یک روز، سه برش
بسم الله الرحمن الرحیم
برش اول
صبح بیدار شدم با دلخوری! اولا بابت کمبود خواب و اجبار کلاس اول صبح، دوما از جهت زنگِ نیمه شبِ دیشبِ یکی از دوستان و انتظار بی جایی که از بنده داشت و سوم از جهت اوقات تلخی که در محل کار حادث شده بود.
لباس کارگاه در دستم بود و همین طور زیر لب به این و آن بد و بیراه می گفتم و پیاده سمت دانشگاه می رفتم که چشمم افتاد به کودکی در کالسکه که با مادرش می رفت مهد کودک. این را از آن جهت فهم کردم که ورودشان را دیدم به مهد کودک. دخترک دو سال نداشت و بر خلاف مادرش که خیلی اول صبح سر حال نبود با عروسکش بازی می کرد و می خندید. نگاهم که با نگاهش تلاقی کرد، آن خنده ی دلنشینِ روی لبش اصلا انگار غم را از دلم برداشت. ناخودآگاه من هم لبخند زدم. همین طور نگاهم می کرد و می خندید. استمرار خنده اش، لبخندم را خنده کرد و خنده ام، خنده اش را به ریسه رفتن مبدل ساخت.
آن قدر ذوق کرده بود و آن قدر کیف کرده بودم از این تلاقی اتفاقی نگاه ها که مدتی را قدم آهسته کردم و با فاصله دنبالشان کردم و در آن خیابان و آن اول صبحی شکلک در می آوردم برای دخترک مو بورِ مو فرفری!
بچه مدرسه ای هایی که از روبه رو می آمدند چه در دلشان می گفتند به منِ شکلک درآرِ در آن اول صبح، خدا عالم است اما برایم اصلا مهم نبود. دخترک رو به مادرش کرد و پرسید: " مامان این عمواِ کیه؟" ... " میگم این عمواِ کیه؟" و مادر که خیلی حوصله ی جواب دادن نداشت. سوال دختر را بی پاسخ گذاشت.
و در آن میان من آن دخترِ زیبا را نعمتی الهی یافتم که حالم را دگرگون ساخت و همه ی غصه ها را فقط با یک خنده ی شیرین اول صبحی از دلم برداشت.
برش دوم
خیلی از صلاه ظهر نگذشته بود که صدای "دنگ، دنگ" دوباره بلند شد. خانه ی کناریمان را خراب می کردند تا حکما به جایش بسازند و بفروشند. من و حاج حسن نشسته بودیم در اتاق جلسات و درس می خواندیم گمانم؛ که احساس کردیم "دنگ، دنگ" زیادی نزدیک است. من رو به دیوار نشسته بودم و حاج حسن با کمی فاطله پشت به آن.
"دنگ، دنگ" ... یک ترک کوچک روی دیوار تازه نقاشی شده ظاهر شد. هر چه به حاج حسن گفتم:" بابا! این ترک نبود، الآن درست شده!" قبول نکرد و گفت: " نه این ترک ازقبل بود." چند لحظه بعد و ترک دیگر و دوباره حاج حسن زیر بار نرفت. مجابش کردم چشم بدوزیم به دیوار تا اگر ترک جدید بوجود آمد، او هم ببیند.
"دنگ، دنگ" ... الحمد لله دیوار دیگر ترک بر نداشت، چشم که بر هم زدیم دیدیم سرو گردن افغانی زحمت کشد داخل اتاق ما است و " یا الله" می گوید!
به حاج حسن می گویم: " ترک دیوار را که ندیدی، افغانی کذا را که می بینی؟!"
عزا گرفته ایم چه طور به صاحب خانه خبر دهیم!
برش سوم
بعد نماز مغرب و عشا با سعید سوار موتور شدیم که برویم خانه. دویست سیصد متری که رفتیم چشمم افتاد به صندوق صدقه. زدم کنار و به سعید گفتم "بپر یک صدق بنداز." دویست و پنجاه تومان او پول خرد داشت و دویست تومان هم من. وقتی می خواست پول بیاندازد داخل صندوق با خنده گفت:" چهارصد و پنجاه تومان کافیه؟!"
به ستار خان که رسیدیم، سر یک چهارراه نزدیک بود بین یک مزدا3 و یک وانت له بشویم! البته برای من که موتور سوار هستم عادی بود ولی برای سعید ... ! سعید حالش که جا آمد خیلی جدّی پرسید:" مطمئنی چهارصد و پنجاه تومان تا سید خندان کافیه؟!"
کنار خیابان ایستادم و در حالی که دست می کردم داخل کیف پولم، گفتم:" مثل این که بعد از هدف مندی یارانه ها نرخ صدقه ها تغییر کرده!"