کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۵ مطلب در مهر ۱۳۸۹ ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۸۹، ۰۱:۲۵ ق.ظ

روزهای شلوغ برای بهبهانی و وزارت راه

آن چه در ذیل می­آید، شنود مخفیانه ی اعترافات بهبهانی، وزیر راه است در جمع خانواده

بهبهانی: خانم دست شما درد نکنه، بی زحمت یک استکان چای دست ما بدهید، داریم از خستگی می میریم. اصغر! اصغر! بیا یکم من را مشت و مال بده. بدنم خیلی کوفته شده. ...

آره خانم می گفتم، این چند وقت خیلی سرم شلوغ بوده، اول که کلی آدم را با اتوبوس و قطار و هواپیما بردیم لبنان تا از احمدی نژاد استقبال کنند. بعد هم با آن جاده های خراب و پیچ در پیچ لبنان مجبور شدیم همه را ببریم بنت جبیل و قانا، چهار کیلومتری مرز اسرائیل؛ نه این که فکر کنی من باب "اسرائیل هیچ غلطی نمی تواند بکند"ها، نه فقط از این جهت رفتیم آن جا که آب و هوایش بهتر است.

بعد هم آن همه جمعیت را از لبنان دوباره سوار هواپیما و قطار و اتوبوس کردیم بردیم اردبیل تا از احمدی نژاد استقبال کنند در سفر استانی. خانم می دانی که اردبیلی ها ترک هستند و فرزند خود را نگذاشته اند بروند به دیگری رای بدهند، برای همین باید برای استقبال از احمدی نژاد آماده می بودیم.

دوباره مجبور شدیم همان جمعیت را با اتوبوس ببریم قم تا امروز از آقا استقبال کنند. صبح اخبار را دیدی؟ پیش خودمان بماند دیدی همه ی مردها ریش داشتند و همه ی زن ها چادر؟ خوب برای این که ما آن ها را برده بودیم دیگر ...  چی؟ در لبنان بعضی از خانم ها سر لخت بودند؟ خانم! از شما دیگر توقع نداشتم. بابا ما که چشم و دلمان سیر است!

خلاصه، می گفتم. همین سه روز پیش یک عده را با هواپیما فرستادیم وین تا در اجلاس opec شرکت کنند و رای بدهند تا ایران بعد از 36 سال دوباره رئیس opec شود. از آن جا هم یک هواپیمای دربست برایشان گرفتیم، فرستادیمشان رم تا در اجلاس گروه تماس بین المللی افغانستان شرکت کنند و حاضران را وادار کنند در حضور ریچارد هالبروگ نماینده ی امریکا در افغانستان و پاکستان اعتراف کنند که نقش ایران در افغانستان انکار ناپذیر است.

پری شب هم S300های روسی را در هواپیماهای چاوز و همراهانش بار زدیم و آوردیم ایران تا اولا به امریکا بگوییم هیچ غلطی نمی توانی بکنی و ثانیا دهن آن هایی که می گفتند دوستی با کشورهایی چون ونزوئلا چه فایده دارد را دوباره ببندیم.

البته این که نوری المالکی ایران را به عنوان اولین کشور انتخاب کرد و قبل از هر جا آمد ایران، هیچ ربطی به من ندارد.

خانم! حال کردی با این شوهرت؟ دیدی چه روزها و شب های سختی را پشت سر گذاشته ام؟ حال می کنی با چند تا هواپیما و اتوبوس قراضه، چه عزتی برای نظام می آورم؟ نه، جان من حال می کنی؟

اصغر! اصغر! مگر نگفتم بیا پشت من را ماساژ بده؟!

۱۵ نظر ۲۸ مهر ۸۹ ، ۰۱:۲۵
سید طه رضا نیرهدی
دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۱۲ ب.ظ

چرا در محضر رهبر برخاستم و لب به سخن گشودم؟!

پیش از آنکه از چرای فعلم بنویسم، بهتر است چگونگی آن را توضیح دهم، چرا که مطمئناً خیلی از خوانندگان که در آن جلسه حضور نداشته‌اند، نمی دانند که چه شد و البته عده ای از دوستان حاضر در جلسه هم نمی‌‌دانند  چه عکس العمل هایی در پی داشت این حرکت من. و اما شرح ماجرا:

چهارشنبه چهاردهم مهرماه به مناسبت همایش ملی نخبگان رسیدیم خدمت حضرت آقا. وقت ملاقات 10 تا 12 بود، در برنامة همایش آمده بود : "ساعت 7:30 در سالن اجلاس سران حاضر باشید!" به خودم وعدة صبحانة مفصل دادم، که تفصیلش شد کیک و شیر، فقط همین! کیکش هم به ما نرسید.

موقع کارت گرفتن بعد از ایستادن در صف به مدت طولانی، کاشف به عمل آمد که کارت بنده صادر نشده! گفتم تکلیف چه می‌شود؟ گفتند صادر شده ، اما هنوز دست ما نرسیده. گفتم تکلیف چه می‌شود؟ گفتند بیا شما هم مثل اسامی داخل این لیست کارتت را جلوی بیت می دهیم. آنجا متوجه شدم سیستم حدود صد نفری خطا دارد! سوار اتوبوسها شدیم و پس از مدت طولانی انتظار به راه افتادیم. کم ترین حسن این همایش آن بود که اگر روزگاری پسرم از من بپرسد" بابا تا حالا توسط ماشین پلیس اسکرت شدی؟"  با افتخار می گویم "بله پسرم!" و چه قدر حال می‌دهد در تهران، در ترافیک نماندن!

دم بیت ایستادیم، حدود یک ساعت! آنها که کارت داشتند، خیلی با کلاس وارد شدند و ما که نداشتیم عین عمله‌ های افغانی سر چهارراه هر مسئول بنیاد که عبور می‌کرد دنبالش می دویدیم! مسئول اول آمد و گفت: بچه‌های نخبه این جا صف ببندند و با دست نقطه ای را نشان داد، ما هم صف بستیم و او رفت. بعد از بیست دقیقه مسئول دیگری آمد و گفت: خوب بچه‌های بنیاد این جا صف ببندند و به طرف دیگر خیابان اشاره کرد، ما هم صف بستیم و او رفت و 000 آن قدر این طرف و آن طرف شدیم که بچه های نیروی انتظامی خنده‌شان گرفته بود. یکی شان گفت: "چرا شما را این قدر این طرف و آن طرف می‌کنند!"

یک نخبه­ای می‌گفت "باید یک جلسة  هم اندیشی تشکیل دهیم و به بی نظمی‌های همایش اعتراض کنیم" همایشی، برای نقد همایش! در دلم گفتم ، برو بینیم بابا!

بالاخره وارد حسینیه شدیم و دیدیم که ای دل غافل ، جایی برای نشستن نیست! با جا به جا کردن 10 -20 نفر به قاعدة نشستن روی دو زانو جا باز کردم و بعد از چند دقیقه ، چهار زانو نشستم و به بغل دستیم گفتم: "دیدی گفتم جمعیت مثل ژلة می مونه، فقط کافیه یک کم برای خودت جا پیدا کنی! بقیه‌اش حل می‌شه!"

آقا آمدند و ابراز احساسات کردیم و نشستیم و قاری قرآن خواند و چه زیبا. بعدش هم خانم سلطان خواه رئیس بنیاد صحبت کرد چه قدر طولانی و بعد هم بچه ها یکی یکی. تا مجری اعلام کرد دیگر وقت برای صحبت بچه‌ها نداریم. از حدود 80 دقیقه زمانی که سپری شده بود، بیشتر از 30 دقیقه اش را خانم سلطان خواه صحبت کرد و مجری؛ صحبتهایی که قطعاً در یک گزارش مکتوب هم می شد خدمت حضرت آقا ارائه داد یا در جلسه‌ای خصوصی تر. و من این موقع روی دو زانو ایستادم و دستم را بلند کردم و گفتم" ببخشید آقا جان من می خواهم صحبت کنم!" دو نفر دیگر جلوتر از من ایستادند و تقاضای مشابه داشتند. حضرت آقا به مجری اشاره فرمودند و گفتند: "من نمی دانم ، جلسه جلسه ی شماست، ایشان باید تصمیم بگیرد!" آن دو نفر که نزدیک مجری بودند داشتند سر اجازة صحبت مذاکره می کردند که یک نفر از میان جمعیت با دست به من اشاره کرد که بایست و بگو. هر چند نمی شناختمش اما حرفش را گوش کردم و ایستادم. دیدم دیگر جای معطلی نیست، صدایم را صاف کردم و گفتم: "ببخشید من دو تا سوال دارم!

یک سال از انتخابات سال 88 می گذرد، انتخاباتی که می توانست باعث آبروی یک ملت شود، به خاطر عمل یک عده ی قلیل در کام ملت تلخ شد. و من می پرسم محاکمه ی سران فتنه چرا برگزار نمی شود. می آیند آبروی نظام ما را می برند و بعد هم راست راست راه می روند. حق این ملت غریب، این ملت مظلوم چه می شود که به خاطر عملکرد یک عده ی قلیل آبروی نظامش رفته است؟

سوال دوم این که سی سال است انقلاب کرده ایم و انقلابمان را هم دوست داریم، ده سال که امام حکومت را در دست داشتند و بیست سال هم که الحمد لله شما زمام امور را در دست دارید. مگر قرار نبود در جمهوری اسلامی پیرمردی که در روستاهای بازفت زندگی می کند با آقازاده ی حاج آقای فلانی یکسان باشد؟ چرا فلان آقازاده حال که باید در دادگاه حاضر شود و به اتهاماتش پاسخ دهد، درس خواندنش گرفته و برای مطالعه رفته انگلیس و لندن؟!

نکته ی سوم این که، نکته ی سوم این که، نکته ی سوم این که، مسئله ی دانشگاه آزاد چه می شود؟ می آیند دانشگاه آزاد را که مال مردم است وقف می کنند بعد هم می گویند که ما خودمان فقیه بودیم و چنین تشخیص دادیم. خوب شما فقیه هستید، خدا حفظتان کند، البته در راه اسلام و انقلاب حفظتان کند. مملکت قوه ی قضاییه دارد و الحمدلله که آیت الله صادق آملی هم مسئله را پیگیری کرده اند و غیر قانونی بودن این وقف را اعلام کرده اند. چرا یک عده ای با اظهار نظرهای بی جای خود مشکل درست می کنند. حرفم این است که آخر تکلیف دانشگاه آزاد با سرمایه ی 250 هزار میلیارد تومانی اش چه می شود، به دست پابرهنه ها برمی گرده، یا هم چنان در دست چند نفر باقی می مونه؟ عرضم تمام!"

 حرفم که تمام شد، آن دیگری که ایستاده بود گفت: "000 یک زانتیا قول داده‌اند به من جایزه بدهند ، اما نمی دهند 000" و آن دیگری "000 چرا خانة رضا زاده در ونک است و خانة من در رودهن000" صحبت آن قدر طولانی شد که یکی دو نفری ایستادند و اعتراض کردند و آنها نشستند و آقا شروع به صحبت کردند و تمام که شد آقا خارج شدند بی آنکه نماز بخوانیم و خارج شدیم بی آن که سر سفرة ایشان بنشینیم، حالم گرفته شد اساسی.

و اما واکنش‌های بچه‌ها بعدتر که مرا می دیدند:

1- در همان حسینیه قبل از نماز یک بنده خدایی به من گفت: "این کار را کردی که رسانه‌ها نشانت دهند!" گفتم خدا نکند این طور بوده باشد!

2- در پیاده روی خیابان جمهوری، قبل از سوار شدن به اتوبوس یکی از پشت صدایم کرد: " ببخشید می تونم بپرسم شما رتبه تون تو بنیاد چیه؟"

گفتم " یعنی چه؟"

گفت " یعنی چه طوری نخبه شدی؟"

گفتم" برگزیده المپیاد دانش آموزی"

با اکراه گفت: "چه المپیادی؟ "

گفتم:"فیزیک!"

با اکراه گفت: "چه سالی؟"

گفتم: "سال 85 مدال گرفتم!"

گفت: "آهان، یک سال بعد از ما، باشه. خوشحال شدم از آشنایی تون!"

در دلم گفتم: "انگار ما را به نخبگی قبول ندارد."

3- سعید دستم را گرفت و لبخند زد. همان موقع که صحبتم تمام شد و نشستم. قلبم آرام تر شد.

4- سیدعلی پیشم آمد و خندید و دست داد. وقتی صحبت آقا تمام شد.

5- در محوطة سالن اجلاس یک نفر که نمی شناختمش جلو آمد و سلام کرد و با لبخند دستم را محکم فشرد و تشکر کرد. دو دقیقه ای دستم را رها نمی کرد.

6- رستم علی درحالی که کنارم راه می آمد گفت: حرفهایت ایراد نداشت، اما جایش این جا نبود. حوصله بحث کردن نداشتم.

7- یکی که نمی شناختمش گفت: کارت خیلی بی ادبانه بود، نباید حق مارا می گرفتی و آن حرفها را می‌زدی! گفتم: ببخشید، حلالم کنید!

8- یکی گفت: چرا پاشدی و حرف زدی؟ وقتی توی حزب اللهی این کار را می کنی، از دیگران چه توقع! گفتم: مگر چه ایرادی دارد؟ گفت: تو حق آنها که نوبتشان نشد که صحبت کنند را خورده ای. نفر بعدی که باید صحبت می کرد و وقت به او نرسید حامد بود و همان جا حاضر. حامد گفت: من از حرفهای او راضی‌ترم تا حرفهای خودم!

9- مجتبی از دور که می آمد راهش را کج کرد، مرا بوسید و خندید و گفت: "جواب سوالت را گرفتی؟" ناظر بر آن که آقا در نطقش حرفی از حرفِ ما نزد!

10-  . . .

و این برخوردها بسیار زیاد بود. آن چه در بالا آوردم، تنوعش درست است و تعدادش غلط. یعنی مثلاً در این چند روز چهار پنج نفری گفته اند که جای آن صحبت ها در آن جلسه نبود و چند نفری هم تشکر کرده‌اند. البته چند نفری هم مسخره کرده اند نخبه بودن من را و 000

و اما چرایش؟

صحبت هایم در محضر حضرت آقا سه بند داشت :

1-      مطالبه ی محاکمه ی سران فتنه

2-      مطالبة عدالت اجتماعی و برابری حقوق مستضعفین و آقازاده ها.

3- تعیین تکلیف وضعیت دانشگاه آزاد و جلوگیری از مصادره این ثروت عظیم ملی توسط چند نفر از ما بهتران.

جلسه، جلسة نخبگان بود با حضرت آقا، یعنی نخبگان مشورت دهند به آقا و ایشان هم رهنمود به ما. بنده هم احساس کردم اتفاقاً این سه موضوع در حیات نخبگان اهمیت دارد و البته نظرم این نیست که هیچ چیز دیگر اهمیت ندارد و شاهد آن که 12 مورد دیگر داشتم تا در جلسه طرح کنم و البته زمانش نبود. لذا باید با توجه به مطالبی که دیگر دوستان مطرح کردند و اتفاقاً از زاویه نگاه هایی بسیار نزدیک هم، مواردی را انتخاب می کردم که دایرة وسیع‌تری را پوشش دهد و اصلاً برای همین وسعت دادن به موارد مطرح شده، تکلیف شرعی دانستم که باید حرف بزنم.

یک بار در جمعی می گفتم دانشگاه محل اصطکاک تمدن غرب با جمهوری اسلامی است. اصطکاکی که بروز تکنولوژیک دارد و بروز تفکری و فرهنگی و سیاسی. لذا عجیب نیست اگر محیط دانشگاه بسیار بدحجاب‌تر است از خیابان. درصد لائیک و مارکسیست و 000 در دانشگاه بیشتر است از جامعه و در بحرانهای سیاسی هدایت شده دانشگاه ناآرام‌ترین زیرساخت اجتماعی است و من و تو که در خلاء زندگی نمی کنیم، در همین دانشگاه درس می خوانیم و پژوهش می کنیم با همین اساتید غرب زده مصاحبت داریم و مگر می‌شود در دانشگاهِ ناآرام ، با آرامش پژوهش کرد؟ مگر سیب زمینی هستیم تا احساس نکنیم اطرافمان چه خبر است. پیش رفت نیازمند امنیت است و این یک ساله امنیت کشور را به فنا داده اند این آقایان! سالی که گذشت را مرور کن، ترورهایش را ، انفجارهایش را، درگیریهای خیابانی اش را ، زاهدان را ، مهاباد را، سنندج را، پس امنیت مقدم بر پیشرفت است، امنیتی که درجلسه از آن صحبت نشد.

نکتة دیگر آن است که عدالت مقدم بر توسعه است چه سیاسی، چه اجتماعی، چه اقتصادی، و چه علمی. اگر عدالت اجتماعی نباشد، توسعة علمی و اقتصادی دوزار هم نمی ارزد. کسی که بیشتر تلاش می‌کند، لاجرم خود را در برابر احتمال خطای بیشتری قرار می‌دهد. اگر قرار باشد به خاطر یک خطای کوچک یقة من را بگیرند و به خاطر آقازادگی از جرم بزرگ دیگری بگذرند، روحیة تلاش و مجاهده در من خواهد خشکید. و اصلا قدرتی که به تبع توسعه از هر نوعش حاصل می‌شود اگر بنا باشد در اختیار عدة خاص باقی بماند که همین آش و همین کاسه.

پس اگر عدالت زیرساخت است برای توسعه، نخبه اگر فقط مأمور دستیابی به توسعه هم باشد، از فراهم کردن زیرساخت گزیری ندارد. هر چند حقیر معتقد است عدالت خود موضوعیت دارد و بسیار هم مهمتر است از توسعه. چه خوشمان بیاید چه بدمان حدود نیمی از دانشجویان کشور  در دانشگاه آزاد درس می خوانند و من مطالبه کردم عدالت آموزشی را آنجا که همه از توسعة آموزشی سخن گفتند.

آقا فرمود: "العلم السلطان" و راست هم فرمود. انگلیس و هلند و پرتغال و امروز هم امریکا و اروپا مگر چه می‌کنند؟ از علم چماقی ساخته اند به قدرت بمب اتم و بی بی سی و فیس بوک و 000 و می شکنند جمجمة هر ملتی را که به ساز آنها نرقصد. من می‌ترسم، خیلی می ترسم که همان بلایی را که انگلیس بر سر هند آورد و چین و ایران و 000 بخشی از جامعة ما بر سر بخش دیگر بیاورد. مگر 250 هزار میلیارد تومان سرمایه در دست چند نفر برای له شدن پا برهنه‌ها در ده کوره ها کافی نیست؟ مگر با پول و رسانه بیست سال بخشی از ملت را کان لم یکن شی مذکورا نکرده اند؟ رها کنم!

این استدلال را که حضرت آقا در فرمایشاتشان به عرایض بنده اشاره نفرمودند، پس من اشتباه کرده‌ام را قبول ندارم. آقا از نماز هم صحبت‌ نکردند، آیا نماز اهمیت ندارد؟ از ضرورت حفظ نظام سخن به میان نیامد، آیا حفظ نظام که آن پیر فرمود: از اوجب واجبات است، اهمیت ندارد؟ 0000 البته می پذیرم که ممکن است به خطا رفته باشم در گزینش مصادیق.

دیگر آنکه نخبه مقدم بر نخبگی انسان است و جزئی از جامعه و اگر بنا باشد به بهانة تولید علم چشمش را به روی  همه چیز ببندد، در بهترین حالت می‌شود، اپنهایمر که مسئول تیم تولید بمب اتم بود یعنی یک وقت چشم باز می کند و می بیند این علم شده سلطان در دست طاغوت.

طبق تعریف بنیاد ملی نخبگان، من نخبه ام ، هر چند مضحک به نظر ‌آید. این چند وقت با مردم زیاد هم نفس بوده ‌ام. فینال جام جهانی را در پردیس سینمایی ملت دیده‌ام، آن جا که بلیطش را در بازار سیاه باید ده هزارتومان می خریدی. تبریز را گشته ام و مشهد را هم و بسیار با مردم در کوچه و پس کوچه ها صحبت کرده ام. در زاهدان در حلقة اشرار نشسته ام و به صرف چای میهمان شده ام در خانة شهید گلدوی ، آنگاه که هنوز آنقدر از شهادتش نگذشته بود که خانه عطر تنش را فراموش کند. سر سفرة جوانی نشسته ام به صرف آش در روستای جاغرق و ترکِ موتورِ نوجوانِ لِپتی نشسته‌ام و 000

چه کنم ایرانی که می بینم در پی عدالت است و سپس توسعه، توسعه ای که مقدمه باشد برای رسیدن به عدالت در صحنة بین المللی.

خدایا! خطاهایمان را کم کن و رحمتت را زیاد. خطاهایمان را به نما تا دیگر تکرارش نکنیم.

خدایا! مرا وسیلة رسیدن شیطان به حوائجش قرار مده و خودت فعلم را کفایت کن و نفسم را ولایت.


 . . .  عرضم تمام، بریم کنار علقمه!

 

 

 

۸۰ نظر ۱۹ مهر ۸۹ ، ۲۳:۱۲
سید طه رضا نیرهدی
سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۸۹، ۰۸:۱۴ ب.ظ

انتقاد یک بنده خدایی به نظام!

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

چند وقت پیش دوستی متنی را در اختیارم گذاشت از یک بنده­ی خدایی که به نظام انتقاد دارد و به بنده امر کرد پاسخ دهم انتقاداتش را. به نظرم آمد بد نباشد در وبلاگ ابتدا نوشته­ی ایشان را بیاورم، بعد هم جواب خودم به ایشان را. آن­جاها که قرمز است را خودم قرمز کرده­ام تا بیش­تر به آن­ها دقت شود و بیش­تر در مورد آن­ها بحث کرده­ام.

نوشته­ی ایشان:

(( متاسفانه تو مملکت ما کسی جرات و مردانگی این رو نداره که بیاد گردن بگیره و بگه ما اشتباه کردیم. اصلا این پیشکش. یه نفر مردانگی کنه بیاد بگه اوضاعمون خراب شده!! نشد که نشد. میرحسن موسوی که شما ازش متنفرید تنها کسی بود که این حرف رو زد اما از نظر من دیگه ارزشی نداشت چون دیر شده بود. میرحسین گفت زیادی خوشبین بودیم. اشتباهاتی کردیم که نتیجه ش این شده و حالا باید اصلاحش کنیم. حرفش درست بود. این که او میتونست یا میخواست یا نمیتونست و فقط شعار بود من نمیدونم. میدونم این حرفش درست بود. تو مملکت ما وقتی پیشرفتی حاصل میشه اون وقته که میبینی همه سینه رو میدن جلو و میگن ما این کارو کردیم. دانشمندان ما یه اختراعی میکنن از رهبر تا ریس جمهور تا مجلس و... همه میان پزشو میدن و ازش تعریف میکنن و میگن ما پیشرفت کردیم که البته کار درستی میکنن اما وقتی قصوری میشه، نقصی هست، اشکالی هست هیچ کس نمیاد بگه ما مقصریم. فقط بلدیم بگیم مقصر کیه؟؟؟ اگه گفتی؟؟؟ معلومه. امریکا. باز خدا روشکر که امریکا هست وگرنه ما اشتباهاتمون رو گردن کی مینداختیم. یه چیز خوشمزه دیگه اینه که همین دانشمندا و نخبگان اگه انتقادی کنن متهم به خیانت و ارتباط با بیگانه و خیلی خوشبینانه به بی بصیرتی متهم میشن و باید توبه و انابه کنن تا به آغوش ملت (بخوانید حکومت) برگردند. وگرنه سرکارشون با اوین و کهریزک و خارج از کشور پرونده سازی ها و تصادف ها و خودکشی ها و.... میوفته

۹ نظر ۱۳ مهر ۸۹ ، ۲۰:۱۴
سید طه رضا نیرهدی
دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۵۱ ب.ظ

ریحانه

هفته ی دفاع مقدس است، تقدیم به همه ی آن هایی که رفقایشان را در هور جا گذاشتند،و تقدیم به مادرانشان!


سلام ریحانه !

((این­ها علائم جنون است.)) دکتر این طور می­ گفت.

بیچاره مادرم تا خانه فقط گریه کرد. آن­قدر گریه کرد تا آخر مجبور شدم

به او قول بدهم. به او قول بدهم که دیگر شب تا صبح در اتاقم راه نروم.

نزدیک سحر با صدای فریاد و گریه­ ام از خواب بیدارش نکنم. صبح­ها صبحانه

بخورم، ظهر­ها ناهار و شب­ها شام. دو ساعت به بوته­ ی یاس ِ گوشه­ ی حیاط

زل نزنم و نوازشش نکنم. نزدیک غروب لبه­ ی پنجره ننشینم و بی­صدا گریه نکنم.

بی­ اجازه و پابرهنه در صف نان نایستم و . . . 

اما همین که وارد حیاط شدیم و بوی یاس در مشامم پیچید، رفتم گوشه­ ی حیاط

و زل زدم به بوته­ ی یاس و شروع کردم نوازش کردنش.

             بیچاره مادرم،

 . . . از غصه دق کرد و مرد !

۱۲ نظر ۰۵ مهر ۸۹ ، ۲۳:۵۱
سید طه رضا نیرهدی
جمعه, ۲ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۵۷ ب.ظ

سوال؟

 

خدایا! من جزء صالحینی هستم که اباصالح امامم باشه؟

نمی دونم! یعنی بعید می دونم ...

۵ نظر ۰۲ مهر ۸۹ ، ۲۳:۵۷
سید طه رضا نیرهدی