کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۳ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۸۹، ۰۱:۳۶ ق.ظ

تقدیم به جین وبستر و بابای لنگ درازش!

به نام خدا

رفیقی دارم که پدرش یک ریاست جزئی دارد در یکی از مجموعه­های فرهنگی کشور و به عادت مألوف مدیران فرهنگی خیلی اهل مطالعه نیست. از قضا روزی به این مدیر فرهنگی دویست- سیصد هزار تومانی بنِ خرید کتاب از فلان نمایشگاه کتاب را می­دهند و ایشان که وقتش پر است و حوصله­ی رفتن ندارد، بن­ها را می­دهد به پسرش که پسرم برو با این بن­ها کتاب بخر تا با مطالعه­ی آن­ها فرد مفیدی برای جامعه­ شوی! و "پسر که او ندارد نشان از پدر" هم نه اهل مطالعه. این می­شود که بنده را صدا می­زند که "طه! بیا فلان تاریخ برویم برای مجموعه کتاب بخریم." و ما را هم تو انگار کن "یابو را دعوت کنی به چمن­زار!" با آغوش باز پذیرفتیم و رفتیم آن­جا که حظّش را می­برم.

کمی که از این غرفه به آن غرفه شدیم طاقتم تمام شد و به دوست عزیزم عرض کردم:"حسین! می­شود جدای از مجموعه چندتایی هم کتاب برای خودم بردارم؟" و او گفت:"آره بابا، این همه بن داریم چند تا هم تو برداری طوری نمی­شود."

بن­هایمان که تمام شد من هنوز دلم کتاب می­خواست، اما صد افسوس که آه در بساط نداشتیم. انتهای نمایشگاه کتاب­ها را در جعبه­های بزرگ بسته­بندی می­کردند. به حسین گفتم بیا همین­جا کتاب­های من و مجموعه را جدا کنیم که بعدا کارمان راحت شود. سهم مجموعه یک پلاستیک شد و سهم من یک کارتون!

حسین گفت: "خوب شد آمده بودیم برای مجموعه کتاب بخریم!"

چند روز بعد به حسین گفتم:"حسین! پدرت دیگر بنِ کتاب ندارد برویم کتاب بخریم؟"جواب داد:"تو فعلا آن همه کتابی را که خریده­ای بخوان، تمام که شد بعد حرف بزن." و امروز حدودا سه ماه از آن زمان می­گذرد و جز یکی- دو تا همه­ی محتویات آن کارتون را خورده معذرت می­خواهم، خوانده­ام.

القصه. جعبه­ی کتاب را که بردم خانه تازه اول دردسر بود. در اتاق را که باز کردم دیدم هر گوشه­ی اتاق کتاب ریخته، کتاب­هایی که پیش­تر خریده­ام، همان­ها که مادرم گفته بود:"آخر تو این همه کتاب را می­خواهی برای چه؟" همان­ها که مادرم تهدید کرده بود می­ریزدشان دور "نمی­شود داخل اتاقت راه رفت!" این شد که قضیه را مسکوت گذاشتم و جعبه را اصلا باز نکردم.

چند روز بعد دامادمان برای اولین بار پس از آن که خواهر دسته گلِ ما را به زوجیّت خود درآورده، خیرش به ما رسید و گفت:" خانه­ای که خریده­ام دو تا کتاب­خانه هم داخلش هست که یکی­اش زیاد است، می­خواهم بیاندازمش دور." همان جا کتاب­خانه­ی کذا را روی هوا زدم و خیالم راحت شد که حداقل برای چند ماه دغدغه­ی کتاب­های روی زمین را ندارم و تا پر شدن این یکی وقت زیاد است، هر چند این روزهای بی­دغدغه هم به پایان رسیده.

از مسافرت که می­آیم اول کاری که می­کنم پیش از آن که لباس عوض کنم، سری به کتاب­ها می­زنم تا ببینم حالشان چه طور است و هر بار متوجه می­شوم که مثلا "خداحافظ گاری کوپر" نیست یا جای "صد سال تنهایی" با "عشق سال­های وبا" عوض شده یا "غرب­زدگی" را روی کابینت آشپزخانه پیدا می­کنم. هم­شیره را نهی کرده­ام که بی­اجازه به کتاب­هایم دست بزند و از هنگام وضع این قانون در راستای "الانسان حریص به ما منع" بیش­تر کتاب­هایم را کِش می­رود و خیلی ناشیانه سر جای اول می­گذارد به طوری که هر بار مثلا می­گویم:" مامان! باز دوباره کی به این "میعاد در سپیده دم" دست زده؟"

برادرم هم چند وقتی است پول تو جیبی­اش کفاف امورش را نمی­دهد، این است که دست به کاسبی جدیدی زده و ما را تلکه می­کند. با من قرارداد بسته هر کتابِ زیر دویست و پنجاه صفحه که بخواند دو هزار تومان و هر کتاب بالای دویست و پنجاه صفحه پنج هزار تومان از من بگیرد و دست آخر هم خلاصه­ای از کتاب خوانده را برایم تعریف کند.

چند وقت پیش که چند شبی به علت مشغله کاری فرصت نشده بود بروم خانه، دیدم مادرم زنگ زده و می­گوید:" عطا سراغت را می­گیرد، دلش برایت تنگ شدن." و من هم بعد از شنیدن این خبر مثل شما تعجب کردم:" دلش برای من تنگ شده؟!" و قصه از آن قرار بود که اخوی ما برای خرید قهوه­ی تلخ پول لازم بوده، لذا نشسته "دیوید کاپرفیلد" را خوانده و به مادرم اصرار کرده که بگو طه بیاد، تا به پولش برسد! دو ماهی هست که قرارداد بسته­ایم و در این مدت خوانده "الیور توئیست" را و "داستان راستان" را و "دیود کاپرفیلد" را و ...

و ای کاش قضیه به همین جا ختم می­شد. عادتی دارم که بر پایه­ی آن صفحه­ی اول کتابی که می­خوانم نامم را می­نویسم  تا اگر دست کسی افتاد، فراموش نکند که این شئی صاحبی دارد و دوم تاریخ و ساعت به پایان رسیدن کتاب که برایم خاطره­انگیز است. جدیدا اخوی هم اول کتاب­های من اسمش را می­نوسد و تاریخ می­زند برای خودش!

این اواخر والده متعرض ما شد که بچه­ها را از درس و مشق انداخته­ای و برایم هوو آورده­ای و داماد بنده خدا چه گناهی کرده که اول زندگی زنش این همه هوس کتاب خواندن کرده و ...

و این یعنی فرهنگ­سازی ...

این روزها در خانه­ی ما کتاب خواندن عادت شده و این همان چیزی است که رهبر حکیم انقلاب پیش­ترها فرموده است. آقا می­فرمایند کتاب خواندن در جامعه باید به یک عادت تبدیل شود و نظر حقیر هم بعد از چند وقتی مشاهده­ی خود و دیگران همین است. خیلی وقت­ها ما گرسنه نیستیم اما عادت بر شام خوردن وادارمان می­کند که پای سفره بنشینیم، عادت به تلویزین دیدن اجبارمان می­کند تا روزی سه-چهار ساعت وقتمان را تلف کنیم و بی­تعارف عادت به نماز باعث می­شود نمازهایمان را ادا کنیم.

پیروی اعتیاد به مطالعه چند شب پیش "بابا لنگ درازِ" جین وبستر را خواندم و بسیار لذّت بردم. مطالعه­اش را به همه­ی دوستان توصیه می­کنم. هم نوستالوژیک است، هم با روزگار دانشجویی جور در می­آید هم بحث­های عمیقی راجع به فلسفه­ی زندگی می­کند. جدّا مطالعه­اش را به همه توصیه می­کنم.

خیلی وقت بود نمی­توانستم از فرم کتاب­ها و فیلم­ها عبور کنم، اما "بابا لنگ دراز" آن قدر صمیمی است که اصلا نمی­توانستم به گیر و گرفت­های قالبش فکر کنم. کتاب را فقط  یک بار رها کردم آن هم برای ادای عشا. پیش خودمان بماند که مهمان  آمد و رفت و من حتی برای عرض خوش آمد هم نتوانستم از بابای لنگ درازِ جین وبستر جدا شوم.

...

چند وقتی است که والده متعرض بنده می­شود که به خانواده بی­توجهی و این برنامه­های تلویزیون هم گوشش را پر کرده­اند که این­ها علائم اعتیاد است و می­خواهد ما را ببرد آزمایش خون بدهیم و ...

پینوشت: همه بخوانند "من و کتابِ" آیت الله سید علی خامنه­ای را تا بلکه اعتیاد پیدا کنند و ثانیا جامعه را معتاد کنند و ثالثا حظّ کنند از این مدل زندگی و رابعا  ...

 

۵۲ نظر ۲۱ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۳۶
سید طه رضا نیرهدی
دوشنبه, ۹ اسفند ۱۳۸۹، ۰۲:۰۱ ق.ظ

پاسخ مسئله

پیش­نویس: دوستِ عزیزی در پاسخِ مسئله­ی چند پست قبل­تر، متن زیر را برایم فرستاد و گفت اگر صلاح می­دانم در این جا منتشر کنم، که صلاح دانستم و منتشر می­کنم!

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر بدانی چقدر این صحنه برایم آشناست سید عزیز. می‌شناسم مردی را و همسرش، دختری نوزاد و شیرخواره داشتند (و البته امروز فقط آن دختر مانده از آن خانواده و امیدوارم نه امروز و نه هیچ زمانی دیگر این متن را نخواند)؛ و پسری هفت ساله، یاد ابراهیم بخیر، فکر می‌کنم از من بزرگ‌تر بود یعنی که این داستان، داستان امروز نیست، داستان زمانی است که من هنوز هفت سالم نشده بود، شاید هم شده بود و من کمی از ابراهیم بزرگ‌تر بودم، چه فرقی می‌کند؟ بقول تو سید عزیز، رها کنم...

خانه‌ای نمی‌دانم چندمتری داشتند، نه نداشتند، اجاره کرده بودند. می‌دانی چرا؟ چون مرد طلبه ساده‌ای بیش نبود، تازه فکر کنم جانباز جنگ تحمیلی هم بود (این یکی را مطمئن نیستم)، پول نداشت خانه مناسب اجاره کند، می‌توانی خانه‌ای را تصور کنی که آشپزخانه نداشته باشد؟ من دیدم این خانه را. خیلی هم کوچک بود. یادم هست که با این که ابراهیم هم‌بازی ام بود ولی آن‌جا رفتن را دوست نداشتم؛ خب خانه شان کوچک بود، هیچی نداشت، خب ما هم آن زمان اجاره‌نشین بودیم ولی این دیگر چه جورش است؟ بالکن خانه را (یک محوطه یک متر در 5 یا فوقش 6 متر که دو سه متر از طولش هم مسیر ورود به خانه بود) آشپزخانه کرده بودند. می‌توانی تصور کنی آشپزخانه‌ای را که بانوی خانه در آن با چادر کار کند؟ چون بالکن که حفاظی نداشت؛ من نمی‌توانم. آن مرحوم هم احتمالا نتوانست که رفت تا برای این موضوع چاره‌ای کند. چه چاره‌ای؟ ایرانیت و فایبرگلاس و غیره که پولش... . راستی چرا راه دور برویم؟ همین چادر خودمان مگر چه اشکالی دارد؟ چادر ضخیمی انتخاب می‌کنیم و بر نرده بالکن وصل می‌کنیم تا دید نداشته باشد. راستی خوب شد صاحب‌خانه عقل کرده بود و برای بالکن نرده گذاشته بود وگرنه چطور می‌شد؟ آن وقت مجبور می‌شدی تصور کنی آشپزخانه‌ای را که بانوی خانه در آن با چادر کار کند و مجبور می‌شد پدر خانه ببیند این صحنه را در آشپزخانه. شاید هم اگر نرده نداشت بهتر بود. سختی می‌کشید مادر خانه ولی حداقل خانه آتش نمی‌گرفت. ربطش می‌دانی چیست؟

سال هفتاد و نمی‌دانم چند که این اتفاق افتاد هنوز آن محله قم گاز نیامده بود. شاید هم آمده بود ولی آن‌ها گاز نداشتند. نفت داشتند. نفت در آشپزخانه بود. چون نفت تنها سوخت موجود بود. در آن گرمای تابستان چهل درجه قم سوخت به چه درد می‌خورد جز پخت و پز؟ پس جای سوخت یعنی همان نفت در آشپزخانه است. دارد آشپزی می‌کند بانوی خانه. نمی‌دانم چه می‌شود. آتش به چادر می‌گیرد. چادر آتش می‌گیرد. آتش چادر به نفت می‌گیرد. بعدش را دیگر می‌دانی نه؟ همه می‌سوزند. اما نه. مادر نوزادش را از پنجره‌ای که انتهای خانه بود و به پشت‌بام یا بالکن یا نمی‌دانم کجای خانه همسایه باز می‌شد به همسایه می‌رساند و نوزاد سالم می‌ماند. هنوز هم به لطف خدا در کنار اقوامش سالم است. پدر و ابراهیم را بر اثر شدت جراحات به بیمارستان می‌برند.

بیمارستان‌های قم در آن ظهر تابستان سال هفتاد و نمی‌دانم چند هیچ نداشتند. پس هر دو بیمار به تهران منتقل می‌شوند. با آمبولانس بردندشان. امروز زیاد از قدرت تصورهای‌تان سوال کردم. اما این یکی را حتی اگر قدرتش را دارید تو را به جان هرکه دوست دارید تصور نکنید. بعید می‌دانم طاقت بیاورید. آمبولانسی که می‌خواهد دو نفری که در آتش سوخته‌اند را در ظهر یا بعدازظهر تابستان داغ در اتوبان کویری قم-تهران به بیمارستان سوانح و سوختگی تهران برساند کولر ندارد. نه تصور نکن. بخوان و رد شو. ابراهیم در اتوبان داغ و سوزان قم-تهران به ملکوت رفت. روی پای پدرم بود وقتی فوت کرد. پدرم تا مدت‌ها زود عصبانی می‌شد. فکر کنم بار اول و آخری بود که پدرم مجبور شد غسل مس میت کند.

پدر خانواده در تهران در بیمارستان به علت کم‌توجهی دکترها و پرستارها و... فوت کرد. البته من فکر می‌کنم پدر خانواده به دلیل دیگری فوت کرد. می دانی دلیلش چه بود؟ دلیلش این بود که ... راستی! صبر کن ببینم! گفتم برای مادر خانواده چه اتفاقی افتاد؟ مدتی در ابتدای امر که داشت سعی می‌کرد آتش را خاموش کند. بعد هم تلاش برای این که نوزادش را به همسایه برساند. می‌دانی چه شد؟ لباس‌هایش سوخته بود. از شرم و حیایش بیرون نیامد از آتش. سوخت. مرد. همان‌جا. من چقدر بی‌رحمم که این‌گونه می‌نویسم. پدر نظاره‌گر بود این صحنه را. که مادر فرزندانش می‌سوزد و او نمی‌تواند چاره‌ای کند این آتش را بخاطر شرم و حیای مادر. حالا علت فوت پدر را فهمیدی؟ حالا جواب سوال «ح» را گرفتی سید عزیز؟ فهمیدی چقدر طول می‌کشد تا یک نفر از پا در بیاید؟ 

۲۵ نظر ۰۹ اسفند ۸۹ ، ۰۲:۰۱
سید طه رضا نیرهدی
چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۳۸۹، ۱۱:۱۳ ب.ظ

سینما در یک نما

بسم الله الرحمن الرحیم

رضا میرکریمی 23 خرداد 88 بیانیه می­دهد و نتیجه­ی انتخابات را مخدوش می­داند. چند ماه بعد رئیس سازمان تبلیغات اسلامی یک و نیم میلیارد تومان به میرکریمی پول می­دهد تا فیلم بسازد. یک سال بعد میرکریمی هیئت داوران جشنواره را دارای صلاحیت برای داوری فیلم­ها نمی­داند. هیئت داوران فیلم او را بایکوت می­کند!

نظام خود درگیری دارد؟!

ابراهیم حاتمی­کیا در جلسه­ی هنرمندان با رهبر انقلاب، از ایشان طلب سردوشی می­کند به عنوان افسر در جبهه­ی دفاع از نظام جمهوری اسلامی. چند ماه بعد میرعلائی رئیس بنیاد سینمایی فارابی به حاتمی­کیا پول می­دهد تا فیلم بسازد، بذرپاشِ سازمان جوانان هم، سازمان فرهنگی هنری شهرداری هم؛ و حاتمی­کیا گزارش یک جشن را می­سازد و هیئت داورانِ منصوب از طرف میرعلائی فیلم را بایکوت می­کند، فیلمی که حقا مرگ حاج کاظم آژانس است!

نظام خود درگیری دارد؟!

اصغر فرهادی روی سن می­رود و تقاضا می­کند مخملباف برگردد، پیگیر وضعیت جعفرپناهی می­شود، دلش برای گلشیفته تنگ شده! بلافاصله پروانه­ی فیلمش باطل می­شود و چند ماه بعد جایزه­ی بهترین کارگردانی را دریافت می­کند برای همان فیلم! و میرعلائی دومین فرد سینمای ایران مثل مجری روی سنِ سالن برج میلاد با فرهادی تماس می­گیرد که بزرگترین جشنواره­ی فرهنگی کشور را رها کرده و رفته برلین دنبال خرس!

نظام در حوزه­ی فرهنگ، خود درگیری دارد!

در تعارض با تفکر جمهوری اسلامی فیلم ­می­سازند، به جمهوری اسلامی پشت تریبون فحش می­دهند و جمهوری اسلامی به آن­ها جایزه می­دهد! نظام همه­ی این کارها را هم که می­کند، معاون سینمایی جمهوری اسلامی را "هو" می­کنند! "هو" می­کنند کسی را که به مسعود کیمیایی جایزه می­دهد و به اصغر فرهادی و به مهناز افشار و ...

و ما می­خواهیم جذب کنیم، این می­شود که باز به آن­ها جایزه می­دهیم سالِ دیگر و سال­های دیگر!

و بچه حزب­اللهی­ها به جرم حزب­اللهی بودن محکومند به ندیده شدن؛

آوینی به جرم حزب­اللهی بودن در صدا و سیما کشته می­شود!

و وحید جلیلی به جرم مشابه از حوزه هنری، همان جا که به میرکریمی پول می­دهد اخراج می­شود!

و سید ناصر هاشم­زاده نویسنده­ی باران و بید مجنون و زیر نور ماه و ... به همین جرم ...  

و ...

رها کنم ...

بریم کنار علقمه ...

آن­جا که پسر علی به نظر ارباب لوطی­ها را تحویل می­گیرد ...

آن­جا که بچه حزب­اللهی­ها را تحویل می­گیرند ...

آن­جا که حاج کاظم را می­شود دید و آوینی را و خمینی را ...

و خمینی نوازش می­کند بسیجی­هایش را ...

و سید علی لبخند می­زند ...

رها کنم ...

دلم تنگ شده برای لبخند سید علی روی عکس روی دیوار ...

تمام کنم که دیگر می­خواهم زل بزنم به نایب امام زمانم، زل بزنم به عکسی که اگر هیچ کس حزب­اللهی­ها را تحویل نگیرد، او می­گیرد ...

من می­دانم که او دعا می­کند ما را ...

یعنی خدا کند که دعا کند ما را ...

عرضم تمام؛ بریم کنار علقمه ...

 

۶۱ نظر ۰۴ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۱۳
سید طه رضا نیرهدی