کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب با موضوع «قصّه» ثبت شده است

دوشنبه, ۹ اسفند ۱۳۸۹، ۰۲:۰۱ ق.ظ

پاسخ مسئله

پیش­نویس: دوستِ عزیزی در پاسخِ مسئله­ی چند پست قبل­تر، متن زیر را برایم فرستاد و گفت اگر صلاح می­دانم در این جا منتشر کنم، که صلاح دانستم و منتشر می­کنم!

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر بدانی چقدر این صحنه برایم آشناست سید عزیز. می‌شناسم مردی را و همسرش، دختری نوزاد و شیرخواره داشتند (و البته امروز فقط آن دختر مانده از آن خانواده و امیدوارم نه امروز و نه هیچ زمانی دیگر این متن را نخواند)؛ و پسری هفت ساله، یاد ابراهیم بخیر، فکر می‌کنم از من بزرگ‌تر بود یعنی که این داستان، داستان امروز نیست، داستان زمانی است که من هنوز هفت سالم نشده بود، شاید هم شده بود و من کمی از ابراهیم بزرگ‌تر بودم، چه فرقی می‌کند؟ بقول تو سید عزیز، رها کنم...

خانه‌ای نمی‌دانم چندمتری داشتند، نه نداشتند، اجاره کرده بودند. می‌دانی چرا؟ چون مرد طلبه ساده‌ای بیش نبود، تازه فکر کنم جانباز جنگ تحمیلی هم بود (این یکی را مطمئن نیستم)، پول نداشت خانه مناسب اجاره کند، می‌توانی خانه‌ای را تصور کنی که آشپزخانه نداشته باشد؟ من دیدم این خانه را. خیلی هم کوچک بود. یادم هست که با این که ابراهیم هم‌بازی ام بود ولی آن‌جا رفتن را دوست نداشتم؛ خب خانه شان کوچک بود، هیچی نداشت، خب ما هم آن زمان اجاره‌نشین بودیم ولی این دیگر چه جورش است؟ بالکن خانه را (یک محوطه یک متر در 5 یا فوقش 6 متر که دو سه متر از طولش هم مسیر ورود به خانه بود) آشپزخانه کرده بودند. می‌توانی تصور کنی آشپزخانه‌ای را که بانوی خانه در آن با چادر کار کند؟ چون بالکن که حفاظی نداشت؛ من نمی‌توانم. آن مرحوم هم احتمالا نتوانست که رفت تا برای این موضوع چاره‌ای کند. چه چاره‌ای؟ ایرانیت و فایبرگلاس و غیره که پولش... . راستی چرا راه دور برویم؟ همین چادر خودمان مگر چه اشکالی دارد؟ چادر ضخیمی انتخاب می‌کنیم و بر نرده بالکن وصل می‌کنیم تا دید نداشته باشد. راستی خوب شد صاحب‌خانه عقل کرده بود و برای بالکن نرده گذاشته بود وگرنه چطور می‌شد؟ آن وقت مجبور می‌شدی تصور کنی آشپزخانه‌ای را که بانوی خانه در آن با چادر کار کند و مجبور می‌شد پدر خانه ببیند این صحنه را در آشپزخانه. شاید هم اگر نرده نداشت بهتر بود. سختی می‌کشید مادر خانه ولی حداقل خانه آتش نمی‌گرفت. ربطش می‌دانی چیست؟

سال هفتاد و نمی‌دانم چند که این اتفاق افتاد هنوز آن محله قم گاز نیامده بود. شاید هم آمده بود ولی آن‌ها گاز نداشتند. نفت داشتند. نفت در آشپزخانه بود. چون نفت تنها سوخت موجود بود. در آن گرمای تابستان چهل درجه قم سوخت به چه درد می‌خورد جز پخت و پز؟ پس جای سوخت یعنی همان نفت در آشپزخانه است. دارد آشپزی می‌کند بانوی خانه. نمی‌دانم چه می‌شود. آتش به چادر می‌گیرد. چادر آتش می‌گیرد. آتش چادر به نفت می‌گیرد. بعدش را دیگر می‌دانی نه؟ همه می‌سوزند. اما نه. مادر نوزادش را از پنجره‌ای که انتهای خانه بود و به پشت‌بام یا بالکن یا نمی‌دانم کجای خانه همسایه باز می‌شد به همسایه می‌رساند و نوزاد سالم می‌ماند. هنوز هم به لطف خدا در کنار اقوامش سالم است. پدر و ابراهیم را بر اثر شدت جراحات به بیمارستان می‌برند.

بیمارستان‌های قم در آن ظهر تابستان سال هفتاد و نمی‌دانم چند هیچ نداشتند. پس هر دو بیمار به تهران منتقل می‌شوند. با آمبولانس بردندشان. امروز زیاد از قدرت تصورهای‌تان سوال کردم. اما این یکی را حتی اگر قدرتش را دارید تو را به جان هرکه دوست دارید تصور نکنید. بعید می‌دانم طاقت بیاورید. آمبولانسی که می‌خواهد دو نفری که در آتش سوخته‌اند را در ظهر یا بعدازظهر تابستان داغ در اتوبان کویری قم-تهران به بیمارستان سوانح و سوختگی تهران برساند کولر ندارد. نه تصور نکن. بخوان و رد شو. ابراهیم در اتوبان داغ و سوزان قم-تهران به ملکوت رفت. روی پای پدرم بود وقتی فوت کرد. پدرم تا مدت‌ها زود عصبانی می‌شد. فکر کنم بار اول و آخری بود که پدرم مجبور شد غسل مس میت کند.

پدر خانواده در تهران در بیمارستان به علت کم‌توجهی دکترها و پرستارها و... فوت کرد. البته من فکر می‌کنم پدر خانواده به دلیل دیگری فوت کرد. می دانی دلیلش چه بود؟ دلیلش این بود که ... راستی! صبر کن ببینم! گفتم برای مادر خانواده چه اتفاقی افتاد؟ مدتی در ابتدای امر که داشت سعی می‌کرد آتش را خاموش کند. بعد هم تلاش برای این که نوزادش را به همسایه برساند. می‌دانی چه شد؟ لباس‌هایش سوخته بود. از شرم و حیایش بیرون نیامد از آتش. سوخت. مرد. همان‌جا. من چقدر بی‌رحمم که این‌گونه می‌نویسم. پدر نظاره‌گر بود این صحنه را. که مادر فرزندانش می‌سوزد و او نمی‌تواند چاره‌ای کند این آتش را بخاطر شرم و حیای مادر. حالا علت فوت پدر را فهمیدی؟ حالا جواب سوال «ح» را گرفتی سید عزیز؟ فهمیدی چقدر طول می‌کشد تا یک نفر از پا در بیاید؟ 

۲۵ نظر ۰۹ اسفند ۸۹ ، ۰۲:۰۱
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۸۹، ۰۳:۱۷ ق.ظ

مسئله

بسم الله الرحمن الرحیم

خانه­ای را به زیربنای 68 متر مربع فرض کنید. زن و شوهری با فرزند خود در این خانه زندگی می­کنند.( در واقع زندگی می­کردند.) سن این زن و شوهر را بیست و چهار سال در نظر بگیرید و از اختلاف سنی آن­ها صرف نظر کنید. بعد از ظهری آقای خانه از سر کار به خانه باز می­گردد و سر راه، دختر خود را از مهد کودک برداشته و چهل و پنج دقیقه بعد به خانه می­رسد. سر کوچه متوجه آتش­سوزی شده و کمی نگران می­شود. با ملاحظه­ی این که خانه­ی در آتش، خانه­ی اوست و با علم به این که همسرش در خانه در حال سوختن است به سوالات زیر پاسخ دهید:

أ‌)         این مرد در آن هنگام چه می­کند؟ (پاسختان را در یک بند نهایتاً پنج سطری جمع­بندی کنید.)

ب‌)     اگر فرآیند جان دادن زن، پانزده دقیقه طول بکشد، محاسبه کنید این خانم چند واحد زجر می­کشد؟

ت‌)     اگر مرد هفت دقیقه از فرآیند سوختن و جان دادن همسرش را با چشم­های خود ببیند، چند واحد زجر می­کشد؟

ث‌)     با مقایسه­­ی پاسخ­های بدست آمده در قسمت ب و ت به نظرتان این حادثه برای زن دردناک­تر است یا برای مرد مرگ­بارتر؟

ج‌)       با داده­های فوق به دست آورید خاطره­ی این روز تا چند سال در ذهن مرد می­ماند؟( در محاسبات خود از این که مرد دخترش را در سن هفت سالگی بر اثر تصادف از دست می­دهد، صرف نظر کنید.)

ح‌)       محاسبه کنید این اتفاق (مشاهده­ی سوختن و جان دادن همسر و این که هیچ کار از دست مرد بر نیاید.) یک مرد سالم و سرزنده را طی چه مدتی از پا درمی­آورد؟ جواب خود را با یک رقم با معنی گزارش کنید.

خ‌)       با فرض آن که پاسخ قسمت ج از پاسخ قسمت ح بزرگ­تر است، به نظرتان مرد، شب­های عمر خود را از آن پس چه طور سپری می­کند؟

1) با صدای بلند گریه می­کند.       2) با صدای آرام گریه می­کند.            3) به یک نقطه خیره می­شود .

4)  در حالی که دختر خود را در آغوش گرفته و مواظب است تا از خواب بیدار نشود، آرام گریه می­کند و به یک نقطه خیره می­شود.

دلیل انتخاب خود را توضیح دهید.

د‌)        حال فرض کنید وقتی این مرد در روز حادثه با صحنه­ی جان دادن تدریجی و دیوانه کننده­ی همسرش مواجه می­شود، مردمی که برای تماشا آمده­اند وی را شماتت کرده، او را استهزا کنند و بخندند و کف بزنند و ... .

همه­ی قسمت­های قبل را با این فرض جدید دوباره حل کنید و پاسخ­هایتان را در کادرهای مشخص قرار دهید.

(راهنمایی: در محاسباتتان از این نکته که مرد مصیبت­های اهل بیت(س) را بارها شنیده و در میان همه­ی روضه­ها، برای روضه­ی حضرت زهرا (س) از همه بیش­تر گریه می­کند، غافل نباشید.)

 

زمان تحویل: پیش از اربعین حضرت ارباب

۱۰۰ نظر ۲۶ دی ۸۹ ، ۰۳:۱۷
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۸۹، ۰۳:۳۶ ق.ظ

خداحافظ راحله

    من ‏چشم‏هایت را دوست دارم. من آن دو پنجره‏ی کوچک را که به سرزمینی از جنس ابدیّت باز می‏شوند  دوست دارم. من هر شب در سیاهیِ چشم‏هایت غرق می‏شوم و هر صبح تک‏تک نقاطِ خطّ سیرِ میانِ چشم‏هایت و دورترین نقطه در افق را لمس می‏کنم. و تو می‏دانی من به نسیم تا در پیچ مژگانت سرگشته نشود و متبرّک، اجازه نمی‏دهم گیسوانم را نوازش کند. و تو می‏دانی ، تو همه‏ی این‏ها را می‏دانی.

    چه خلوت زیبایی است، خلوت چهار نفره‏ی ما. من، چشم‏های تو، تو و خدا. و خدا انگار درست در پس تو است و چشم‏هایت دریچه‏ای برای ورود به تو و محلّ اتصال روحم به روح تو.

و من و تو آنقدر نزدیک به هم که دیگر جایی برای عشق نیست و من گمان می‏کنم که اصلاً نیازی به آن نیست. و تو می‏دانی، تو همه‏ی این‏ها را می‏دانی...

۲۶ نظر ۲۳ خرداد ۸۹ ، ۰۳:۳۶
سید طه رضا نیرهدی
جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۸۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ

باران می بارد

پیش نویس: این قصه را برای چاپ چند ماه پیش به نشریه بهاران دادم که چاپ شد.

    بی‌قرار بر صندلیت جابجا می‌شوی. نحوه‌ی صحبت کردن استادت و نگاه کردن‌های هم‌کلاسی‌هایت  به ساعت‌هایشان، آگاهت می‌کند که تا چند لحظه‌ی دیگر کلاس به پایان خواهد رسد و این تازه اول بدبختی تو است. امتحانی داری و خود را هنوز برای آن آماده نکرده‌ای و انگار کمی نگرانی.

     از کلاس بیرون می‌آیی. کیفت را بر یک شانه انداخته‌ای و بدون خداحافظی از همکلاسی‌هایت  به سمت شیر آب انتهای راهرو می‌روی  و ترجیج می‌دهی پیش از رفتن به خوابگاه دست‌هایت را با وسواس همیشگی زیر شیر آب بگیری. با دو دستت کاسه‌ای ‌می‌سازی و با آب پرش می‌کنی و به صورتت می‌پاشی و این کار بعد از یک روز خسته کننده عجیب برایت لذّت‌بخش است. در آینه چشم می‌دوزی، موهایت را مرتب می کنی، دستی به ابروانت می‌کشی و با اکراه روی از آینه بر می‌گیری. در حالی که خنکی آب را روی صورتت احساس می‌کنی به سمت پاگرد راهرو می‌روی.

     بر خلاف عادتت هوس می‌کنی این بار از پله‌ها استفاده کنی و لذّت برخورد کیفت را که یله بر دوشت انداخته‌ای، در هر قدمی که بر پله می‌گذاری احساس کنی و شاید در پی آنی که بدین واسطه چند ثانیه‌ای دیرتر به مقصدت برسی و چند ثانیه‌ای با خودت خلوت کنی؛ خلوتی که بسیار احتیاجش داری. وقتی به همکف می‌رسی سراغی از کمدت می‌گیری و کتاب امتحان فردایت را برمی‌داری و بعد با سلیقه و آرام چیزی در آن می‌گذاری، شاید کتابی، جزوه‌ای. با دستت یقة پیراهنت را صاف می‌کنی و بی‌هیچ عجله‌ای از دانشکده خارج  می‌شوی.

     هنوز چند قدمی با در فاصله نگرفته‌ای و چشم هایت، قدم‌هایت را می‌شمارند که صدایی نظرت را جلب می‌کند. "پَرستو، پَرستو" اعتنایی نمی‌کنی و سعی داری که همچنان قدم‌هایت را بشماری و افکارت را همچنان در اختیار داشته باشی و در خلوتت هیچ کس را راه ندهی ولی باز می‌شنوی و این بار صدا هیجان بیشتری دارد.

 

۱۷ نظر ۱۳ فروردين ۸۹ ، ۱۸:۰۶
سید طه رضا نیرهدی