کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۰، ۰۲:۳۱ ق.ظ

غزل

ساقی! غزل بریز

     که این آب آتشین

          دیری است ره به خیالم نمی برد

 

۹ نظر ۲۶ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۳۱
سید طه رضا نیرهدی
جمعه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۰، ۱۲:۵۰ ق.ظ

خودِ ابی عبدالله هم می دونه!


نمی دانم کِی بود و کجا ولی خوب یادم هست پای مجلس اهل دلی نشسته بودم، تنهای تنها. این که می گویم تنها تو خیال نکن کسی نبود در آن مجلس؛ که بود. منظورم آن است از رفقا کسی را همراه نداشتم و در آن مجلس غریبه بودم، یعنی خیال می کردم که غریبه بودم.

آن صاحب نفس شعری می خواند آن وسط های جلسه. یادم نیست چه شد که خواند و چند بیتی اش خاطرم مانده:

 هر چه داریم ز توست به درگاهِ حسین، ای علمدار حسین             

                               خواهم از فاطمه ما را نکند از تو جدا، پسر ام بنین

کاشف الکرب تویی، آب تویی، بابِ حسین، مهر و مهتابِ حسین               

                               همه کاره تویی در میکده ی کرب و بلا، پسر ام بنین

افتخار همه ی ما است، غلام تو شدیم، که به نام تو شدیم ....

این جا که رسید حاج آقا، مکثی کرد، نگاهی چرخاند و گفت: " دیدی یک ملکی را می گویند که به نام زده ایم؟! شماها را به نام ابوالفضل زدن!"

از ذهنم می گذرد:" خدا کند این طور باشد!"

حاجی آقا می گوید:" می گی نه؟! قیامت معلوم میشه!"

دوست دارم این طور باشد اما یک لحظه خجالت می کشم. به خودم می گویم:" پس ارباب چه؟ سیدالشهدا؟ بی ادبی نیست؟"

حاج آقا آرام سر برمی گرداند به سمت من. لحظه ای نگاه مان در هم گیر می کند. آرام و خفیف لبخند می زند و می گوید:  " خودِ ابی عبدالله هم می دونه!"

و بعد ادامه می دهد شعر را:

                        ... مادرت هست گواه دلِ بشکسته ی ما، پسر ام بنین

 

۲۶ نظر ۲۰ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۵۰
سید طه رضا نیرهدی
سه شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۰، ۰۹:۱۲ ق.ظ

یا من ارجوه

نمی دانم این که فرمود "و لایمکن الفرار من حکومته ..." فضای مجازی را هم شامل می شود یا نه، اما اگر به واسطه ی ایام و شلوغی دم و دستگاه، خدا این حرف های مرا نشنود، دلم می خواهد بدانی که این روزها نمازها را به عشق "یا من ارجوه ..." بعدش می خوانم! 
۷ نظر ۱۷ خرداد ۹۰ ، ۰۹:۱۲
سید طه رضا نیرهدی
سه شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۰، ۰۹:۰۴ ق.ظ

سیاسی است!

بسم الله الرحمن الرحیم

پیش تر باید عرض کنم که این نوشته شدیدا سیاسی است!

رفیقی دارم که دو-سه هفته پیش مثال جالبی می زد. چون نظر من هم عینا همان است این جا نقلش می کنم:

خانه ای را تصور کن که پنج-شش بچه دارد و کوچک ترین آن ها که از همه پسر خوب تر و حرف گوش کن تری است. وقتی پدر خانه می گوید پسرم برو نان بخر، بی هیچ معطلی می رود و نان می خرد. وقتی خواهر بزرگش صدایش می زند که برو برای من خودکار بخر می رود و صدایش در نمی آید. مادرش به برادرش می گوید که اصغر! برو دو کیلو گوشت بخر و اصغر این پسر را مجبور می کند که برود و او می رود. سر سفره دو-سه باری بلندش می کنند که نمکدان را بیاور یا قاشق برای داخل ظرف خورش و آخر شب هم خودش مجبور می شود آشغال ها را بگذارد دم در.

حال این شرایط را اضافه کن به این که پسرک ما در کوچه از همسایه ها فحش می خورد چون مثل برادرها و خواهرها بی غیرت نیست و از پدرش دفاع می کند. در خانه هم جز پدر همه با او که پسر کوچک است اوقات تلخی می کنند، فحش می دهندش، کتکش می زنند و وسایلش را بی اجازه بر می دارند و ... و در این میان فقط پدر است که گاه گداری در دعوای خواهر برادرها طرفِ او را می گیرد و فقط اوست که دست محبت سرش می کشد؛ حال اگر روزگاری بنا به مصلحتی همین یک پدر که او دارد به روی پسرک ما اخم کند، چه بر سرش می آید؟ نمی شکند؟ خرد نمی شود؟ دِپ نمی زند؟ من و شما باشیم انصافا دِپ نمی زنیم؟

آن قدر جرأت دارم که بگویم اگر من جای این پسرک بودم نه امروز و بعد از این اخمِ اخیر که خیلی زودترها در دعواهای خواهر برادری رها می کردم، هر چند بارها و بارها و شاید تا آخر عمر استغفار می کردم!

و اما مثال دیگری که این روزها مصداقش را زیاد می بینم در این طرف و آن طرف.

پارچ آبی را تصور کنید که روی یکی میز به نحوی قرار گرفته که احتمال افتادن و شکستنش زیاد است. این میز و آن پارچ در اتاقی هستند که چند نفری درش نشسته اند و یکی از آن ها بر دیگران ولایت دارد و همه ی آن دیگران هم سخت مدعی به این ادعا که هر چه آن یک نفر بگوید گوش می دهند و دل سوز او هستند و حرف گوش کن او و ...

اینان یک به یک برای آن که عرض ارادتی کرده باشند به شیخ، دست بوسش می روند و تذکر می دهند که پارچ در شرف افتادن و شکستن است. شیخ که خود دستش مشغول به کار واجب تری است هر بار که کسی می آید و این تذکر را می دهد به آن یک نفر می گوید که پارچ را طوری جا به جا کند تا دیگر در خطر افتادن نباشد و این ها اصلا انگار نه انگار! و هر چند صباحی دوباره خدمت شیخ می رسند و خطر افتادن پارچ را تذکر می دهند به آن طمع که وقتی پارچ افتاد و شکست جز کسانی باشند که پیش تر افتادنش را پیش بینی کرده بودند و چه قدر باهوش جلوه می کنند آن موقع!

مدتی که می گذرد حوصله یشان سر می رود و خودشان یواشکی تنه ای به میز کذا می زنند تا پارچ بی افتد و بشکند و اول نفر پیش شیخ روند که "دیدی ما گفتیم دارد می افتد! دیدی ما خیرخواه بودیم و جلوی ولایت حرکت می کردیم و ..."

و آن وقت که پارچ می افتد و می شکند همه آن قدر از صدای شکستن شکّه شده ایم و همه آن قدر به جمع کردن شیشه خرده ها مشغول که اصلا یادمان نمی آید اگر یکی از این حضرات مدعی همان موقع دست می کرد و پارچ را بر می داشت، اگر یکی از این حضرات مدعی تنه نمی زد و میز تکان نمی خورد و پارچ از شیخ فاصله نمی گرفت و نمی افتاد و نمی شکست، اصلا حالا مجبور نبودیم این همه هزینه را تحمل کنیم.

و البته اگرکسی دست کند و پارچ را بردارد و از خطر شکستن نجات دهد، چون از وقوع یک بحران جلوگیری کرده بحرانی که اتفاق نیفتاده- هیچ کس قدر کارش را نمی داند و هیچ مادحی برایش احسنت نمی گوید.

و امروز خیال می کنم عده ای مانند لاش خور نشسته اند تا بشود آن چه نباید بشود و آن ها آن روز فریاد "دیدی از یک سال پیش من این را می دیدم!" برآورند و جماعتی از عوام بر ایشان کف بزنند و سوت بکشند!

هنر این نیست که چینی ترک برداشته را بشکنیم، هنر آن کس دارد که این چینی ترک برداشته را با ظرافت بند بزند، حتی اگر دستش خراش بردارد و زخم بشود و درد بکشد!

و سوم آن که چند روز پیش در یکی از سایت های خبری دیدم یکی از وزرای برکنار شده در جمع دانش جویان نمی دانم کجا گفته "این چند وقت تمرین سکوت کرده ام ..." بعد هم ماجرای چگونگی برکناری اش را نقل کرده بود! پیش خودم گفتم ای کاش به تمرین سکوتت ادامه می دادی مومن!

سال هشتاد و هشت دلم می خواست خیلی ها حرف بزنند که نمی زدنند، این روزها دلم می خواهد خیلی ها سکوت کنند که نمی کنند!

بعد النوشت:

   امروز اتفاقی برایم افتاد که بر خودم تکلیف دانستم این نوشته را با سردرد هم که شده بنویسم و تا طلوع هم که شده تایپش کنم. نمی دانم تویی که این ها را می خوانی چه طور فکر می کنی و اصلا مرا چه قدر قبول داری؟! اما اگر دلت برای امام و انقلاب و حضرت آقا می سوزد، اگر دلت مثل من نگران همه ی دل هایی است که در سراسر جهان به این انقلاب بسته اند، بخوان! تو را به خدا همه ی صحبت های آقا را بخوان! بخوان تا ببینی راه برمان چه می گوید و اگر نه راه به خطا می رویم!

و توفنا مع الصالحین ، همان ها که ابا صالح امامشان است ...

 

 

۳۷ نظر ۱۷ خرداد ۹۰ ، ۰۹:۰۴
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۰، ۰۱:۳۹ ب.ظ

آه های نیمه شب


خدایا! تو میدانی آن حرف ها که بر ایشان سکوت می کنم، بسیار بیش تر است از آن ها که فریاد می کنمشان.

و تو می دانی فریاد کشیدنِ مدام، حنجره را درد می آورد و سکوت سینه را می آزارد؛ که تیزی سخنان فروخورده لاجرم بر سینه فرو می رود ...

و تو می دانی من با دردِ دل و خون جگر مألوف ترم تا خشی بر حنجره ای ...

... و رویه هنوز همان است که بود ...

                    ... آه های نیمه شب ...

                                      وقتی همه خواب اند.

۴۷ نظر ۰۸ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۳۹
سید طه رضا نیرهدی