پاسخ مسئله
پیشنویس: دوستِ عزیزی در پاسخِ مسئلهی چند پست قبلتر، متن زیر را برایم فرستاد و گفت اگر صلاح میدانم در این جا منتشر کنم، که صلاح دانستم و منتشر میکنم!
بسم الله الرحمن الرحیم
اگر بدانی چقدر این صحنه برایم آشناست سید عزیز. میشناسم مردی را و همسرش، دختری نوزاد و شیرخواره داشتند (و البته امروز فقط آن دختر مانده از آن خانواده و امیدوارم نه امروز و نه هیچ زمانی دیگر این متن را نخواند)؛ و پسری هفت ساله، یاد ابراهیم بخیر، فکر میکنم از من بزرگتر بود یعنی که این داستان، داستان امروز نیست، داستان زمانی است که من هنوز هفت سالم نشده بود، شاید هم شده بود و من کمی از ابراهیم بزرگتر بودم، چه فرقی میکند؟ بقول تو سید عزیز، رها کنم...
خانهای نمیدانم چندمتری داشتند، نه نداشتند، اجاره کرده بودند. میدانی چرا؟ چون مرد طلبه سادهای بیش نبود، تازه فکر کنم جانباز جنگ تحمیلی هم بود (این یکی را مطمئن نیستم)، پول نداشت خانه مناسب اجاره کند، میتوانی خانهای را تصور کنی که آشپزخانه نداشته باشد؟ من دیدم این خانه را. خیلی هم کوچک بود. یادم هست که با این که ابراهیم همبازی ام بود ولی آنجا رفتن را دوست نداشتم؛ خب خانه شان کوچک بود، هیچی نداشت، خب ما هم آن زمان اجارهنشین بودیم ولی این دیگر چه جورش است؟ بالکن خانه را (یک محوطه یک متر در 5 یا فوقش 6 متر که دو سه متر از طولش هم مسیر ورود به خانه بود) آشپزخانه کرده بودند. میتوانی تصور کنی آشپزخانهای را که بانوی خانه در آن با چادر کار کند؟ چون بالکن که حفاظی نداشت؛ من نمیتوانم. آن مرحوم هم احتمالا نتوانست که رفت تا برای این موضوع چارهای کند. چه چارهای؟ ایرانیت و فایبرگلاس و غیره که پولش... . راستی چرا راه دور برویم؟ همین چادر خودمان مگر چه اشکالی دارد؟ چادر ضخیمی انتخاب میکنیم و بر نرده بالکن وصل میکنیم تا دید نداشته باشد. راستی خوب شد صاحبخانه عقل کرده بود و برای بالکن نرده گذاشته بود وگرنه چطور میشد؟ آن وقت مجبور میشدی تصور کنی آشپزخانهای را که بانوی خانه در آن با چادر کار کند و مجبور میشد پدر خانه ببیند این صحنه را در آشپزخانه. شاید هم اگر نرده نداشت بهتر بود. سختی میکشید مادر خانه ولی حداقل خانه آتش نمیگرفت. ربطش میدانی چیست؟
سال هفتاد و نمیدانم چند که این اتفاق افتاد هنوز آن محله قم گاز نیامده بود. شاید هم آمده بود ولی آنها گاز نداشتند. نفت داشتند. نفت در آشپزخانه بود. چون نفت تنها سوخت موجود بود. در آن گرمای تابستان چهل درجه قم سوخت به چه درد میخورد جز پخت و پز؟ پس جای سوخت یعنی همان نفت در آشپزخانه است. دارد آشپزی میکند بانوی خانه. نمیدانم چه میشود. آتش به چادر میگیرد. چادر آتش میگیرد. آتش چادر به نفت میگیرد. بعدش را دیگر میدانی نه؟ همه میسوزند. اما نه. مادر نوزادش را از پنجرهای که انتهای خانه بود و به پشتبام یا بالکن یا نمیدانم کجای خانه همسایه باز میشد به همسایه میرساند و نوزاد سالم میماند. هنوز هم به لطف خدا در کنار اقوامش سالم است. پدر و ابراهیم را بر اثر شدت جراحات به بیمارستان میبرند.
بیمارستانهای قم در آن ظهر تابستان سال هفتاد و نمیدانم چند هیچ نداشتند. پس هر دو بیمار به تهران منتقل میشوند. با آمبولانس بردندشان. امروز زیاد از قدرت تصورهایتان سوال کردم. اما این یکی را حتی اگر قدرتش را دارید تو را به جان هرکه دوست دارید تصور نکنید. بعید میدانم طاقت بیاورید. آمبولانسی که میخواهد دو نفری که در آتش سوختهاند را در ظهر یا بعدازظهر تابستان داغ در اتوبان کویری قم-تهران به بیمارستان سوانح و سوختگی تهران برساند کولر ندارد. نه تصور نکن. بخوان و رد شو. ابراهیم در اتوبان داغ و سوزان قم-تهران به ملکوت رفت. روی پای پدرم بود وقتی فوت کرد. پدرم تا مدتها زود عصبانی میشد. فکر کنم بار اول و آخری بود که پدرم مجبور شد غسل مس میت کند.
پدر خانواده در تهران در بیمارستان به علت کمتوجهی دکترها و پرستارها و... فوت کرد. البته من فکر میکنم پدر خانواده به دلیل دیگری فوت کرد. می دانی دلیلش چه بود؟ دلیلش این بود که ... راستی! صبر کن ببینم! گفتم برای مادر خانواده چه اتفاقی افتاد؟ مدتی در ابتدای امر که داشت سعی میکرد آتش را خاموش کند. بعد هم تلاش برای این که نوزادش را به همسایه برساند. میدانی چه شد؟ لباسهایش سوخته بود. از شرم و حیایش بیرون نیامد از آتش. سوخت. مرد. همانجا. من چقدر بیرحمم که اینگونه مینویسم. پدر نظارهگر بود این صحنه را. که مادر فرزندانش میسوزد و او نمیتواند چارهای کند این آتش را بخاطر شرم و حیای مادر. حالا علت فوت پدر را فهمیدی؟ حالا جواب سوال «ح» را گرفتی سید عزیز؟ فهمیدی چقدر طول میکشد تا یک نفر از پا در بیاید؟