کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۰ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۰، ۱۱:۰۷ ق.ظ

چند روایت معتبر از نمایشگاه!

بسم الله الرحمن الرحیم

این چند روزه که فرصت نکرده ام به روز کنم این صفحه ی مجازی را، دوستانی نظر خصوصی گذاشته اند که ای فلان! این صفحه در ایام امتحاناتت منظم تر به روز می شد! و این عزیزان مگر نمی دانند اصلا خصلت ایام امتحان این است که انسان به کارهای دیگرش بهتر می رسد!

از آخرین روز امتحانات تا امروز که حساب کنی، بلاتشبیه مثل ... مشغول کار بوده ایم تا خیر سرمان جبران کنیم نبودن های دوران امتحانات و قبل ترش را ...

و مستند کوتاه زیر نمونه ی یکی از این بیگاری کشیدن های اسمش را نبر از ما است!

تصویربرداری اش را همان طور که خودتان حدس خواهید زد (!) در دوران نمایشگاه کتاب انجام داده ایم و اصلا همان طور که از اسم کار پیدا است راجع به نمایشگاه کتاب امسال است(!)

دو سه روزی است که کار درآمده و به علت شلوغی سر، کما فی السابق، الآن است که می رسم لینکش را بگذارم برایتان.

و اما خود مستند:

چند روایت معتبر از نمایشگاه!  فارس تی وی

یا مثلا:

چند روایت معتبر از نمایشگاه!     مدیا فایر 

التماس دعا

۴۵ نظر ۲۳ تیر ۹۰ ، ۱۱:۰۷
سید طه رضا نیرهدی
سه شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۰، ۰۳:۰۱ ق.ظ

در کوی ما ساقی عطشان بهانه است!

بسم الله الرحمن الرحیم

در محرم عزای ارباب که به پا می شود، داغ حسین(ع) وصل است به داغ عباس و در شعبان آسمان که سرِ شوق می آید، باز هم وصل می کنی شادی از ارباب را به شادی از ساقی و انگار چاره ای نیست، جز ذکر هم زمان! و مگر سایه از صاحبش جدا می شود که عباس از حسین؟!
شب عید است و در سماوات اگر من و تو چشم داشتیم که ببینیم، می دیدیم که از خانه ی مولا تا خود عرش ملائکه صف کشیده اند براش چشم روشنی گرفتن و میکائیل ناظم این صف است و جبرائیل اجازه ی ویژه گرفته از خود خدا تا فقط دور پیامبر خاتم بگردد و زُل بزند به چشم های از شادی به اشک نشسته ی احمد و التماس کند تا قنداقه ی حسین را لمحه ای امانت بگیرد و به عرش برد و آبرویی بیاورد برای عرش ...

... و گمانم همین حسین، قتیل العبرات است ...

دوست ندارم خاطرت را در این روزها که عمیقاً مسرورم، مکدر کنم و اصلا مگر ذکر ارباب مکدِّر است؟ پیش تر این جا نوشته ام که شیر فاطمه را جز حسن ننوشید و دلیل این، ذکرِ مصیبتِ ارباب ما است، آن گاه که در رحمِ خیرالنّسا "انا الغریب" ، " انا العطشان" سر داد ... خشک می شود شیر مادری که پیش تر بداند روزگار غریبانه ی پسرش را.

قنداقه ی عباس را دست مولا که دادند، لبخند زد؛ یعنی این همان است که باید سرمایه ی حسینم باشد در کربلا.

عباس پسر ارشد فاطمه ی کلابییه است و حدود ده سال بعد از آن به دنیا آمد که همسر مولا شد- خودش که می گفت کنیز مولا شد- جماعتی از این خاله زنک های دو ریالی جمع شدند که "آره! فاطمه پسر دار شده. دیگر فرزندان فاطمه را توجه نخواهد کرد." اصلاً به گمانم برای همین بود که زنانِ آشنا را  هر چند وقت یک بار جمع می کرد، حسین را می نشاند وسط و خودش قنداقه ی عباس به دست دور سر ارباب می چرخید و زیر لب می گفت "الهی قربون حسین بری، ان شا الله ..."

سال روایت خاطرم نیست، شاید عباس آن وقت ها حدود چهار، پنج ساله بوده، شاید هم کمی بیش تر. ام البنین خوشه ای انگور دست پسر می دهد که بخورد و مگر خوشه ی انگور چیست؟ پسر می دود سمت کوچه و در پاسخ مادر که " کجا می روی پسرم؟" پاسخ می دهد: "می روم با ابا عبدالله بخورم." گمانم ارباب آن موقع ها ازدواج هم کرده بوده!

خواهرم سیزده- چهارده سالی از برادرم بزرگ تر است و وجدانی اش را که نگاه کنی برایش مادری کرده؛ لذا است که می فهمم این که می گویند زینب برای عباس مادری کرده یعنی چه. زبان حالی از سیدالشهدا شنیدم خطاب به علی اکبر که:

مادرت نیست اگر مادرِ سقا هم نیست                                عمه ات هست به جای همه ی مادر ها ....

عمه ات هست به جای همه ی مادرها ... ، راست گفته. زینب به جای همه ی مادرها راهی می کند فرزندانش را سوی میدان و یکی یکی پس می گیرد تن های پاره پاره شده یشان را ...

و اما ارباب. و ما ادراک الارباب ... و ما ادراک الارباب...

یا سیدالشهدا! از دید تو که نگاه می کنم می بینم بهتر از من هزارها داری، از دید من که نگاه می کنی، می بینی جز تو هیچ ندارم!

حرم را ندیده ام ...

             ارباب ما! ...

                   دعا کن برای ما ...

 

۲۱ نظر ۱۴ تیر ۹۰ ، ۰۳:۰۱
سید طه رضا نیرهدی
شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۰، ۱۱:۵۵ ب.ظ

علیکم بالتعاونی!

به نام خدا

وقتی امتحان داری و نه درس خوانده ای، نه سر کلاس رفته ای، نه کتاب و جزوه ی استاد را نگاه انداخته ای، چه کار می کنی؟ در تصمیم گیری ات دخیل کن شدت تزخرف (مزخرف بودن) درس را و درس نامه را و مدل امتحان گرفتن استاد را و خیلی چیزهای دیگر را.

تو را نمی دانم، اما من که چنین کردم:

روز قبل از امتحان را مرخصی می گیرم از یاسر پس از آن که بسیار زیر بار منّتش می روم و نه آن که خیال کنی تمام روز را، نه وعده می کند باید قبل ساعت شش بعد از ظهر در دفتر حاضر باشم برای شرکت در جلسه ای و نمی فهمم این دیگر چه مرخصی است که عوضش باید بعد از ظهر بیایم سر کار! اما از یاسر همین قدر مرخصی کندن هم غنیمتی است که فرمود: " از خرس ..." رها کنم که پیش رفتنش دردسر است!

امتحان قرار است از چهار فصل باشد، دو فصل که پیش ترها اندک اطلاعاتی نسبت به آن ها دارم و دو فصل که کلا نسبت به آن ها بی اطلاعم و تو خیال کن نسبت من با "فیزیک پلاسما" به عنوان یکی از سرفصل ها، نسبت کودک هفت ساله است با معادله ی شرودینگر!

بعد از نماز صبح می نشینم به خواندن چند مقاله از شهید آوینی در حوزه ی فلسفه ی سیاسی تا دستم گرم شود برای فیزیک خواندن! سر موعد هم می روم کلاس ساعت هفت صبحِ "تفسیر موضوعی قرآن". کلاس که تمام می شود تیز می پرم ترک موتور و ایستگاه بعد کتاب خانه ی دانشکده است با خلوتی اول صبحش.

رو به دیوار جاگیر می شوم تا مجبور نباشم ده دقیقه یک بار بیست دقیقه وقت صرف سلام و علیک با این و آن کنم، هر چند این حربه خیلی هم موفق واقع نمی شود. به محض نشستن پشت میز لپتاب را باز می کنم و چک میل در ابتدا و کامنت خوانی وبلاگ در اسطوا و خبرخوانی از سایت ها در انتها. مهم ترین خبر کشور فوت ناصر خان است و مرده خوری جماعتی بر سر جنازه اش. و همه ی این ها کم از چهل دقیقه طول می کشد. بعد هم برای آن که ذهنم گرم شود و حال فیزیک خواندن پیدا شود دوباره باز می کنم "آغازی بر یک پایانِ" سید شهیدانمان را و می خوانم و می خوانم تا عذاب وجدان غلبه می کند و pdf را باز می کنم و این موقع گمانم ساعت 10 را نشان می دهد.

سر و کله زدن با محتوای درس 30 درصد کار است و دست و پنجه نرم کردن با آن text انگلیسیِ پرِ غلط های املایی و انشایی 80 درصد! یاد جلسه ی اول درس می افتم که استاد درس کذا مختصری از درس را که پیش برد ازش پرسیدیم:" جزوه ی تالیفی خودتان چرا انگلیسی است؟" و او که در کمال خونسردی و با کمی لبخند( منظورم پوزخند است) گفت چون سرعت تایپ انگلیسی ام بیش تر است و انگار ما بعدتر نمی فهمیم همه ی جزوه copy- paste شده از اینترنت است. انسان تعجب می کند!

انسان تعجب بکند یا نکند، من باید که text  مسخره را بخوانم و انصافا هم تا دقایقی بعد از اذان ظهر، غیر از آن پانزده شانزده باری که برای دیدار تازه کردن های مکرر با اصغر و اکبر و تقی و شهرام text را ول می کنم، به طور پیوسته مشغول ام با حضرت درس.

بعد از نماز هم ناهارکی و چرتکی که به انضمام هم می شود کم از پنجاه دقیقه. و بعد هم دوباره کتابخانه و درس و آن وسط ها کلاسی و ساعت شش جلسه ی تا نماز مغرب. شب ولادت حضرت زهرا است. خودم را مقید می کنم بروم خانه دست بوس والده ی مکرمه و به خیال خام خود می پندارم مراسم دست بوس و اهدای هدیه و حالا شیرینی خوردن و خنده کردن کم از یک ساعت طول می کشد و می توانم از بقیه ی زمان برای سر و کله زدن با text کذا استفاده کنم. خیالم از آن جهت خام است که می بینم اخوی گرام از آن جهت که فردا امتحان ریاضی پایان ترم دارد، مثل پاسبان سر گذر کشیک می کشد تا به محض مراجعت بنده، حقیر را خفت کرده و حق الحساب خود از این شندر غاز معلومات ریاضی را بگیرد. این می شود که تا ساعت یک بامداد به جای text با اخوی سر و کله می زنم. (بعد تر که کارنامه را می گذارند کف دست مادرمان معلوم می شود 19 گرفته از ریاضی، اخوی.)

یادم نیست نماز خواندم و خوابیدم یا خوابیدم و نماز خواندم، هر چه هست همان شبانه خوانده ها را می کنم دو و نیم فصل و نخوانده ها یک و نیم و فیزیک پلاسما همان نا آشنای غریب- جزء ناخوانده ها باقی می ماند که می ماند.

8 صبح روپوش پوشیده در کارگاه دانشگاهم برای ساخت چیزی شبیه کانال کولر. این کانال سازی را از آن بابت نقل می کنم که در این شانزده ساله ی تحصیل هیچ گاه این طور احساس شرمندگی نکرده بودم. در آن میانه ی کار، که از دیگر بچه ها عقب افتادم با معصومیتی کودکانه از خانم استاد پرسیدم:" ببخشید! در این مرحله باید چه کار کنم؟" و سرکار استاد هم گفتند:" خوب! حالا باید با انبردست خمش کنی!" چند لحظه ماندم معطل که "خوب! کجایش را باید با انبردست خم کنم؟ این را که با دست هم می شود خم کرد!" این شد که جلوی چشم سرکار استاد با دست خم کردم قطعه کار را  و همه ی این فرآیند را زیر نظر داشت سرکار خانم. سرم را که بالا آوردم، چند لحظه ای با نیش خند داشت نگاهم می کرد و این اول بار بود که در عمرم معنای نگاه " عاقل اندر سفیه" را فهم کردم. با همان خنده گفت" مگر نگفتم با انبردست خم کن!" در حالی که از ذهنم می گذرد:" مگر زور زیاد جرم است؟!" با همان حالت معصومانه می پرسم:" ببخشید! حالا چه کار کنم؟!" و ایشان هنوز با همان نیش خندِ از سر "عاقل اندر سفیه" می گوید:" برو مرحله بعد." و هر چند از این جلسه ی کارگاه 19 می گیرم اما داغ آن نگاه بر دلم می ماند.

بلافاصله بن کن می شوم کتاب خانه ی دانشکده برای از سر گرفتن تحصیل علم و دانش! و نه این که خیال کنی مقصودم کسب نمره است؛ که من عمیقا با درس خواندن برای نمره مخالفم!

دوباره دیدار تازه کردن های بعد از چند ماه شروع می شود. هر کس که می رسد، می گوید:" بَه! از این طرف ها! ..." یا آن ها که دیروز دیده انم می گویند:" سید! چه شده دو روز پشت سر هم دانشکده رویت می شوی؟!" و پاسخ من " و لا یمکن الفرار من امتحان" است به همه ی این حضرات!

بیست دقیقه ای که می گذرد می بینم من مرد فهم کردن این مطالب با این text بلا گرفته نیستم و تا امتحان 3-4 ساعتی بیش تر نمانده. این می شود که به عادت مالوف شروع می کنم به جمع آوری محفلِ "کور و کچل ها" و محفل کور و کچل ها را از "محفل ققنوسِ" هری پاتر عاریت گرفته ام! چند صباحی است که چند نفری شب یا روز امتحان ها دور هم جمع می شویم ، هر کدام به واسطه ی ویژگی خاصی که داریم. مثلا علی رضا همیشه به واسطه ی نزدیکی ای که با مافیای قدرت به هم زده، همیشه جزوه ی خوبِ کپی شده ای دارد. من هم همیشه با هر ضرب و زوری که هست نیمی از درس را تا سه ساعت قبل از امتحان خوانده ام و صابر که همیشه بر حسب اتفاق آن نیمه ی دیگر را می خواند و اگر استاد جزوه یا کتاب انگلیسی معرفی کند، فرهاد هم هست برای تطبیقِ نصّ ِ جزوه ی دست نویس با نصّ انگلیسی! و از جهت لطف باری تعالی این بار پویا هم به جمع ما اضافه شده که از رفقای زمان باشگاه ما است و هنوز با همان طراوت درس خوان.

یک ساعته پلاسمای مادر مرده را پویا توضیحمان می دهد با اطناب فراوان. یک ربعه لیزر را من توضیح می دهم با ایجاز فراوان و به طور همزمان به برکت فرهاد تطبیق می دهیم سوادمان را با نظر text لعنتی! و این می شود که جمع می کنیم چهار فصل را زیر سه ساعت برای پنج نفرمان و همه هم نمره ی خوب می گیریم بعدتر که نمره ها را استاد می زند پشت در اتاقش.

این ها را نقل کردم از جهت یادآوری برکات تشکیل تعاونی های درس خوانی! و تعاونی یعنی هر کس سهمش را بیاورد، هر چند سهمش اندک باشد.

بعد امتحان می روم سایت دانشکده و عده ای مثل همیشه در حال وقت تلف کردن و بعد از مدت ها مهمانشان می شوم به یک دست فیفا 2011 وحوصله ام آن قدر نمی کشد که بازی را تمام کنم و نیمه کاره رها می کنم ...

به خودم جایزه می دهم از بابت امتحان خوبی که داده ام و می نشینم به خواندن "آغازی بر یک پایان" تا تمام می شود. بعد هم همه ی سخنرانی های سال 90 آقا را که هنوز نخوانده ام، می خوانم. چند نفری از خوانندگان با لطف این وبلاگ کامنت خصوصی گذاشته اند که سری به وبلاگشان بزنم و مطالبشان را بخوانم و نظرم را عرض کنم  که می روم و می خوانم و نظر نمی دهم! بعد هم کمی با خود خلوت می کنم، حدود یک شب تا صبح.

در این چند روزه چند فیلم خوب دیده ام که دیدنش را توصیه می کنم به همه ی خوانندگان این خطوط. اول فیلم "پدر" را که ساخته ی مجیدی است. همین طور فیلم های "باران" و "بچه های آسمان" از همین کارگردان را. و "به همین سادگی" و " زیر نور ماه" از رضا میرکریمی و فیلم "seven" از فینچر و " رهایی از شاوشن" از فرانک دارابونت و "جاده ی سبز" از همین فیلم ساز و فعلا همین کافی است. (البته خیلی هایشان را برای بار دوم بود که می دیدم.)

در این چند روز چندتایی هم کتاب دست گرفته ام که "وداع با اسلحه"ی همینگ وی جزءشان بوده و "کالبدشناسی فرهنگی فتنه" از آقای میرباقری که شدیدا توصیه اش می کنم. و "حیات فکری سیاسی امامان شیعه" از آقای جعفریان و "بیچارگان" داستایوفسکی و "آینه ی جادو"ی سید الشهدای اهالی قلم که هنوز تمام نشده و "مثل من و تو" درباره ی شهید کاظمی که از نمایشگاه خریدمش و فکر کنم که همین.

وقتی وقت کم است، انسان باید انتخاب کند میان کارهایی که دوست دارد انجام دهد و کارهایی که خیلی دوست دارد که انجام دهد! و این است که در این چند وقت من میان "نوشتن" که دوستش دارم و "خواندن" و "دیدن" که دوست ترشان دارم، دومی ها را انتخاب کرده ام!

 

۳۰ نظر ۱۱ تیر ۹۰ ، ۲۳:۵۵
سید طه رضا نیرهدی
دوشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۰، ۰۲:۳۸ ب.ظ

یک روز، سه برش

بسم الله الرحمن الرحیم

برش اول

صبح بیدار شدم با دلخوری! اولا بابت کمبود خواب و اجبار کلاس اول صبح، دوما از جهت زنگِ نیمه شبِ دیشبِ یکی از دوستان و انتظار بی جایی که از بنده داشت و سوم از جهت اوقات تلخی که در محل کار حادث شده بود.

لباس کارگاه در دستم بود و همین طور زیر لب به این و آن بد و بیراه می گفتم و پیاده سمت دانشگاه می رفتم که چشمم افتاد به کودکی در کالسکه که با مادرش می رفت مهد کودک. این را از آن جهت فهم کردم که ورودشان را دیدم به مهد کودک. دخترک دو سال نداشت و بر خلاف مادرش که خیلی اول صبح سر حال نبود با عروسکش بازی می کرد و می خندید. نگاهم که با نگاهش تلاقی کرد، آن خنده ی دلنشینِ روی لبش اصلا انگار غم را از دلم برداشت. ناخودآگاه من هم لبخند زدم. همین طور نگاهم می کرد و می خندید. استمرار خنده اش، لبخندم را خنده کرد و خنده ام، خنده اش را به ریسه رفتن مبدل ساخت.

آن قدر ذوق کرده بود و آن قدر کیف کرده بودم از این تلاقی اتفاقی نگاه ها که مدتی را قدم آهسته کردم و با فاصله دنبالشان کردم و در آن خیابان و آن اول صبحی شکلک در می آوردم برای دخترک مو بورِ مو فرفری!

بچه مدرسه ای هایی که از روبه رو می آمدند چه در دلشان می گفتند به منِ شکلک درآرِ در آن اول صبح، خدا عالم است اما برایم اصلا مهم نبود. دخترک رو به مادرش کرد و پرسید: " مامان این عمواِ کیه؟" ... " میگم این عمواِ کیه؟" و مادر که خیلی حوصله ی جواب دادن نداشت. سوال دختر را بی پاسخ گذاشت.

و در آن میان من آن دخترِ زیبا را نعمتی الهی یافتم که حالم را دگرگون ساخت و همه ی غصه ها را فقط با یک خنده ی شیرین اول صبحی از دلم برداشت.

برش دوم

خیلی از صلاه ظهر نگذشته بود که صدای "دنگ، دنگ" دوباره بلند شد. خانه ی کناریمان را خراب می کردند تا حکما به جایش بسازند و بفروشند. من و حاج حسن نشسته بودیم در اتاق جلسات و درس می خواندیم گمانم؛ که احساس کردیم "دنگ، دنگ" زیادی نزدیک است. من رو به دیوار نشسته بودم و حاج حسن با کمی فاطله پشت به آن.

"دنگ، دنگ" ...  یک ترک کوچک روی دیوار تازه نقاشی شده ظاهر شد. هر چه به حاج حسن گفتم:" بابا! این ترک نبود، الآن درست شده!" قبول نکرد و گفت: " نه این ترک ازقبل بود." چند لحظه بعد و ترک دیگر و دوباره حاج حسن زیر بار نرفت. مجابش کردم چشم بدوزیم به دیوار تا اگر ترک جدید بوجود آمد، او هم ببیند.

"دنگ، دنگ" ... الحمد لله دیوار دیگر ترک بر نداشت، چشم که بر هم زدیم دیدیم سرو گردن افغانی زحمت کشد داخل اتاق ما است و " یا الله" می گوید!

به حاج حسن می گویم: " ترک دیوار را که ندیدی، افغانی کذا را که می بینی؟!"

عزا گرفته ایم چه طور به صاحب خانه خبر دهیم!

برش سوم

بعد نماز مغرب و عشا با سعید سوار موتور شدیم که برویم خانه. دویست سیصد متری که رفتیم چشمم افتاد به صندوق صدقه. زدم کنار و به سعید گفتم "بپر یک صدق بنداز." دویست و پنجاه تومان او پول خرد داشت و دویست تومان هم من. وقتی می خواست پول بیاندازد داخل صندوق با خنده گفت:" چهارصد و پنجاه تومان کافیه؟!"

به ستار خان که رسیدیم، سر یک چهارراه نزدیک بود بین یک مزدا3 و یک وانت له بشویم! البته برای من که موتور سوار هستم عادی بود ولی برای سعید ... ! سعید حالش که جا آمد خیلی جدّی پرسید:" مطمئنی چهارصد و پنجاه تومان تا سید خندان کافیه؟!"

کنار خیابان ایستادم و در حالی که دست می کردم داخل کیف پولم، گفتم:" مثل این که بعد از هدف مندی یارانه ها نرخ صدقه ها تغییر کرده!"

 

۲۳ نظر ۰۶ تیر ۹۰ ، ۱۴:۳۸
سید طه رضا نیرهدی