أین امّی؟
واقعاً مادرم کجاست؟
شما نمی دانید؟
واقعاً مادرم کجاست؟
شما نمی دانید؟
عادت نویسنده بر آن است که حرفش را تا آنجا که ممکن است و عبارات دستش را باز میگذارند، صریح بیان کند و تا حد امکان خواننده را از این که در فضای خالی میان سطور دنبال معنایی بگردد معاف سازد. لذا امیدوارم همهی عزیزانی که در این نوشته مخاطب قرار میگیرند عذر بنده را بپذیرند و این نوشته را برخاسته از احساس تکلیفی کنند که داشتهام.
از سهشنبه 14/2/89 که خبر "خودکشی یکی از دانشجویان دانشکده فیزیک دانشگاه صنعتی شریف" را شنیدهام، بسیار از دوستانم شنیدهام و خواندهام که این خبر موجب شوکه شدن یا بهت کردن یا ... آنها شده است و بسیار از خودم می پرسم چرا من دچار این احساسات درونی نشده و نمیشوم؟ منظورم شوکه شدن و بهت و تعجب و ... است. و واقعا چرا باید تعجب کنم؟ چرا باید بهت زده شوم؟ و چرا باید شوکه شوم، از اتفاقی که مثل روز روشن بود در همین روزها اتفاق خواهد افتاد، اگر امروز نه سه ماه دیگر! آنچه نویسنده از فضای حاکم بر اندیشهی رفقایش خیلی وقت است میبیند و مباحثاتش با دیگران در این باره، گواه صدق مدعا است، نه تنها دور از ذهن نمینمود که شاهد چنین اتفاقاتی باشیم، بلکه نگارندهی این خطوط راستش را بخواهید متعجب است که چرا خیلی وقت زودتر چنین اتفاقی نیفتاده!
در این باره گفتنی زیاد است، آن قدر زیاد که متحیّرم از کجا شروع کنم و به کجا ختم؟ و میدانم که هر چه بگویم باز ناگفتهها بسیار است. بنده نه روانشناس هستم و نه جامعهشناس(!) نباید از یک دانشجوی سادهی فیزیک انتظار داشت تا آن کاری را بکند که وظیفه و تخصص دیگران است. اما چه کنم که بارها راجع به وقوع چنین اتفاقاتی به مسئولین و رفقایم تذکر دادم و کسی نشنید، شاید از آن جهت که گوینده زیادی بچه بود و بی سواد! امیدوارم که این نوشته دیگر محکوم به آن سرنوشت نشود.
پیش نویس: تقدیم به ساحت قدسی اش!
سلام ریحانه
چه طوری؟ خوش می گذره؟ چه خبر؟
چشمات خوبن؟ سلام برسون خدمتشون.
بگو التماس دعا .
راستی تا یادم نرفته، بگذار برایت تعریف کنم؛
یک بابایی آمده بود و می خواست ما را عاشق کنه،
بیچاره خیلی هم زحمت کشید. بعد از چند بار آمدن
و رفتن، دلم برایش سوخت، گفتم:
((خودت را خسته نکن، دل من صاحب داره!))
بر آن نظرم که باید جنگید و بعد به چگونگی آن اندیشید، باید حرکت کرد و بعد از خدا خواست که سمتش را تعیین کند. معتقدم از دست من و تو هیچ کاری بر نمیآید. معتقدم از دست باقری و باکری و همت و جهانآرا هم کاری بر نمیآید و هنوز معتقدم خرمشهر را خدا آزاد کرد. امروز بر این عقیدهام که چشم فتنهی اخیر را نه صدا و سیما با مستندهایش کور کرد و نه کیهان با خبر ویژههایش و نه من و تو با فریادهایمان و نوشتههایمان و ...
باورم این است که ما را خدا از فتنهها آزاد کرد و خدا هنوز هست. خدای شبهای بیتالمقدس و والفجر8 و کربلای5 هنوز هست، و خدای روزهای فتحالمبین همان خدای روزهای بدر و خیبر و حنین است و خدای کربلا همان خدای نیزارهای هورالعظیم و خدای نیزارهای هورالعظیم، به خدا قسم خدای دانشگاه شریف و تهران و امیرکبیر.
خرمشهر را خدا آزاد کرد، هر چند در این میان خیلیها مسافر بهشت شدند و همنشین حسین(ع). یادمان باشد بارِ خدا روی زمین نمیماند و جهاد دری است از درهای بهشت که خدا آن را به روی بندگان برگزیدهاش میگشاید و این در امروز به روی ما گشوده شده.
کمربندت را محکم ببند همسنگر که حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی و گر خفتی، مردی!
یا علی مددی!