کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۷ مطلب در فروردين ۱۳۸۹ ثبت شده است

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۸۹، ۱۲:۱۷ ق.ظ

خانه‌ای خواهم ساخت

پیش نویس: چند تایی از دوستان مطلب کوتاه خواسته بودند، شعری پیش کش می کنم.


خانه‌ای خواهم ساخت،

      در و دیوار اتاقش همگی از گل یاس

           بوی تنهایی و غربت بدمم در همه‌جا

                خانه‌ای خواهم ساخت.


پیچکِ خانه به دوشی ز سر کوچه‌ی تنهایی ما می‌گذرد،

      شیون و ناله و اندوه و فغانش به هوا

           هم‌نشین غم و درد

                هم‌صدای تب و تاب

                     شاخه‌هایش همه درد، برگ‌هایش همه آه

                          از سر کوچه‌ی تنهایی من می‌گذرد، پیچک خانه به دوش

خانه‌ای خواهم ساخت

      خانه از جنس سمن

           و صدا خواهم کرد، گل سرخی که بیاید پیشم

                و سپیداری را

                     تا که منزل باشد، نزد آن پیچکِ تنهای قشنگ.

                          . . .

                               خانه‌ای خواهم ساخت.

۳۰ نظر ۲۸ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۱۷
سید طه رضا نیرهدی
جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۸۹، ۰۳:۱۵ ق.ظ

سنگی بر گوری (یک نامه ی شدید الحن به رضا امیرخانی)


به نام خدا

نکته‌ای که در ابتدا باید دانست:

این نوشته مقدمه‌ای دارد و آن مقاله‌ی رضا امیرخانی است که در سایت رسمی‌اش در تاریخ 2/11/1388 منتشر شد و در سایت‌های خبری هم انتشار نسبتاً گسترده‌ای داشت. مطالعه‌ی آن مقاله برای فهم دلایل نگارش این مکتوب تقریباً ضروری است. بوده‌اند دوستان دیگری هم که پیرو این مقاله، کیبرد زده‌اند و من سعی می‌کنم، کمی بعد لینک آن‌ها را هم بگذارم.(الآن کمی بعد گذشته و در قسمت پیوندهای روزانه می توانید لینک ها را ببینید)

راستی امشب، شب شهادت(بخوانید ولادت) سید شهیدان اهل قلم است.  سلامتی همه‌ی شهدا بالاخص شهید منظور فاتحه مع الصلوات!

 

     آقای امیرخانی! چند وقت پیش در سایت رسمی‌یتان مقاله‌ای گذاشته‌اید با عنوان "استعدادهای درخشان، قطعه‌ی چند؟ ردیفِ چند؟ *ویژه سمپاد*" که چند روز پیش خواندمش؛ دوبار هم خواندمش. البته پیش تر "من او" یتان را سه بار و "داستان سیستان"تان را هم سه بار و "ارمیا"یتان را هم دوبار خوانده‌ام.که آن تکرارها از سر نوش بود و این تکرار از سر نیش، نیشی که باعث سوزش ما تحت حجّت هم شده. حجّت قادر پناه را که می‌شناسید؟ مرا ببخشید وقتی اعصابم به هم می‌ریزد، قلمم تند می‌شود. لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد!

     بعد از آن که مقاله‌ی فخیم و بسیار سطحی و بسیارتر دور از واقع‌تان را خواندم، چندتایی هم پی‌نوشت از دوستان مطالعه کردم که جملگی با عبارات مشابه این آغاز می‌شد: "البته من خیلی امیرخانی را دوست دارم، ولی باید بگویم . . . " یا مثلاً  " آقای امیرخانی! I Love you ، ولی . . . "یا  "امیرخانی از سوپراستارهای ادبیات انقلاب است، ولی . . ." و خیلی این چنین چیزهایی دیگر. و این‌ها جملگی شاید نگران آن‌اند که انتقاداتشان به تیریچه‌ی قبای حضرتت بر بخورد و شما هم مثل دیگر حضرات هنرمند چپ کنید، بزنید به در و دیوار و با بلدوزر از روی انقلاب و آرمان‌هایش عبور کنید. ولی من می گویم لعنت بر پدر و مادرکسی که در این مکان آشغال بریزد و آشغال آن کلامی است که حق بودنش را فدای پسند غیر کند.

    می‌نویسم تا بدانی جدیداً در جمع خصوصی با رفقایم، قاه قاه به جنابت می‌خندیم و مسخره‌ات می‌کنیم که "باز هم این امیرخانی یک پرت و پلای دیگر گفت!" آقا رضا، به جان بچة نداشته‌ام قسم جدیداً خیلی پرت و پلا می‌گویی! و این حرفت هم یکی دیگر. من می‌گویم اگر رضا امیرخانی نویسندة متعهد به انقلاب است، که هست با حرف گربه سیاهی مثل من نباید خط عوض کند، که اگر خط عوض کند خاک بر سرش. او باید چشمش به دست دیگری باشد که نمی‌دانم هست یا نه. و اگر این مطلب را در معرض دید عموم می‌گذارم دلیلش کاملاً نفسانی است و اندکی هم از آن جهت که میزان احساس خطرم را نشان دهم. نمی‌دانم چطور باید بنویسم که موثر افتد. شاید ساده، بدون هیچ تجملی کمی توی ذوق بزند، اما چه‌ کنم، مثل شما قلمم خوش نمی‌چرخد. بیا و امسال با خودت عهد ببند، در مسائلی که تخصص نداری، نه این که کمتر، بلکه اصلاً حرف نزنی! لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد. مقدمه ای که می‌خواستم اصلاً ننویسم ، زیادی زیاد شد. بروم سر اصل مطلب:

۵۴ نظر ۲۰ فروردين ۸۹ ، ۰۳:۱۵
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۸۹، ۰۵:۱۷ ق.ظ

‌حجّت و اخبار سیزده به در

به نام خدا

     چند دقیقه پیش داشتم با حجت حرف می‌زدم. او که چرخی در فضای مجازی زده بود و با فیلترشکن سرکی به سایت‌ها و وبلاگ‌های جنبش سبز کشیده بود، متأسفانه دوباره تحت القائات آن‌ها می‌گفت: "بابا این بیچاره‌ها راست می‌گویند، واقعاً بیشمارند!"

     گویا یکی از سران فتنه‌ی اخیر در مصاحبه‌ی مطبوعاتی خود عنوان کرده "به گفته‌ی ناظران ما در سطح پارک‌ها و فضاهای سبز کشور، بیش از پنجاه میلیون از هم‌وطنان ما در یوم الله سیزده به در، در روزی که چشم‌های نگران امریکا و انگلیس و اسرائیل به کشور ما دوخته شده بود به پارک‌ها و چیزهای سبز رفتند و به این ترتیب مخالفت خود را با رژیم اعلام کردند." وی خاطر نشان کرد "همه‌ می‌دانند که من به قانون التزام دارم و ما بیشماریم و هر کس که به این واقعیت ایمان ندارد، خیلی احمق است و خاک بر سرش."

     همچنین همسر یکی از کاندیداهای شکست خورده در انتخابات اخیر، در مصاحبه با بی‌بی‌سی فارسی اعلام کرده در این عید نوروز کلاً تقلب شده و ما نباید خود را فقط محدود به سیزده به در کنیم. وی اعلام کرد، همه می‌دانند که بیش‌تر مردم ایران ترک هستند، پس چه طور می‌شود که ترک‌ها استان خود را بگذارند و به استان‌های مازندران و اصفهان و . . .  سفر کنند؟( اشاره دارد به آماری که سازمان گردش‌گری راجع به پر مهمان‌ترین استان‌ها اعلام کرده!)

     یا این‌که من خودم لر هستم و در این عید به ویلایمان در شمال سفر کردیم، این خود نشان می‌دهد که در عید نوروز امسال تقلبات گسترده‌ای صورت گرفته.

     همین‌طور ف.ه دختر تنها استوانه‌ی نظام اعلام کرده "از آن‌جا که طرفداران خامنه‌ای( این جایش را خودم اضافه می‌کنم حفظه الله) همه بسیجی‌ها و انصار حزب الله و این جور چیزها هستند و آن‌ها هم به نوروز و سیزده به در و . . .  اعتقاد ندارند، پس هر کس که در این روز به پارک‌ها و جنگل‌ها و سبزه‌های پشت گاردریل اتوبان‌ها رفته از ما سبزها است، در نتیجه ما بیشماریم و مرگ بر دیکتاتور!" او در این موقع با انگشتان دست خود علامت جنبش را نشان داد و به طرفداران خود گفت: "بچه‌ها! من دارم می‌رم خیابون انقلاب فلافل بخورم. هر کس میاد، فلافل مهمان من."

     م.س(محسن سازگارا) هم در سایت خود اعلام کرده، عکس‌ها و فیلم‌های بیشماری از هم‌وطنان به دست ما رسیده که نشان می‌دهد، همه‌ی مردم همراه خانواده‌هایشان در حالی که نمادهای جنبش(سبزه‌ی سفره‌‌ی هفت سین) را همراه داشته‌اند به پارک‌ها ریخته‌اند و عوامل رژیم با تانک به آن‌ها حمله کرده‌اند. پس سقوط رژیم نزدیک است. تا فردا شاد، پیروز، موفق و سرافراز باشید. به امید پیروزی ایران و ایرانی!

     هم‌چنین ج.ک همسر نمی‌دانیم چندم ع.م که از فعالین حقوق زنان است از همه‌ی زنان متأهل خواسته تا در سیزده به در مواظب همسرانشان باشند که سبزه گره نزنند و آن‌ها نیز به سرنوشت شوم او دچار نگردند. اخبار غیر رسمی حاکی از آن است که همسر لندن نشین این خانم علاقه‌ی زیادی به گره زدن سبزه داشته!

     همین‌طور ع.م گرداننده‌ی سایت جرس نیز طی بیانیه‌ای از همه‌ی مردان سبز ایران خواسته تا هر چه بیش‌تر سبزه گره بزنند، تا هر چه زودتر و بیش‌تر همسردار شوند و با ایجاد کارخانه‌های تولید مثل بشری، هر خانه‌ را به یک سنگر مقاومت در برابر نظام آخوندی تبدیل کنند. تا آرزوی جنبش سبز که همانا ما بیشماریم است، هر چه زودتر محقق شود.

     شیخ اصلاحات هم از شب قبل به هواداران خود اعلام کرده بود که سیزده را با خانواده در چمن‌های وسط میدان هفت تیر به در خواهد کرد. او در حالی که با شلوار گرم‌کن داشت با نَن‌جونش بدمینتون بازی می‌کرد، در پاسخ به خبرنگاران که از او پرسیده بودند، برنامه‌یتان برای آینده چیست؟ گفت: "ببخشید، من تا آخر سیزده به در، چه قدر وقت دارم؟"

     دوباره می‌نشینم و با حجت حرف می‌زنم و توجیهش می‌کنم که این‌ها بی‌شمار نیستند. و او هم که توجیه شده می‌گوید: "آه! من در چه اشتباهی بودم. از تو دوست خوبم که من را از گمراهی در آوردی متشکرم! من از این به بعد، به این واقعیت که خداوند بزرگ و جهان‌آفرین این سبزها را بیشمار نیافریده ایمان آوردم!"

و من می‌گویم "الحمد لالله، هذا من فضل ربی!"

 

۴۰ نظر ۱۵ فروردين ۸۹ ، ۰۵:۱۷
سید طه رضا نیرهدی
جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۸۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ

باران می بارد

پیش نویس: این قصه را برای چاپ چند ماه پیش به نشریه بهاران دادم که چاپ شد.

    بی‌قرار بر صندلیت جابجا می‌شوی. نحوه‌ی صحبت کردن استادت و نگاه کردن‌های هم‌کلاسی‌هایت  به ساعت‌هایشان، آگاهت می‌کند که تا چند لحظه‌ی دیگر کلاس به پایان خواهد رسد و این تازه اول بدبختی تو است. امتحانی داری و خود را هنوز برای آن آماده نکرده‌ای و انگار کمی نگرانی.

     از کلاس بیرون می‌آیی. کیفت را بر یک شانه انداخته‌ای و بدون خداحافظی از همکلاسی‌هایت  به سمت شیر آب انتهای راهرو می‌روی  و ترجیج می‌دهی پیش از رفتن به خوابگاه دست‌هایت را با وسواس همیشگی زیر شیر آب بگیری. با دو دستت کاسه‌ای ‌می‌سازی و با آب پرش می‌کنی و به صورتت می‌پاشی و این کار بعد از یک روز خسته کننده عجیب برایت لذّت‌بخش است. در آینه چشم می‌دوزی، موهایت را مرتب می کنی، دستی به ابروانت می‌کشی و با اکراه روی از آینه بر می‌گیری. در حالی که خنکی آب را روی صورتت احساس می‌کنی به سمت پاگرد راهرو می‌روی.

     بر خلاف عادتت هوس می‌کنی این بار از پله‌ها استفاده کنی و لذّت برخورد کیفت را که یله بر دوشت انداخته‌ای، در هر قدمی که بر پله می‌گذاری احساس کنی و شاید در پی آنی که بدین واسطه چند ثانیه‌ای دیرتر به مقصدت برسی و چند ثانیه‌ای با خودت خلوت کنی؛ خلوتی که بسیار احتیاجش داری. وقتی به همکف می‌رسی سراغی از کمدت می‌گیری و کتاب امتحان فردایت را برمی‌داری و بعد با سلیقه و آرام چیزی در آن می‌گذاری، شاید کتابی، جزوه‌ای. با دستت یقة پیراهنت را صاف می‌کنی و بی‌هیچ عجله‌ای از دانشکده خارج  می‌شوی.

     هنوز چند قدمی با در فاصله نگرفته‌ای و چشم هایت، قدم‌هایت را می‌شمارند که صدایی نظرت را جلب می‌کند. "پَرستو، پَرستو" اعتنایی نمی‌کنی و سعی داری که همچنان قدم‌هایت را بشماری و افکارت را همچنان در اختیار داشته باشی و در خلوتت هیچ کس را راه ندهی ولی باز می‌شنوی و این بار صدا هیجان بیشتری دارد.

 

۱۷ نظر ۱۳ فروردين ۸۹ ، ۱۸:۰۶
سید طه رضا نیرهدی
پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۸۹، ۰۴:۲۳ ب.ظ

Title-less

برا اینکه مشایی امسال دست از سرمون برداره و احمدی نژاد سر عقل بیاد، اجماعاً صلوات!

    اللّهم صلی علی محمد و آل محمد

۷ نظر ۱۲ فروردين ۸۹ ، ۱۶:۲۳
سید طه رضا نیرهدی
دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۸۹، ۱۲:۴۲ ق.ظ

عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا

به نام خدا

عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا

     امسال وضع عیدی خیلی خوب است. چشم شیطان کَر، هنوز هیچی نشده و هیچ‌جا نرفته و هیچ کس را ندیده، چهل پنجاه هزار تومانی کاسب شده‌ام. خدا زیاد کند برکت مال دایی‌ها و عمه‌ها و عمو‌ها و البته پدر و مادرم را. این چهل پنجاه هزار تومان را اضافه کنید به یک شیشه‌ی کوچک پر از گرد و غبار حرم اباعبدالله(ع) و چفیه‌ی معطر به عطر حرم قمر بنی‌ هاشم و یک جانمازِ made in china خریداری شده از نجف. کَفت برید؟!

     خدا برکت دهد مال دایی‌ام را تا هر سال مادربزرگم را بفرستد کربلا. پیرزن آن‌قدر صفا کرده بود که به دایی بیچاره‌ام می‌گفت "مجید! اگر می‌خوای ازت راضی باشم، باید هر سال من را بفرستی کربلا!" تازه مادربزرگم وقتی مرا دید، گفت "فلانی، زیر قبّه‌ی اباعبدالله حسابی دعایت کردم."آخر قبل از رفتنش با هم طی کرده بودیم.

     سوغاتی‌های من دل داداشم را برد و عیدی‌های او دل مرا. هر چه التماس کرد بده با چفیه‌ات یک دور بزنم، گفتم نه. حتی حاضر شد دسته‌ی پلی‌استیشنش را با چفیه‌ام طاق بزند، ولی من راضی نشدم. مادرم می‌گوید "تو هنوز بچه‌ای و عقل معاش نداری!"

     هم‌سن برادرم که بودم، کلاً وضع مالی فامیلمان خراب بود. مجبور بودم دویست تومان، پانصد تومان عیدی جمع کنم و هر جا هم که نمی‌رفتم، عیدیم را نمی‌دادند. این می‌شد که از همان لحظه‌ی تحویل سال کمر همت می‌بستم و همه جا می‌رفتم و قطره قطره پول جمع می‌کردم و به زور دوازده، سیزده هزار تومان جمع می‌شد. آخر عید هم مادرم با کمال خونسردی همه‌ی عیدی‌هایم را می‌گرفت و به حسابم در بانک واریز می‌کرد. حسابی که حتی رنگ دفترچه‌اش را هم ندیدم!

     نمی‌دانم در این هفت، هشت سال چه شد که عیدی‌های دویست تومانی و پانصد تومانیِ من، تبدیل شد به اسکناس‌های پنج هزاری. حالا که دیگر ذوق و شوقش را ندارم هر جا می‌روم یک اسکناس پنج هزاری می‌گذارند کف دستم. راستش را بخواهی از گرفتن پول خجالت هم می‌کشم. ولی داداشم چه حالی می‌کند با عیدی‌هایش. اگر اسباب‌بازی‌های پشت ویترین مغازه‌ها برای من رویا بود، برای او با عیدی‌هایش از زندگیِ من واقعی‌تر است!

     البته خوب می‌داند که نباید بگذارد آخر عید چیزی به عنوان عیدی برایش مانده باشد و اگر نه آن‌ها نیز به سرنوشت واریز به حسابی بدون شماره و دفترچه دچار می‌شوند. این است که هنوز سه روز از عید نگذشته بود با پدرم راهی شد و تا جایی که می‌توانست، خرجشان کرد. عقل معاش دارد دیگر!

     ولی من هنوز هم عقل معاش ندارم. سرنوشت عیدی‌هایم هنوز هم همان است. وقتی مهمان خانه‌یمان می‌آید، مادرم مرا کناری می‌کشد و می‌گوید "طه، پول نو ندارم، کمی از آن عیدی‌هایی که گرفته‌ای، بده تا این‌ها را راهی کنم، بعداً پول کهنه بهت می‌دم!" پول کهنه‌ای که نه مادرم یادش می‌ماند بدهد و نه من به صرافت گرفتنش می‌افتم. وقتی هم به شوخی می‌گویم پس پول من چی شد؟ جدی می‌گوید "خیال کردی آن عیدی که به تو می‌دهند، از کجا می‌آید؟ خوب همین پولی است که من به بچه‌های آن‌ها داده‌ام.یعنی اگر من به بچه‌های آن‌ها عیدی ندهم، خوب آن‌ها هم به تو عیدی نمی‌دهند!" و من مرده‌ی این استدلال مادرم هستم. هرسال!

     وقتی عیدی‌های برادرم را می‌بینم و از آن بدتر نتیجه‌ی عیدی‌هایش را، دلم به حال خودم می‌سوزد؛ دلم به حال ده سال پیش خودم می‌سوزد و هوس می‌کنم از مادرم سراغ دفترچه‌ی حساب عیدی‌هایم را بگیرم. و او اول انکار می‌کند و دنبال راه فرار می‌گردد، به بهانه‌ی آشپزی به آشپزخانه فرار می‌کند و من دنبالش می‌روم و وقتی راه فرار ندارد بی‌صدا فقط لبخندی تحویلم می‌دهد.

      و من این لبخند را به همه‌ی عیدی‌های عمه و دایی و خاله‌ی پدر و حسن آقا و حسین آقا نمی‌دهم.

 راستی سال نو مبارک!

 

 

۱۲ نظر ۰۹ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۴۲
سید طه رضا نیرهدی
شنبه, ۷ فروردين ۱۳۸۹، ۱۰:۲۶ ب.ظ

آخرین جمعه سال

به نام خدا

     این آخرین بعد از ظهر جمعه‌ی سال 1388 است. سالی که قرار بود اصلاح کنیم الگوی مصرفمان را، سالی که قرار بود اصلاح کنیم روش زندگی‌هایمان را. سالی که یک نفر دنبال عمارها و مقدادها و مالک‌هایش می‌گشت؛ گشتنی که به نظرم پیدا شده‌ای نداشت. سالی که مشایی هم‌چنان خار درون چشمانمان بود و احمدی‌نژاد با همه‌ی خوبی‌هایش هم‌چنان باعث آبروریزی. سالی که موسوی قیام کرد علیه ولی فقیه. سالی که کروبی خیلی وقت‌ها باعث خنده‌یمان شد و خیلی وقت‌ها باعث گریه‌یمان و خیلی وقت‌ها باعث تعجبمان. سالی که امریکا خوشحال شد و اسرائیل نیشش را تا بناگوش باز کرد و انگلیس کِل کشید. اما خدا را شکر باز هم شادی‌هایشان به ماتم و خنده‌هایشان به گریه و کِل کشیدنشان به دست گزیدن انجامید؛ به خاطر یک نفر، به درایت یک مرد و به آبروی یک آقا. این سال با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هایش دارد تمام می‌شود و همه‌ی این اتفاقات که نوشتم، هیچ است در مقابل آن اتفاق که باید می‌افتاد و نیافتاد، آن خبری که باید عالم را پر می‌کرد و نکرد، مردی که باید بر فراز کعبه می‌ایستاد و نیاستاد. فریاد "یا اهل العالم، انا بقیه الله"ی که باید شنیده می‌شد و امسال هم شنیده نشد. و من در این آخرین دقایق، آخرین جمعه‌ی سال 1388 دلم گرفته.دلم برای غربت خودم گرفته.

     به مادرم می‌گویم بیا جایی برویم. در پاسخ حالیم می‌کند که فردا سال تحویل است و همه‌ی مردم کار دارند، خودمان هم کار داریم و نمی‌تواند کارهایش را رها کند و برویم بیرون. خودم هم نمی‌دانم کجا باید بروم، چه کسی را باید ببینم چه کار باید بکنم. دلم تنگ است. دلم بدجور تنگ است. رقیق این حالت را در اکثر بعد از ظهر جمعه‌های سال چشیده‌ام، اما این بار غیر قابل تحمل است. هر طور شده باید از خانه بزنم بیرون و می‌زنم.

     لباس گرم نپوشیده‌ام، هنوز تا سر کوچه نرسیده‌ام  کمی سردم شده اما حوصله‌ی برگشتن ندارم. هوا کم کم تاریک می‌شود و این خود یعنی سردتر شدن هوا. پاهایم را تا حد ممکن به موتور نزدیک کرده‌ام تا از گرمایش کمی گرم شود. حتی به قیمت تحمل سرما هم که شده باید جایی بروم، حتی اگر ندانم آن‌جا کجاست.

     می‌پیچم داخل بزرگ‌راه رسالت. تونل رسالت را رد می‌کنم و وارد حکیم می‌شوم. هنوز تصمیم نگرفته‌ام کجا می‌خواهم بروم. اسامی فامیل از ذهنم عبور می‌کند و این عبارت که "خوب الآن همه‌یشان کار دارند و نباید مزاخمشان شوم." تکلیف رفقای خوابگاهی هم که روشن است و حتماً الآن ور دل مادرهایشان نشسته‌اند. یاد یکی از رفقای تازه دامادم می‌افتم و پیش خود می‌گویم "می‌روم خانه‌ی آن‌ها و چند دقیقه می‌نشینم، بلکه دلم سبک شود. مزاحمتی که ندارم." موتورم را می‌زنم کنار و کلاه را از سرم بر می‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم. بعد از دو، سه تا بوق برمی‌دارد. صدایش گرفته است. بعد از سلام و احوال پرسی ازش می‌پرسم کجایی؟ و او در جواب می‌گوید که جنوب است و تا آخر تعطیلات هم با خانمش آن‌جا می‌ماند و من از همین لحظه منتظر پایان مکالمه‌ام؛ مکالمه‌ای که اجباراً پنج دقیقه‌ای طول می‌کشد.

     تلفن را قطع می‌کنم، دیگر غروب شده و آسمان سرخ است، با خودم می‌گویم "بهتر، تنهایی‌ام رابا خودم قسمت می‌کنم." ولی مشکل هنوز پابرجاست، نمی‌دانم کجا بروم.

     دیشب با کسی جلسه داشتم، وسط‌های صحبتمان رفیقش زنگ زد و گفت که دارد می‌رود کربلا. امروز صبح هم مادربزرگم را راهی کربلا کردیم. بماند که دم آخر چه ازش خواستم و چه جواب داد. چشمم غروب خورشید را می‌بیند و دلم کربلا می‌خواهد. یاد این عبارت می‌افتم که زیارت حضرت عبدالعظیم، ثواب زیارت امام حسین(ع) را دارد. این می‌شود که راهی می‌شوم سمت حرم عبدالعظیم، بچه محل سابقم.

     نماز را بین راه می‌خوانم. عمداً خیابان‌های شلوغ را برای عبور انتخاب می‌کنم تا حال و هوای آدم‌ها را ببینم؛ آدم‌هایی که دنبال خرید آجیل و لباس و شیرینی و ماهی شب عید هستند. راستش می‌خواهم از میان شلوغی بروم تا تنهایی‌ام را احساس نکنم.( آن موقع نمی‌دانستم که انسان‌های تنها در جمع و شلوغی بیش‌تر احساس تنهایی می‌کنند؛ احساسی که در خلوت با شکیبایی تحملش می‌کنند.) دوباره می‌زنم به بزرگ‌راه.

     نزدیک شاه عبدالعظیم یاد یکی از رفقای قدیمی‌ام می‌افتم. می‌روم سر کوچه‌یشان و زنگ می‌زنم تا هم را ببینیم و با هم برویم زیارت. گوشی‌اش خاموش است و خانه‌یشان هم کسی بر نمی‌دارد. بعداً می‌فهمم او هم جنوب است. نمی‌دانم چرا امشب همه‌ی راه‌ها به کربلا ختم می‌شود یا در عراق یا در ایران.

با خودم می‌گویم "انگار چاره‌ای نیست، خدا مرا با این حال زار امشب تنهای تنها می‌خواهد."

     موتور را نزدیک حرم می‌گذارم و تنها، تنهای تنهای تنها به سمت حرم می‌روم. به خاطر سرما زانوهایم خوب خم و راست نمی‌شود، کمی لنگ می‌زنم. از کنار یک جیگرکی رد می‌شوم، مادر و دختری در حالی که خریدهایشان را اطرافشان گذاشته‌اند، غذا می‌خورند. زن و شوهر جوانی در حالی که دست کودکشان را گرفته‌اند، از کنارم عبور می‌کنند. من سردم است. یخ کرده‌ام. دست‌هایم سرد است. پاهایم سرد است. نفسم سرد است. آه‌ام سرد است . . .  . چند پسر جوان در حالی که با هم می‌گویند و می‌خندند از روبه‌رو می‌آیند و تنه‌یشان به من می‌خورد. حتی رویم را بر نمی‌گردانم. دست‌هایم در جیبم است و با تسبیح بازی می‌کنم. از کنار مغازه‌ی آجیل‌فروشی رد می‌شوم، خیلی شلوغ است. زیر لب روضه می‌خوانم. چشمم حال همراهی ندارد. به ورودی حرم می‌رسم. دستم را روی سینه می‌گذارم و رو به گنبد با صدایی که از چند قدمی شنیده می‌شود می‌گویم "السلام علیک ایتها العبد صالح، الاطیع لالله و لرسوله و لامیرالمؤمنین، با اجازه‌ی آقا." وارد می‌شوم. هوا تاریک است. از بلندگو صدای دعای آخر مجلس به گوش می‌رسد.

     در همان حیاط، جایی میان قبرها برای خودم پیدا می‌کنم. چند لحظه‌ای که نمی‌دانم چه قدر طول می‌کشد دست در جیب، کف پای راستم را روی زمین می‌کشم و به قبر جلوی پایم خیره می‌شوم. چشمم به قبر است، ولی نمی‌بینم. رویم را می‌گردانم، تقریبی به سمت کربلا می‌چرخم. دست‌هایم را از جیب در می‌آورم. قدّم را راست می‌کنم.دست راستم را روی سینه می‌گذارم و زیر لب، طوریکه شنیده نشود می‌گویم " السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یابن رسول الله، السلام علیک یابن امیرالمؤمنین، السلام علیک یابن فاطمه الزهرا سیده نسا العالمین"

چند ثانیه‌ای همان طور دست به سینه می‌ایستم. بعد راهم را می‌کشم و برمی‌گردم. در راه بازگشت دیگر به مردم توجهی ندارم، انگار اصلاً نمی‌بینمشان. سرم به کار خودم است. موتور را روشن می‌کنم و راه می‌افتم.

اصلاً حواسم نیست. انگار به زور صدقه است که زیر ماشین نمی‌روم. نمی‌دانم هوا سرد است یاگرم؛ اصلاً در بند هوا نیستم. می‌اندازم در نواب و بعد هم از زیرگذر چمران. از چمران هم می‌روم داخل حکیم و بعد هم رسالت و بعد هم خانه.صدای موتور اجازه می‌دهد با صدای بلند روضه بخوانم و این بار چشم‌هایم همراهی می‌کنند.

چشم‌هایم درست نمی‌بینند و حواسم اصلاً نیست. انگار به زور صدقه است که زیر ماشین نمی‌روم.

۴ نظر ۰۷ فروردين ۸۹ ، ۲۲:۲۶
سید طه رضا نیرهدی