کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۰ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۵:۳۱ ب.ظ

این زمان

بسم الله الرحمن الرحیم

خدایا! در عجب زمانه ای ما را به این سیاره ی غم ها و رنج ها وارد کرده ای. در زمانه ای که تنهایی اولین و شاید کوچک ترین عذابی است که برای ما در این ویران کده که به آن دنیا می گویند، برایمان آماده کرده اند. چه می گویم، برایمان آماده کرده ای!

امروز برج ها بلندتر شده اند. اتوبان ها (جدیدا می گویند بزرگ راه) فراخ تر و اتومبیل ها تندروتر. قطارها راحت تر، هواپیماها زیباتر و شعب بانک ها در سراسر این کره ی خالی بیش تر و بیش تر. و این ها همه قرار بود برای آن باشد که وقتم آزادتر شود و خیالم آسوده تر، برای آن که بیش تر وقت داشته باشم فکر کنم، خیال کنم، تصور کنم و نهایتا کارم به تصدیق بکشد؛ تصدیقی که قرار بود آغاز ماجرایی باشد به نام سلوک. حال تصدیق برایم شده آن نهایتی که دور است، بسیار دور است.

خدایا! در عجب زمانه ای ما را به این سیاره ی غم ها و رنج ها وارد کرده ای. غم از این بزرگ تر که در این روزگار حتی فرصت غم خواری نیست؟ عجب روزگاری شده است، حتی فرصت ندارم بنشینم  و رنج هایم را مرور کنم، این روزگار ، روزگار دویدن است، فرصت نشستن نیست حتی برای مرهم گذاشتن روی زخم های چند ساله.

خدایا! روحم زخم خورده و فرصت التیام نیست، ترسم از شدت خون ریزی از حال بروم. این چه روزگاری است که ما را بر آن سوار کرده ای؟ روزگاری که با هیچ دهنه ای رام نمی  شود و در بی قراری این یابوی وحشی شده ی رام نشدنی، اینترنت محوریت دارد. امروز روز اینترنت است و دنیا به کام سایت ها و شبکه های اجتماعی. اگر تا چند سال پیش دنیا در اختیار شرکت های بزرگ نفتی جهان بود، یا اگر تا چند ده سال قبل، کمپانی هند شرقی دنیا را می چرخاند، امروز جهان زیر چکمه های google و yahoo و facebook است؛ چکمه هایی که فرار از بوی گندشان امکان پذیر نمی نماید.

خدایا! امروز دیگر نه با شمشیر سر از بدن جدا می کنند و نه با گیوتین. امروز دیگر حتی بدنم را با گلوله ی کلاش هم مورد اصابت قرار نمی دهند، تکه فلزی که برای خودش شرافتی داشت و نجابتی؛ از آن جهت که حداقل انسان را به یک "آخ" گفتن ناقابل وادار می کرد. امروز دیگر دور، دور موشک و خمپاره هم نیست که به پدر و مادرت یک کیسه گوشت کباب شده تحویل بدهند، گوشتی که می گفت "بوی کباب چنجه می داد!" و اگر کسی بپرسد که "پس قصه ی اسرائیل و غزه چه می شود با آن همه بمب های فسفری  آن همه بوی گوشت کباب شده؟" یا "هنوز در یمن وهابی ها آدم می کشند با همین شیوه، آن ها را چه می گویی؟" یا "کشتار مردم بحرین و قذافی و ...؟" جواب می دهم این هم از حماقت یهود است و آن ولد حرامی اش وهابیت و آل سعود!

این روزها روزهای جان سپاری نیست، روزهای روح سپاری است. در روزگار ما پیش از آن که ملک الموت جان را قبض کند، شیطان روح را در بند می کند؛ در بند هالیوود، در بند چوب مقدس! و خیال کرده اند این چوبِ مقدسِ شیطانی نفحه ای دارد از آن چوب که خدا از موسی پرسید:" وَمَا تِلْکَ بِیمِینِکَ یا مُوسَى؟" و او پاسخ داد:" هِی عَصَای أَتَوَکَّأُ عَلَیهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِی وَلِی فِیهَا مَآرِبُ أُخْرَى" همان که همه ی سحرها را بلعید. همان که ساحران عظام بلاد را در جا به سجده انداخت و وقتی فرعون تهدیدشان کرد به مرگ، جملگی پاسخ دادند:" وَمَا تَنْقِمُ مِنَّا إِلَّا أَنْ آمَنَّا بِآیاتِ رَبِّنَا لَمَّا جَاءَتْنَا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَینَا صَبْرًا وَتَوَفَّنَا مُسْلِمِینَ"

خدایا! در عجب زمانه ای ما را به این سیاره ی رنج ها وارد کرده ای! در زمانه ای که "نشکوا الیک من غیبت ولینا و قلّت عدننا و کثرت عدوّنا و ..." نشکوا الیک! ما به تو شکایت می کنیم و آن قدر صبر می کنیم تا ببینیم: " وَنُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ"

چه بیهوده نفسی است آن نفس که جز برای تحقق این وعده خرج شود و چه بی حاصل عمری است که جز با خیال رضایت تو و ولی تو سپری شود، همان ولی که: "جسده فی الاجساد، روحه فی الارواح و ...

  

۷۵ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۷:۳۱
سید طه رضا نیرهدی
دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۶:۴۵ ب.ظ

توصیف!

به نام خدا

توصیف درس

در مدرسه، درس های مختلف و متنوعی وجود دارد. نام یکی از آن ها درس فیزیک است. دانش آموزان وقتی که وارد دبیرستان می شوند، باید با این درس سر و پنجه نرم کنند. اما اگر دانش آموزان بتوانند در مدارس ممتاز و سطح بالا قبول شوند، از همان راهنمایی با این درس سر و کار دارند.

درس فیزیک از درس های سخت مدرسه است و از این درس نمره گرفتن (یعنی نمره خوب گرفتن) هم کار آسانی نیست و به تلاش زیادی نیازمند است. درس فیزیک درباره ی مسائلی از قبیل حرکت کردن و سرعت ، جرم و گرانشی و چگالی و ... و فرمول های مربوط به آن هاست. ما در این درس حفظی کار نمی کنیم، بلکه باید آن قدر مسئله حل کرده باشیم تا وقتی با مسئله ی جدیدی روبه رو شدیم، دست و پایمان را گم نکنیم و با اندکی فکر و تامل بتوانیم مسئله را حل کنیم و مسائل برا ما مانند یک سد نباشد. ما در مدرسه معلمی به نام آقای نیرهدی داریم که دبیر درس فیزیک ما می باشد. من در این نوشته ی خود درباره ی نیرهدی توضیحاتی می دهم تا شما او را بشناسید. در واقع او را توصیف خواهم کرد.

توصیف ظاهری

روز اول که ما معلم فیزیک خود را نمی شناختیم وقتی برای اولین بار او را دیدیم خیلی تعجب کردیم. چون او موی بلندی داشت و ظاهرش مانند این جوان های سوسول و فوفول بود. ولی بعد که ما متوجه شدیم که خیلی مذهبی بوده و سید هم هست و اصلا به ظاهرش نمی توان هم چنین باطنی را نسبت داد.

او فردی است که 21 سال سن دارد. دارای قدی بلند که حدودا 190 سانتی متر می شود هست. نه خیلی لاغر است و نه چاق. چون آدم های قد بلند که ورزش نمی کنند معمولا قناس می شوند. ولی او نه عادی است. حدودا بین 90 تا 100 کیلو وزن دارد به خاطر قد بلندش. ولی اگر همین جوری او را ببینید اصلا چاق نیست. عینکی است و تقریبا همیشه عینکش روی چشمش می باشد. عینک او یک چیزی در حدود مستطیل مایل به بیضی است و شیشه ی آن بی رنگ است. موهای او مشکی می باشد و ریش یا سبیل نمی گذارد؛ مگر این که کمی ته ریش با مدل خاص داشته باشد که آن هم به چشم نمی آید. بینی او متوسط است و طوری نیست که درنگاه اول جلب توجه کند. لباس های او هم معمولا یک شلوار لی مشکی (سرمه ای) است و لباس او در روزهای عزا مشکی و بقیه اوقات ساده است و شکل مخصوص و قابل توجهی ندارد و در واقع معلمی تجملی نیست با این که خیلی جوان است.

توصیف اخلاق

درباره ی اخلاق او مطالب زیادی هست که باید گفته شود و آن ها قابل توجه هم هست. آقای نیرهدی در یک المپیاد فیزیک توانسته مدال طلا را بگیرد و در بحث فیزیک خیلی علم و دانش دارد. اکثر اوقات فراغت خودش را نیز با خواندن کتاب و مطالعه پر می کند. همین یکی از دغدغه های بچه ها سر کلاس او است. چون او خودش به مطالعه کردن علاقه دارد انتظارش از بقیه این است که آنان هم از مطالعه خوششان بیاید. به این معلم ها که درک درستی از وضع الان بچه ها ندارند نمی توان این موضوع را که کسی حوصله ی درس خواندن را در این دوره و زمانه ندارد ثابت کرد. آنان انتظار دارند که دانش آموزان مانند خودشان باشند و مطالعه مخصوصا فیزیک باید از علایق آن ها باشد. برای همین این افراد معمولا دانش آموزان را نصیحت می کنند که باید درس بخواند تا موفق شود. آقای نیرهدی هم این طوری است و سعی دارد ما را درس خوان کند.

از نکات جالب درباره ی او این است که موقعیت شناس است و در هر موقعیت بهترین کار را می کند اما همیشه موقعیت را خودش به وجود می آورد و اگر در کلاس ها برای تغییر فضا کاری کنند او از در مخالفت بیرون می آید و حال و هوای کلاس را عوض می کند. اکثر مواقع هم او کلاس را به طور جدی برگزار می کند و کم تر بحث را به سوی خارج از کلاس می کشاند. اما یک بار ثابت کرد که اگر خواست هر کاری می کند و من نتیجه ی بالا را هم از روی همین کار او فهمیدم. جلسه ی قبل از سمینار بود که همه کلاس را به هوای پروژه پیچوندن و تعداد کمی در کلاس باقی ماند. برای همین ما کلا درباره ی خاطرات با مزه ی زندگی مان حرف زدیم و کلاس خوب برگزار شد. بعد از کلاس هم در زنگ دوم پائین رفتیم و مشغول به بازی کردن با توپ های مختلف شدیم.

او روی حرف خودش خیلی محکم می ایستد و اصلا بذل و بخششی ندارد. مثلا وقتی یکی را می خواهد از کلاس بیرون بیندازد اصلا چیزی جلوی او را نمی گیرد. البته به نظر من چون او جوان است و امسال برای اولین بار معلم شده کمی از احساس ریاست میخواهد زیادی استفاده کند و خودش را سبک نماید. حق هم دارد برای اولین سال تدریس واقعا معلم خوبی است و نشان داده که می تواند در سال های بعد هم معلم باشد.

شیوه ی تدریس

همان طور که گفتم او خیلی درباره ی مسائل فیزیکی اطلاعات دارد و سطح علم و دانش و آگاهی اش نسبت به درس های ما بالا است و خوب می تواند تدریس کند.

در زمان تدریس او شمرده شمرده و به آرامی مسئله را باز می کند و خیلی خوب درسش را می دهد ولی یک مشکل هم دارد. چون او خیلی اطلاعات دارد، انتظار دارد که درس را ما به دفعه ی اول بفهمیم و دیگر تکرار زیادی روی درس ندارد. برای همین اگر در برخی موارد درس زیادی پیچیده شود معمولا کسی چیزی نمی فهمد و همین سر امتحان ها باعث مشکل برای دانش آموزان می شود.

یک مشکل دیگر هم دارد. آن هم نداشتن مدیریت زمان است. یعنی او از زمان بهینه استفاده نمی کند و وقت زیادی از کلاس را به هدر می دهد. همین امر هم در کمتر شدن تمرین روی درس های سخت تر موثر است. اگر او وقت را بهتر زمانبندی کند دیگر نقصی در درس دادنش نیست. چون واقعا خوب کار می کنند.

نحوه تعامل با دانش آموز

او سن کمی دارد و جوان است و همین او عوامل موثری است که بچه ها با او احساس صمیمیت کنند و راحت تر با او ارتباط برقرار کنند. خود او هم اجتماعی است و تقریبا مشکلی برای برقراری ارتباط ندارد. پس تعامل او با دانش آموزان خوب است.

پینوشت: همان طور که متوجه شدید، متن بالا، انشای یکی از شاگردان من است در باره ی من! و قصه آن است که دبیر زبان فارسی بچه ها، تکلیفشان کرده یکی از معلمانشان را به انتخاب خود توصیف کنند و آن شاگرد بنده خدا هم بنده را برگزیده.

البته بنده قویا خیلی از موارد فوق را تکذیب می کنم. مثلا آن موقع که معلم این بنده خدا بودم وزنم به زور هفتاد و پنج شش کیلو می شد!

و مثلا کلا یادم نمی آید در طول عمرم شلوار لی مشکی پوشیده باشم!

و در هیچ المپیاد فیزیکی مدال طلا نگرفته ام!

یا این که من چه طور شمرده، شمرده و خیلی خوب درس می داده ام و در همان پاراگراف اگر مسئله پیچیده می شده هیچ کس چیزی نمی فهمیده!

و خیلی چیزهای دیگر که رها کنم ...

۲۵ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۸:۴۵
سید طه رضا نیرهدی
شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۲:۳۲ ب.ظ

محبّت

بسم الله الرحمن الرحیم

     تا حالا به ذات محبّت و به فرآیندش فکر کردی؟ به این که چرا خیلی­ها را دوست داریم؟ اصلا چرا دوست داریم؟ چه قدر دوست داریم؟ دختر دائیم، دختری دارد حدود سه ساله، بسیار دوستش دارم. دختری که خیلی بداخلاق است و اخمو. خانه­یمان که می­آید اصلا اجازه نمی­دهد بغلش کنم، با من حرف نمی­زند، از من فرار می­کند و من دوستش دارم!

     چگونگی شکل­گیری محبت و چرایی­اش هم مسئله­ای است واقعاً. مثلا زنی را تصور کن که نه ماه یک وزنه­ی چند کیلوگرمی را به او آویزان کرده­اند و به خاطر همین وزنه­ی چند کیلویی، زن که مظهر زیبایی است و به زیبایی خود بسیار اهمیت می­دهد به قول خودمان از شکل و قیافه می­افتد و همراهی با این وزنه ختم می­شود به یک درد جان­کاه، آن قدر جان­کاه که شاید مانندی برای آن نتوان تصوّر کرد. حال اگر من و تو باشیم تنفّر پیدا می­کنیم از آن وزنه؛ اگر قصد نابود کردنش را نداشته باشیم! اما زن می­شود مادر و آن وزنه می­شود کودک و محبت مادر به کودک انتها ندارد.

     خانمی را می­شناسی و برایت با عابر پیاده تفاوتی ندارد! پُرِ پُرش دو سه باری هم دیده­ای­اش و گیرم صحبتی هم کرده­اید! اما وقتی عاقد آمد و چند جمله­ی ساده­ی عربی گفت یا اصلا خودش گفت و لغتی جواب دادی، به یک باره انقلابی در خودت احساس می­کنی. در وجودت، موجودی نازل می­شود که به آن می­گویند محبّت. و به این نزول می­گویم نزول دفعی و به محبت مادرانه می­گویم نزول تدریجی.

     به نظرم یک پدر هم به بچه­اش باید به چشم مزاحم نگاه کند؛ مزاحمی که محبوبش را به خود مشغول می­کند. کسی را که تا دیروز فقط برای او بود، و تمام وقتش را و ذهنش را و روحش را وقف او می­کرده، حالا کم­تر وقت می­کند حتی به رویش لبخند بزند. خوابشان راحرام کرده، خوراکشان را بی­نظم کرده و بسیار آزار دیگر داشته برایشان. اما این پدر هم فرزندش را دوست دارد و این عجیب است.

     محبّت مجاری دخول دارد به قلب و معابر خروجی. یعنی از جاهایی وارد آن می­شود و از جاهایی خارج. بعضی وقت­ها هم از درون می­جوشد. روح غیر از جسم است و هر کدام احتیاجاتی دارند خاصِ خود. هر چند ارتباطی هست میان جسم و روح اما این دو، دو نوع­اند، دو جنس متفاوت لذا احتیاجاتشان هم متفاوت است. مثلا کسی که گرسنه است را باید غذا داد و کسی را که عصبانی است باید آرام کرد. همان طور که به یک گرسنه نمی­توان گفت "خوب عزیزم! حالت چه طور است؟ بیا با هم صحبت کنیم. مشکلی پیش نیامده که!" به یک آدم عصبانی هم نباید غذا تعارف کرد! هر چند منکر آن نیستم که گرسنگی می­تواند منجر به عصبانیت شود و به حد بلغت الحلقوم خوردن هم! این همه را نوشتم که بگویم شهوت غیر از محبّت است که نیاز به سکس، نیاز جسم است و محبّت نیاز روح. پس آن جذبه و کششی که به تن دیگری داریم هر چند می­تواند مقدمه­ی نوعی محبّت شود ولی در کل غیر از آن است.

     البته مثل منی که نه سکس را تجربه کرده و نه محبّت شدید به یک خانوم را نباید مقایسه کند جذبه­ی تن را با جذبه­ی روح اما به هر حال به واسطه­ی بدحجابی و مصادیق دیگر تحریک شهوت، رقیقه­اش را در خود احساس کرده­ام و به اقتضای اقدام برای ازدواج هم رقیقه­ای از محبت به یک خانم را تجربه کرده­ام و حال بر این باورم که آن چه حد ندارد جنبه­ی روحانی کشش به دیگری است و نه جذبه­ی جسمانی آن.

     انسان به موجب ماهیتش تنوع­طلب است و این ویژگی از کمال­جویی او ناشی شده؛ یعنی انسان در یک وضعیت قرار دارد و چون از آن شرایط راضی نیست، در واقع شرایط موجود در آن  با کمالی که او در عمیق­ترین نقاط وجود خود احساس می­کند سازگار نیست دست به تغییر شرایط می­زند و این می­شود تنوع­طلبی. پیراهنش را عوض می­کند، مدل مویش را و خانه­اش را و ... و بی­چاره خیال می­کند با ایجاد این تغییرات به کمال می­رسد و چون نمی­رسد دوباره و سه­باره و هزارباره کارش را تکرار می­کند و دریغ که به هیچ نمی­رسد.

     حال اگر این قوّه­ی عمیق و قوی را در ساحت واقعی خود به کار اندازد و در مسیر کمال واقعی که قرابت به ذات اقدس باری تعالی است، به آرامشی دست می­یابد که منجرِّ از محبّت خداست و محبّت به خدا با محبّت به غیر جمع نمی­شود که هیچ محبّت عمیقی با محبّت دیگری جمع نمی­شود. یعنی وقتی وجودی یا موجودی عواطف شما را به خود معطوف کرد به همان اندازه عواطف شما را از ما بقی خلقت پرت کرده و عقل حکم می­کند هر چه بیش­تر علاقه وجود داشته باشد، از ما بقی جهان بیش­تر دل کنده می­شود. و این که حضرت فرمود "حب الدنیا رأس کل خطیئه" شاید یعنی وقتی حبّ دنیا نباشد فقط و فقط حواس معطوف به خدا می­شود و حظّش را می­بری!

این نسخه را در مورد تعاملات انسانی هم می­شود به  کار برد. کمال­جویی انسان اگر در مسیر محبّت که نیازمندی روح است قرار نگیرد به تنوع طلبی جنسی منجر می­شود و مصادیق تنوع­طلبی جنسی مراجعه به سایت­های مستهجن، مشاهده­­ی فیلم­های porno، لذت­جویی به واسطه­ی نگاه­های شهوت­آلود در کوچه و خیابان و البته زنا به کرّات و افراد مختلف می­شود و ای کاش ماجرا به این جا ختم می­شد که نمی­شود. وقتی طرف با ده­ها بلکه صدها نفر تجربه­ی سکس پیدا کند، دیگر زنا هم تنوع­طلبی­اش را ارضا نمی­کند، این می­شود که چنین جامعه­ای رو می­آورد به هم­جنس­گرایی و سکس با محارم و سکس با حیوانات و نمی­دانم انتهای این جاده کجا می­رود!

     حال اگر اقدام به نحوی صورت گیرد که انسان با قوّه­ی محرکه­ی کمال­جویی و مرکب کشش روحانی که همان حبّ است حرکت کند به جای تفرّق خاطر به انسجام روح می­رسد و ذرّه­ای از آرامش و فراغ بالی را که عرفای بنام کسب کرده­اند تجربه می­کند و در این حال است که عاشقان راستین اگر عشق را مرتبه­ی شدیده­ی محبّت تعریف کنیم- را می­شود در فقر جست که از زندگی راضی هستند چرا که اصلاً متوجه دنیا نیستند و آن­چه در آن اتفاق می­افتد. لذا است که فرامین شارع مقدس در این چهارچوب محقق می­شود.

تنوع­طلبی  در سکس به مانند حرکتی عرضی است و عمیق شدن در چاله­­ی محبّت به مانسته­ی حرکت در طول مسیر. برای به حرکت در آوردن فرد در مسیر صحیح و جلوگیری از حرکات زاید در عروض، چاره آن است که اولّا لذّت پیش­روی در مسیر را به او چشاند و دوم آن که حواسش را از حواشی جاده منصرف کرد و سوم آن که بنیه­ی حرکت به او داد و ...

و اگر امروز بخواهیم از آفتی به نام بی­بندوباری که یک مصداقش بدحجابی است و یک مصداقش اختلاط میان نامحرم است و یک مصداقش سکس است و .... خلاص شویم، چاره همان است که پیغمبر اکرم (ص) هزار و چهار صد سال پیش فرمود و آن ازدواج است؛ ازدواجی دائم یا موقت، در سن پائین که هر چه سن پائین­تر باشد حواس به دیگران کم­تر معطوف شده و رسیدن به توحید راحت­تر است.

و شاید بعدتر نوشتم چرا به نظرم در این روزگار توحید جز با ازدواج محقق نخواهد شد!   

 

۵۴ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۳۲
سید طه رضا نیرهدی
چهارشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۹:۳۷ ق.ظ

Title-less

بسم الله الرحمن الرحیم

دو سه هفته پیش دعوت شدم دانشگاه سهند تبریز و تربیت معلم آذربایجان و بنا بر آن شد تا درباره ی "یزدان تفنگ ندارد" صحبت کنم که ...

فیلم زیر، گزیده ی صحبت های بنده است در دانشگاه کذا که به همت دوستان دانشگاه آذربایجان تهیه و تدوین شده است.

مشاهده

 

۱۱ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۹:۳۷
سید طه رضا نیرهدی
سه شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۳:۵۲ ق.ظ

در باب یهود مدرن.

بسم الله الرحمن الرحیم

در اواخر قرن نوزدهم در تاریخ 20 اوت 1897 اولین کنگره­ی جهانی قوم یهود در شهر بازل سوئیس برگزار شد و برزل در آن جا اعلام کرد : " خط مستقیمی میان بازل و اورشلیم وجود دارد که باعث بازگشت قوم یهود و ایجاد دولت صهیونیزم می­شود. " و در سال 1948 تنها سه سال بعد از پایان جنگ جهانی دوم رژیم صهیونیستی تشکیل و کشور اسرائیل ایجاد می­شود و به عضویت سازمان ملل در می آید در حالی که این سازمان کمتر از پنجاه عضو دارد.

در آن کنگره­ی آغازین مشکلات قوم یهود از گذشته تا آن روز بررسی می­شود و در نهایت به انتشار رساله­ای می­انجامد که پاسخ مشکلات یهود است و آن پاسخ چیزی نیست جز " تشکیل نظام یهود " جمع بندی این کنگره آن می­شود که یهود برای حل مشکلات خود باید یک حکومت قومی-نژادی تشکیل دهد و جز این چاره­ای نیست. لذا به ضمیمه­ی رساله، نامه­ای ارسال می­شود به رئیس دولت وقت آلمان و مسئله­ی تشکیل حکومت یهود در آن مطرح می­شود.

سران قوم یهود شروع می­کنند به جمع کردن یهودیان از سراسر عالم و تشویق آنها به مهاجرت به اورشلیم. البته چند نقطه­ی دیگر برای استقرار یهودیان عالم پیشنهاد می­شود مثل آرژانتین و افریقای جنوبی و جزیره­ی برمودا و ... که در نهایت وادی مقدس انتخاب می­گردد.

در این جا باید چهار سؤال را پاسخ دهیم :

1-      بنی اسرائیل چه کسانی هستند؟

2-      یهودیان چه کسانی هستند؟

3-      صهیونیست­ها چه کسانی هستند؟

4-      آن­هایی که مردم اسرائیل خوانده می­شوند چه کسانی هستند؟

حضرت یعقوب (اسرائیل) ده فرزند داشت که یکی از آن­ها به نام جناب یوسف (علیه و علی نبیّنا صلوات المصلین) بعد از سپری شدن ماجراهایی به سلطنت در مصر رسید. بعدا برادرانش به مصر مهاجرت کردند و هشت فرزند یعقوب با خاندانشان گم شدند و دو فرزند دیگر یعقوب که یکی از آن­ها یهودا بوده در مصر سکونت می­کنند و خاندانی به هم می­زند. پس بنی اسرائیل یک قوم است.

یهودیان اصطلاحاً به پیروان حضرت موسی (ع) گفته می­شود و در نظر خود ایشان به آن دسته از قوم بنی اسرائیل اطلاق می­شود که همراه حضرت موسی (ع) از مصر فرار کردند و در منطقه­ی فلسطین امروزی سکونت کردند. هر چند در نظر اوّل یهود یک دین به نظر می­رسد و البته نگاه و نظر قرآن هم همین است، خود ایشان جنبه­ای قومی و نژادی به یهود می­دهند و نظرشان آن است که هیچ غیر بنی­الیهودی حق ندارد و اصلاً نمی­تواند یهودی شود. لذا است که بر خلاف همه­ی ادیان که تلاش دارند تعداد پیروان خود را افزایش دهند، یهود هیچ این هدف را ندارد و از این رو است که تعداد یهودیان عالم بسیار اندک است. اصلاً شرط یهودی بودن آن است که مادر یهودی باشد. البته یهود را اگر به منزله­ی یک دین تلقّی کنیم، مانند هر دین دیگری فرقه­ها دارد و تفکّرهای متفاوتی میان آنها است، آن چه بنده عرض کردم تفکّر غالب میان ایشان در سراسر عالم است.

البته مطالعات مردم شناسی و ژنتیک نشان داده که ادعای قومیّت همه­ی یهودیان عالم چندان صحیح به نظر نمی­رسد چرا که ژن یهودی ساکن مسکو و یهودی ساکن عراق مثلاً، خیلی شباهت ندارد. رها کنم!

صهیونیزم یک تفکّر مدرن است برای یهود. یک نگرش آخرالزمانی و آن این که برای ظهورِ منجی در عالم، مردم یهود باید از سراسر عالم در اورشلیم جمع شوند. این تفکّر فقط میان یهودیان هم نیست، یعنی مسیحیانی هستند که این باور را دارند و حتی مسلمانانی. لذا صهیونیزم مسیحی داریم و صهیونیزم مسلمان. مثلاً همه­ی تلاش­های صادقانه­ی دولت نئو محافظه­کار در امریکا برای استقرار یهودیان در اسرائیل ناشی از اعتقاد شدید آنها به تحقق وعده­ی الهی بعد از استقرار یهودیان عالم در بیت المقدس است!

و مردم اسرائیل را اصطلاحاً آن یهودیان می­دانیم که از کشورهای خود مهاجرت کرده و ساکن سرزمین­های اشغالی شدند. واضح است که وجود دارد اسرائیلی که صهیونیست نباشد. مثلاً یک یهودی بدبخت را با خانواده­اش در اکراین تصوّر کنید که به خاطر شرایط خوب و تسهیلاتی که در اختیارش قرار می­دهند مهاجرت می­کند اسرائیل و همچنین وجود دارد صهیونیستی که به خاطر مصالحی هم­چنان ساکن مثلاً سوئیس باقی مانده یا امریکا.

حال با این توضیحاتی که عرض شد فکر می­کنم قضایا روشن شده باشد. وقتی در کنگره­ی یهود تصمیم بر آن می­شود که دولت نژادی یهود تشکیل شود، احتیاج پیدا می­شود به تفکّری با ساختار مدرن تا یهودیان عالم را تشویق کند به مهاجرت به وادی مقدس. برای آن که یهود ساکن نروژ که اتفاقاً بسیارهم از زندگی­اش راضی است را وادار به مهاجرت کنند، شروع می­کنند به تبلیغ تفکّر صهیونیزم و با این کار یهودیان عالم با مهاجرت به فلسطین انگار که تکلیف شرعی خود را انجام می­دهند. آن دیگران را هم که نمی­آیند به نحوی دیگر وادار می­کنند. مثلاً گلدمن می­گوید در عراق بسیار بمب گذاری کردیم تا یهودیانش حاضر شدند عراق را ترک کنند و به فلسطین بروند. در اروپا لولوی سرخرمنی به نام هیتلر را علم می­کنند و بعد هم آن قدر داد و بیداد می­کنند تا یهودیان اروپا از ترس فرار کنند و در آرژانتین بحران اقتصادی و ...

با تفکّر صهیونیزم مشکل بحران هویّت مردم اسرائیل هم حل می­شود. دیگر پسری از پدرش نمی­پرسد که " پدر جان! ما تا دیروز آلمانی بودیم. چه طور شد که یک دفعه شدیم اسرائیلی؟!" یا مثلا دیگری: "تا دیروز روسی صحبت می­کردیم و از امروز باید عبری حرف بزنیم! و ... " چرا که همه­ی این سؤال­ها پاسخی در گفتمان دینی یهود مدرن پیدا می­کند.

البته امروز با بالا رفتن سطح توقع مردم اسرائیل بحران هویّت به اصلی­ترین چالش پیش روی دولت­مردان این رژیم مبدّل شده است و دلیل آن که هر چند وقت یک بار اقدام به درگیری با لبنان یا فلسطین یا کشتی آزادی و ... می­کنند از آن جهت است تا به مردمشان بگویند : " ببینید همه­ی دنیا علیه شما هستند؟ ببینید این­ها از یهود کینه دارند. ببینید این­ها می­خواهند شما را بکشند. و ببینید که ما از شما دفاع می­کنیم. و ... " هر چند حمله به کشتی آزادی از نگاه ما بسیار کار احمقانه­ای است و حمله به غزه فقط منجر به منفور شدن آنها در جهان می­شود امّا در دستگاه مختصات آنها این اقدامات اجتناب ناپذیر است برای پر کردن بحران هویّت.

خلاصه آن که پس از سال­ها تبلیغات و مهاجرت مدام و خرید زمین­های فلسطین در سال 1948 دولت اسرائیل اعلام موجودیّت می­کند و جز در کشورهای اسلامی در دنیا آب از آب تکان نمی­خورد. بعد در طول سال­ها به همین حد زمین­های خود هم اکتفا نمی­کنند و دیگر زمین­های فلسطین را هم به زور اسلحه و کشتار فتح می­کنند و آب از آب تکان نمی­خورد. در اردوگاه صبرا و شتیلا مرد و زن و بچّه و گاو و گوسفند را می­کشند و آب از آب تکان نمی­خورد. و آن قدر جنایت­هایشان را تکرار می­کنند که جنایت اسرائیل برای مردم دنیا عادی می­شود. وحشی­گری­های آنها جزئی از زندگی بشر امروز است و اصلاً هیچ کس عین خیالش هم نیست.

نکته­ی آخر آن که می­گویند در جریان جنگ دوم جهانی شش میلیون یهودی کشته شدند که قطعاً دروغ می­گویند و اصلاً یک دهم چنین عددی محال است که تحقق یافته باشد، به غرامت این کشته­ها اسرائیل را جایزه گرفتند و پرداخت سالانه­ی آلمان را و این همه مظلوم­نمایی در عرصه­ی بین المللی را. هر چند آمارها متفاوت است ولی تقریب قضیه آن است که حدود نیمی از کشته­های چهل میلیونیِ جنگ جهانی دوم اهل شوروی سابق بوده­اند و این در حالی است که در نیمی از جنگ، شوروی اصلاً حضور نداشته! فقط سه میلیون آلمانی در شوروی سابق کشته شده­اند و ...

چه سهمی به ملّت­های این­ها رسید؟

هزینه­ی جنگ دوم را چه ملت­هایی پرداختند؟ و به کام چه نژادی تمام شد؟

و اولمرت در سال 2006 گفت: اورشلیم قلب تپنده­ی صهیونیزم و مرکز آرزوها و دعاهای قوم یهود در طول سال­ها بوده است.

... و به خدا قسم ما این آرزوهای سالیان دراز را بر آن­ها حرام خواهیم کرد ...

۷ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۳:۵۲
سید طه رضا نیرهدی
دوشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۹:۱۹ ق.ظ

بحرین

فیلم کوتاه حدود پنج دقیقه ای زیر را بنده و حسین آقای شمقدری تولید کرده ایم با کمک آقای اخوان و درباره ی حمایت دانشجویان است از مردم بحرین.

مشاهده

یا علی مدد


۳۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۹:۱۹
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۲:۱۷ ب.ظ

پیر می شود!

بسم الله الرحمن الرحیم


پدر جان! فضّه صدایت می کند ... نمی دانم چرا مرا داخل راه نمی دهد و فقط می گوید به پدرت بگو بیاید ... شما چرا گریه می کنید ؟! اصلا چرا چند روز است همه در این خانه گریه می کنند؟

***

حسن جان! می شود بیایی کمی با هم بازی کنیم؟ بس است دیگر این قدر زانو به بغل نگیر، مگر ما خواهر برادر نیستیم؟! آفرین داداش خوبم . دست مرا بگیر و بلند شو. خوب بیا خانه بازی کنیم. من می شوم خانوم خانه و تو بشو آقای خانه. بگذار چادرم را سر کنم ... خوب! حالا تو برو بیرون خانه و در بزن تا من بیایم استقبالت ...

سلام حسن جان! خوش آمدی ... چرا گریه می کنی؟ خوب مگر ندیده ای مادرمان این چند وقته از پدر رو می گیرد ... مگر نشنیده ای که صدایش می لرزد ، خوب من هم ادای مادر را در می آورم دیگر...

باشد، باشد دیگر دست به دیوار راه نمی روم ... تو فقط گریه نکن. من قول می دهم که دیگر دست به دیوار راه نروم. باشد دیگر اصلا بازی نمی کنیم ...

حسن جان! یک چیزی بگویم قول می دهی پیش خودمان بماند؟ از آن روز که با مادر جانمان بیرون رفتی، من دیده ام که یک طرف صورتش کبود شده و سمت دیگر زخم برداشته، مادر جانمان قسمم داده که به پدر هیچ نگویم و من هم نگفته ام ، اما نمی فهمم چه شده که نیمی از صورت کبود و نیمی از صورت زخم برداشته است؟ ... باز هم که به گریه افتادی، این طور که تو گریه می کنی ترسم نفست بالا نیاید و همین جا جان دهی! چی؟ ... دستِ ... عدو ... چی؟ ...  بزرگ بود؟ ... کوچه باریک بود؟ ... دیوار ... ادامه نده! ادامه نده، که الآن دیگر نفست بالا نمی آید ...

***

حسین جان! می شود موهایم را شانه کنی؟ آخر چند روزی است که شانه از دستان مادر جانمان می افتد و من دیگر رویم نمی شود از او بخواهم. فقط به این بهانه خودم را در آغوشش می اندازم و او با یک دست ...

پدر چرا این طور فریاد می کشد و گریه می کند؟ مگر خودش سر شب به به فضّه نمی گفت آرام گریه کنید ... چه شده این طور فریاد می زند و گریه می کند؟! بگذار بروم ببینم پدر جانمان چه کارم دارد، بر می گردم پیشت.

***

پدر کفن مادرمان را می خواست، کفنی که مادر به من سپرده بود. چند روز پیش مرا کناری کشید و سه کفن به من داد. وقتی پرسیدم مادر جان! این ها چیست؟ گفت : این ها سهم ما چهار نفر است از این دنیا؛ من، پدرت و برادرانت. پرسیدم این ها که سه تا است و شما که چهار نفرید؟! گریه کرد و آرام گفت: آه حسینم... فقتله عریانا ... حسینم کفن ندارد، تنش را با بوریا می پوشانند. حسین جان! تو می دانی بوریا چیست؟ ...

... باز هم که پدر جان دارد فریاد می زند، تو می دانی امشب در این خانه چه خبر است؟!

***

فاطمه جان! با این پارچه های سوخته ی چسبیده به بدنت چه کار کنم؟ با این خون های تازه که از زخم سینه است هر لحظه می جوشد چه کنم؟ صورتت کی کبود شده فاطمه جان؟!

چشم هایت را باز کن. منم، فاتح خیبر و حنین و بدر ... منم، جان پناه پدرت در احد. پناه علی! چشم باز کن که اگر نکنی قالب تهی می کنم پیش چشمان زینب. ببین دخترت گوشه ی پرده را کنار زده و یواشکی مرا نظاره می کند. راضی مشو بیچارگی ام را ببیند ...

مو هایت کی سفید شده، بانوی هجده ساله ی خانه ی علی؟!

آه قلبم. چه سنگین غمی است، غم تو. و چه ارزان دنیایی است دنیای بی تو. می کشی مرا خانومم! می کشی مرا.

تو وصیت کرده ای و من اجابت کرده ام و تنها غسلت می دهم و شبانه دفنت می کنم اما بدان زین پس هیچ گاه نخواهم خندید، هیچ گاه از یادت در سینه ام فاصله نخواهم گرفت و هیچ گاه محاسنم را نخواهم آراست که رفتنت عظیم است و این چنین رفتنت عظیم تر.

پیر می شود آن مردی که همسر جوانش را صدا بزند و جوابی نشنود!

کلمینی فاطمه. انا زوجک علی ابن ابی طالب ... انا من بنی هاشم ...

پیر می شود آن مرد که همسر جوانش را صدا بزند و جوابی نشنود!

پیر می شود، به خدا قسم علی پیر می شود ...

پینوشت (1) نویسنده: اگر قصابی رفته باشی می دانی که ساتور قصاب دو طرف دارد، یک طرف تیز است که برای قطع کردن گوشت استفاده می شود و یک طرف پهن که برای شکستن استخوان. و از همین است که می فهمی اگر با شمشیر بزنی گوشت قطع می شود و اگر با غلاف شمشیر بزنی، استخوان خُرد!

پینوشت (2) نویسنده: عارفی می گفت برای جمعی روضه ی حضرت زهرا می خواندم، ماجرای در و دیوار را که گفتم، دست های بسته ی علی را که گفتم، سیلیِ وسط کوچه را که گفتم، یکی از این لوتی های مجلس که خیلی هم اهل روضه و مجلس نبود، بلند شد و گفت: "به خدا داری دروغ می گی؟" گفتم: "چه طور؟!" گفت: "یعنی تو اون شهر یک لوتی پیدا نمی شد که از ناموس پیغمبر دفاع کنه؟" و من گفتم: "نه! پیدا نمی شد."

پینوشت (3) نویسنده: در ماجرای قتل عثمان و به هم ریختگی مدینه، یک شب عباس گم شد. ام البنین، امیرالمومنین را خبر کرد که پسرش گم شده. حضرت دست حسین (ع) را گرفت و در پی عباس رفتند. در تاریکی شب، بالای مزار مخفی فاطمه(س) عباس را یافتند. با کمی فاصله ایستادند و شنیدند که عباس می گوید: مادر! من نبودم ... کتکت زدن... تو کوچه راه رو بهت بستند ... من نبودم تو را کشتند ... من نبودم ازت دفاع کنم ...

و تا عباس بود، زینب کتک نخورد، گوش های رقیه پاره نشد، چادر از سر سکینه برداشته نشد و ...

پینوشت (آخر) نویسنده: عرض می کنم به صاحبم که بنده به این نوشته امید بسته ام ...

       ... و به توی خواننده که دعا کن ...

۲۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۱۷
سید طه رضا نیرهدی
سه شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۲:۰۵ ق.ظ

دیر نباشد ...

بسم الله الرحمن الرحیم

علی را تنها می گذاری؟! در این تنهایی علی تو دیگر چرا؟ ناز خانمِ آرزوهای علی. مگر نمی­دانی بزرگ­ترین دلیل اینان برای غصب حق ولایت من، جوانی و کم سنی علی است؟! ... و تو علی را در جوانی تنها می­گذاری؟

فاطمه جان! دختر چهار ساله مادر می­خواهد تا پدر. این دست­های خشن من، می­آزارد صورت لطیف کلثوم تو را و این انگشتانِ بارها شکسته شده و زخم برداشته در جنگ­های مدام، هیچ به درد شانه زدن موهای زینب تو نمی­خورد.

چه قدر عجله داری برای خطبه خواندن زینب! فصاحت زبانش را از تو به ارث برده و آموزگار بلاغت کلامش من خواهم بود و آن قدر خوب خواهد آموخت که در میان مشتی فرومایه که شکم­هایشان انباشته­ی از حرام است، همه دخت بوتراب خطابش کنند؛ اگر تیغ زبانش جرأت نفس کشیدن به کسی بدهد.

خانومم! چه زود عزم سفر کردی! مگر چه قدر از حنین گذشته؟ چند وقت است که از یمن آمده­ام؟ مگر همه­ی زخم­های احد التیام یافته؟ مگر چند سال است که مادر حسین شده­ای؟ و مگر چند سال که عمود این خانه­ای؟ علی را تنها می­گذاری در میان اشقیایی که کینه­ی بدر و احد و حنین را در سینه دارند؟ اینان اگر با تو که پاره­ی تنِ پیامبرشان بودی چنین کردند، با من که قاتلِ پدر یا برادر یا عمویشان هستم چه می­کنند؟!

و گریه کن؛ گریه کن به حال سلمان که امامش را سالیان سال خار در چشم و استخوان در گلو خواهد دید. گریه کن به حال مقداد که چشمش در انتظارِ جنبیدنِ لب­های من خشک می­شود و اجازه­ی خروج شمشیر از نیام نمی­یابد. گریه کن به حال بلال که دل­خوشیش ربودن حزن از دلِ دخت رسول بود و کم­کم باید مسافر شام شود. گریه کن؛ به حال شیعیان من تا ابد گریه کن.

گیرم که در این تاریکی شب و دور از چشم بچه­ها اشک­هایم را روفتی و با این لبخندِ محوِ روی صورتت آتش سینه­ام را آرام کردی، اگر تو  نباشی، من چه کنم؟ من نمی­گویم دخترت را برای روزهای سخت پیش رو آماده کن. من نمی­گویم سفارشم را به فضّه کن و من اصلا برای خودم بیم ندارم چرا که وقتی بعد از پدرت اول نفر " قالوا بلی" نصیبم شد، پیش­تر همه­ی این روزها را دیده­ام؛ من شرمندگی­ام از آن است که پدرت تو را به امانت نزد من سپرد و رفت ...

فاطمه جان! دیر نباشد که روزی سلمان دقّ­الباب کند و منظره­ای را ببیند که تا آخر عمر از یاد مبرد. علی را ببیند که چهار زانو تکیه داده به دیوار. زینب را نشانده  روی پای راست و کلثوم را روی پای چپ. حسین سر بر زانوی شوی تو نهاده و به خواب رفته و حسن به پهلویش تکیه داده، پاها را در سینه جمع کرده و به نقطه­ای خیره شده.

سرِ کلثوم را می­بوسم. اشک­های صورت زینب را که ملاحظه­ی مرا می­کند و بی­صدا گریه می­کند- پاک می­کنم. موهای حسین را نوازش می­کنم و خدا می­داند این میان، حال حسن از همه بیش­تر بی­تابم کرده. از پسر ارشدت می­پرسم:

حسن جان! مگر چه شده؟ چرا این طور می­کنی؟

و او چندین بار زیر لب پاسخ می­دهد:

خودم دیدم ...

خودم دیدم ...

خودم دیدم ...

چَشم، چَشم. خیالت راحت باشد از کاسه­ی آبِ بالای سرِ حسینت، آن­گاه که نیمه شب از شدت عطش بیدار می­شود. و خیالت راحت باشد از بابت کربلا، از خیمه­ها، از قتل­گاه از علقمه، از ناقه­ها!

دیر نباشد که حسنت را به سازش متهم کنند و سجاده از زیر پایش بکشند همان پاهایی که دوشِ پدرت به آن­ها سواری می­داد- و دور نباشد که جنازه­ی پسرت را تیرباران کنند و همسرِ پدرت اجازه ندهد در کنار جدّش دفنش کنند. تو که امروز بروی، دیر نباشد آن روزگار!

تو که بروی، دیر نباشد پسرت را سر ببرند؛ نه این که خیال کنی به مانند سر بریدن گوسفند، که پدرت حکم کرده گوسفند را هم نباید از قفا سر برید. گوسفند را که سر می­برند رهایش می­کنند تا راحت دست و پا بزند و بر سینه­اش نمی­نشینند و عجب زمانه­ای است آن روزگار که امتّی نوه­ی دختریِ پیامبرشان را آب نداده سر ببرند؛ پیامبری که در شریعتش حکم کرده گوسفندِ آب­نداده هم سر بریدن ندارد!

خیالت راحت! در آن صحرا نه برای فرزندت و نه برای برادرانش و نه برای فرزندانش کفنی نیست که نیست! و درایت دخترت هم در پوشاندن کهنه پیراهن بر تنِ برادر راه به جایی نمی­برد که نعل­های نو بر سمّ­های چهل اسب کجا و تحمّلِ کهنه پیراهن کجا؟

و این است که هزاران سال هزاران نفر فریاد خواهند زد:

فقتله عریانا

فقتله عطشانا

فقتله ...

دیر نباشد. تو که امروز بروی، آن روز دیر نباشد!

و فاطمه جان! از هم امروز تا آخر دنیا در هر گوشه­ی عرش و در هر کنار عالم و در هر پستوی مجرّد خیال، فوج فوج فرشتگان گریه می­کنند و ضجّه می­زنند و صورت خراش می­دهند و فریاد می­زنند:

" امان از دلِ زینب ... "

" امان از دلِ زینب ... "

" امان از دلِ زینب ... "

۴۷ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۰:۰۵
سید طه رضا نیرهدی