از مسافرت که میآیم اول کاری که میکنم پیش از آن که لباس عوض کنم، سری به کتابها میزنم تا ببینم حالشان چه طور است و هر بار متوجه میشوم که مثلا "خداحافظ گاری کوپر" نیست یا جای "صد سال تنهایی" با "عشق سالهای وبا" عوض شده یا "غربزدگی" را روی کابینت آشپزخانه پیدا میکنم. همشیره را نهی کردهام که بیاجازه به کتابهایم دست بزند و از هنگام وضع این قانون در راستای "الانسان حریص به ما منع" بیشتر کتابهایم را کِش میرود و خیلی ناشیانه سر جای اول میگذارد به طوری که هر بار مثلا میگویم:" مامان! باز دوباره کی به این "میعاد در سپیده دم" دست زده؟"
برادرم هم چند وقتی است پول تو جیبیاش کفاف امورش را نمیدهد، این است که دست به کاسبی جدیدی زده و ما را تلکه میکند. با من قرارداد بسته هر کتابِ زیر دویست و پنجاه صفحه که بخواند دو هزار تومان و هر کتاب بالای دویست و پنجاه صفحه پنج هزار تومان از من بگیرد و دست آخر هم خلاصهای از کتاب خوانده را برایم تعریف کند.
چند وقت پیش که چند شبی به علت مشغله کاری فرصت نشده بود بروم خانه، دیدم مادرم زنگ زده و میگوید:" عطا سراغت را میگیرد، دلش برایت تنگ شدن." و من هم بعد از شنیدن این خبر مثل شما تعجب کردم:" دلش برای من تنگ شده؟!" و قصه از آن قرار بود که اخوی ما برای خرید قهوهی تلخ پول لازم بوده، لذا نشسته "دیوید کاپرفیلد" را خوانده و به مادرم اصرار کرده که بگو طه بیاد، تا به پولش برسد! دو ماهی هست که قرارداد بستهایم و در این مدت خوانده "الیور توئیست" را و "داستان راستان" را و "دیود کاپرفیلد" را و ...
و ای کاش قضیه به همین جا ختم میشد. عادتی دارم که بر پایهی آن صفحهی اول کتابی که میخوانم نامم را مینویسم تا اگر دست کسی افتاد، فراموش نکند که این شئی صاحبی دارد و دوم تاریخ و ساعت به پایان رسیدن کتاب که برایم خاطرهانگیز است. جدیدا اخوی هم اول کتابهای من اسمش را مینوسد و تاریخ میزند برای خودش!
این اواخر والده متعرض ما شد که بچهها را از درس و مشق انداختهای و برایم هوو آوردهای و داماد بنده خدا چه گناهی کرده که اول زندگی زنش این همه هوس کتاب خواندن کرده و ...
و این یعنی فرهنگسازی ...
این روزها در خانهی ما کتاب خواندن عادت شده و این همان چیزی است که رهبر حکیم انقلاب پیشترها فرموده است. آقا میفرمایند کتاب خواندن در جامعه باید به یک عادت تبدیل شود و نظر حقیر هم بعد از چند وقتی مشاهدهی خود و دیگران همین است. خیلی وقتها ما گرسنه نیستیم اما عادت بر شام خوردن وادارمان میکند که پای سفره بنشینیم، عادت به تلویزین دیدن اجبارمان میکند تا روزی سه-چهار ساعت وقتمان را تلف کنیم و بیتعارف عادت به نماز باعث میشود نمازهایمان را ادا کنیم.
پیروی اعتیاد به مطالعه چند شب پیش "بابا لنگ درازِ" جین وبستر را خواندم و بسیار لذّت بردم. مطالعهاش را به همهی دوستان توصیه میکنم. هم نوستالوژیک است، هم با روزگار دانشجویی جور در میآید هم بحثهای عمیقی راجع به فلسفهی زندگی میکند. جدّا مطالعهاش را به همه توصیه میکنم.
خیلی وقت بود نمیتوانستم از فرم کتابها و فیلمها عبور کنم، اما "بابا لنگ دراز" آن قدر صمیمی است که اصلا نمیتوانستم به گیر و گرفتهای قالبش فکر کنم. کتاب را فقط یک بار رها کردم آن هم برای ادای عشا. پیش خودمان بماند که مهمان آمد و رفت و من حتی برای عرض خوش آمد هم نتوانستم از بابای لنگ درازِ جین وبستر جدا شوم.
...
چند وقتی است که والده متعرض بنده میشود که به خانواده بیتوجهی و این برنامههای تلویزیون هم گوشش را پر کردهاند که اینها علائم اعتیاد است و میخواهد ما را ببرد آزمایش خون بدهیم و ...
پینوشت: همه بخوانند "من و کتابِ" آیت الله سید علی خامنهای را تا بلکه اعتیاد پیدا کنند و ثانیا جامعه را معتاد کنند و ثالثا حظّ کنند از این مدل زندگی و رابعا ...
1: عجب ریاست جزئی ای :)) چند دقیقه پیش هم ذکر و خیرشون تو سیما بود.
.....مقوله ی فرهنگسازی رو خوب اومدی....
2: آدم به شدت کیف می کنه وقتی خاطرات و نحوه ی کتاب خوانی رهبر رو میشنفه.