دیر نباشد ...
بسم الله الرحمن الرحیم
علی را تنها می گذاری؟! در این تنهایی علی تو دیگر چرا؟ ناز خانمِ آرزوهای علی. مگر نمیدانی بزرگترین دلیل اینان برای غصب حق ولایت من، جوانی و کم سنی علی است؟! ... و تو علی را در جوانی تنها میگذاری؟
فاطمه جان! دختر چهار ساله مادر میخواهد تا پدر. این دستهای خشن من، میآزارد صورت لطیف کلثوم تو را و این انگشتانِ بارها شکسته شده و زخم برداشته در جنگهای مدام، هیچ به درد شانه زدن موهای زینب تو نمیخورد.
چه قدر عجله داری برای خطبه خواندن زینب! فصاحت زبانش را از تو به ارث برده و آموزگار بلاغت کلامش من خواهم بود و آن قدر خوب خواهد آموخت که در میان مشتی فرومایه که شکمهایشان انباشتهی از حرام است، همه دخت بوتراب خطابش کنند؛ اگر تیغ زبانش جرأت نفس کشیدن به کسی بدهد.
خانومم! چه زود عزم سفر کردی! مگر چه قدر از حنین گذشته؟ چند وقت است که از یمن آمدهام؟ مگر همهی زخمهای احد التیام یافته؟ مگر چند سال است که مادر حسین شدهای؟ و مگر چند سال که عمود این خانهای؟ علی را تنها میگذاری در میان اشقیایی که کینهی بدر و احد و حنین را در سینه دارند؟ اینان اگر با تو که پارهی تنِ پیامبرشان بودی چنین کردند، با من که قاتلِ پدر یا برادر یا عمویشان هستم چه میکنند؟!
و گریه کن؛ گریه کن به حال سلمان که امامش را سالیان سال خار در چشم و استخوان در گلو خواهد دید. گریه کن به حال مقداد که چشمش در انتظارِ جنبیدنِ لبهای من خشک میشود و اجازهی خروج شمشیر از نیام نمییابد. گریه کن به حال بلال که دلخوشیش ربودن حزن از دلِ دخت رسول بود و کمکم باید مسافر شام شود. گریه کن؛ به حال شیعیان من تا ابد گریه کن.
گیرم که در این تاریکی شب و دور از چشم بچهها اشکهایم را روفتی و با این لبخندِ محوِ روی صورتت آتش سینهام را آرام کردی، اگر تو نباشی، من چه کنم؟ من نمیگویم دخترت را برای روزهای سخت پیش رو آماده کن. من نمیگویم سفارشم را به فضّه کن و من اصلا برای خودم بیم ندارم چرا که وقتی بعد از پدرت اول نفر " قالوا بلی" نصیبم شد، پیشتر همهی این روزها را دیدهام؛ من شرمندگیام از آن است که پدرت تو را به امانت نزد من سپرد و رفت ...
فاطمه جان! دیر نباشد که روزی سلمان دقّالباب کند و منظرهای را ببیند که تا آخر عمر از یاد مبرد. علی را ببیند که چهار زانو تکیه داده به دیوار. زینب را نشانده روی پای راست و کلثوم را روی پای چپ. حسین سر بر زانوی شوی تو نهاده و به خواب رفته و حسن به پهلویش تکیه داده، پاها را در سینه جمع کرده و به نقطهای خیره شده.
سرِ کلثوم را میبوسم. اشکهای صورت زینب را –که ملاحظهی مرا میکند و بیصدا گریه میکند- پاک میکنم. موهای حسین را نوازش میکنم و خدا میداند این میان، حال حسن از همه بیشتر بیتابم کرده. از پسر ارشدت میپرسم:
حسن جان! مگر چه شده؟ چرا این طور میکنی؟
و او چندین بار زیر لب پاسخ میدهد:
خودم دیدم ...
خودم دیدم ...
خودم دیدم ...
چَشم، چَشم. خیالت راحت باشد از کاسهی آبِ بالای سرِ حسینت، آنگاه که نیمه شب از شدت عطش بیدار میشود. و خیالت راحت باشد از بابت کربلا، از خیمهها، از قتلگاه از علقمه، از ناقهها!
دیر نباشد که حسنت را به سازش متهم کنند و سجاده از زیر پایش بکشند –همان پاهایی که دوشِ پدرت به آنها سواری میداد- و دور نباشد که جنازهی پسرت را تیرباران کنند و همسرِ پدرت اجازه ندهد در کنار جدّش دفنش کنند. تو که امروز بروی، دیر نباشد آن روزگار!
تو که بروی، دیر نباشد پسرت را سر ببرند؛ نه این که خیال کنی به مانند سر بریدن گوسفند، که پدرت حکم کرده گوسفند را هم نباید از قفا سر برید. گوسفند را که سر میبرند رهایش میکنند تا راحت دست و پا بزند و بر سینهاش نمینشینند و عجب زمانهای است آن روزگار که امتّی نوهی دختریِ پیامبرشان را آب نداده سر ببرند؛ پیامبری که در شریعتش حکم کرده گوسفندِ آبنداده هم سر بریدن ندارد!
خیالت راحت! در آن صحرا نه برای فرزندت و نه برای برادرانش و نه برای فرزندانش کفنی نیست که نیست! و درایت دخترت هم در پوشاندن کهنه پیراهن بر تنِ برادر راه به جایی نمیبرد که نعلهای نو بر سمّهای چهل اسب کجا و تحمّلِ کهنه پیراهن کجا؟
و این است که هزاران سال هزاران نفر فریاد خواهند زد:
فقتله عریانا
فقتله عطشانا
فقتله ...
دیر نباشد. تو که امروز بروی، آن روز دیر نباشد!
و فاطمه جان! از هم امروز تا آخر دنیا در هر گوشهی عرش و در هر کنار عالم و در هر پستوی مجرّد خیال، فوج فوج فرشتگان گریه میکنند و ضجّه میزنند و صورت خراش میدهند و فریاد میزنند:
" امان از دلِ زینب ... "
" امان از دلِ زینب ... "
" امان از دلِ زینب ... "
اجرتان با صاحب عزا که روزی می آید و انتقام خون های به ناحق ریخته شده را می گیرد ...
.
.
.
و کسی نفهمید
کدام دردناک تر است
مرد با دستان بسته
یا زنی با پهلوی شکسته ...