به نام
خدا
این آخرین بعد از ظهر جمعهی سال 1388 است.
سالی که قرار بود اصلاح کنیم الگوی مصرفمان را، سالی که قرار بود اصلاح کنیم روش
زندگیهایمان را. سالی که یک نفر دنبال عمارها و مقدادها و مالکهایش میگشت؛
گشتنی که به نظرم پیدا شدهای نداشت. سالی که مشایی همچنان خار درون چشمانمان بود
و احمدینژاد با همهی خوبیهایش همچنان باعث آبروریزی. سالی که موسوی قیام کرد
علیه ولی فقیه. سالی که کروبی خیلی وقتها باعث خندهیمان شد و خیلی وقتها باعث
گریهیمان و خیلی وقتها باعث تعجبمان. سالی که امریکا خوشحال شد و اسرائیل نیشش
را تا بناگوش باز کرد و انگلیس کِل کشید. اما خدا را شکر باز هم شادیهایشان به
ماتم و خندههایشان به گریه و کِل کشیدنشان به دست گزیدن انجامید؛ به خاطر یک نفر،
به درایت یک مرد و به آبروی یک آقا. این سال با همهی خوبیها و بدیهایش دارد
تمام میشود و همهی این اتفاقات که نوشتم، هیچ است در مقابل آن اتفاق که باید میافتاد
و نیافتاد، آن خبری که باید عالم را پر میکرد و نکرد، مردی که باید بر فراز کعبه
میایستاد و نیاستاد. فریاد "یا اهل العالم، انا بقیه الله"ی که
باید شنیده میشد و امسال هم شنیده نشد. و من در این آخرین دقایق، آخرین جمعهی
سال 1388 دلم گرفته.دلم برای غربت خودم گرفته.
به مادرم میگویم بیا جایی برویم. در پاسخ
حالیم میکند که فردا سال تحویل است و همهی مردم کار دارند، خودمان هم کار داریم
و نمیتواند کارهایش را رها کند و برویم بیرون. خودم هم نمیدانم کجا باید بروم،
چه کسی را باید ببینم چه کار باید بکنم. دلم تنگ است. دلم بدجور تنگ است. رقیق این
حالت را در اکثر بعد از ظهر جمعههای سال چشیدهام، اما این بار غیر قابل تحمل
است. هر طور شده باید از خانه بزنم بیرون و میزنم.
لباس گرم نپوشیدهام، هنوز تا سر کوچه
نرسیدهام کمی سردم شده اما حوصلهی
برگشتن ندارم. هوا کم کم تاریک میشود و این خود یعنی سردتر شدن هوا. پاهایم را تا
حد ممکن به موتور نزدیک کردهام تا از گرمایش کمی گرم شود. حتی به قیمت تحمل سرما
هم که شده باید جایی بروم، حتی اگر ندانم آنجا کجاست.
میپیچم داخل بزرگراه رسالت. تونل رسالت را
رد میکنم و وارد حکیم میشوم. هنوز تصمیم نگرفتهام کجا میخواهم بروم. اسامی
فامیل از ذهنم عبور میکند و این عبارت که "خوب الآن همهیشان کار دارند و
نباید مزاخمشان شوم." تکلیف رفقای خوابگاهی هم که روشن است و حتماً الآن ور
دل مادرهایشان نشستهاند. یاد یکی از رفقای تازه دامادم میافتم و پیش خود میگویم
"میروم خانهی آنها و چند دقیقه مینشینم، بلکه دلم سبک شود. مزاحمتی که
ندارم." موتورم را میزنم کنار و کلاه را از سرم بر میدارم و شمارهاش را میگیرم.
بعد از دو، سه تا بوق برمیدارد. صدایش گرفته است. بعد از سلام و احوال پرسی ازش
میپرسم کجایی؟ و او در جواب میگوید که جنوب است و تا آخر تعطیلات هم با خانمش آنجا
میماند و من از همین لحظه منتظر پایان مکالمهام؛ مکالمهای که اجباراً پنج دقیقهای
طول میکشد.
تلفن را قطع میکنم، دیگر غروب شده و آسمان
سرخ است، با خودم میگویم "بهتر، تنهاییام رابا خودم قسمت میکنم." ولی
مشکل هنوز پابرجاست، نمیدانم کجا بروم.
دیشب با کسی جلسه داشتم، وسطهای صحبتمان
رفیقش زنگ زد و گفت که دارد میرود کربلا. امروز صبح هم مادربزرگم را راهی کربلا
کردیم. بماند که دم آخر چه ازش خواستم و چه جواب داد. چشمم غروب خورشید را میبیند
و دلم کربلا میخواهد. یاد این عبارت میافتم که زیارت حضرت عبدالعظیم، ثواب زیارت
امام حسین(ع) را دارد. این میشود که راهی میشوم سمت حرم عبدالعظیم، بچه محل سابقم.
نماز را بین راه میخوانم. عمداً خیابانهای
شلوغ را برای عبور انتخاب میکنم تا حال و هوای آدمها را ببینم؛ آدمهایی که
دنبال خرید آجیل و لباس و شیرینی و ماهی شب عید هستند. راستش میخواهم از میان
شلوغی بروم تا تنهاییام را احساس نکنم.( آن موقع نمیدانستم که انسانهای تنها در
جمع و شلوغی بیشتر احساس تنهایی میکنند؛ احساسی که در خلوت با شکیبایی تحملش میکنند.)
دوباره میزنم به بزرگراه.
نزدیک شاه عبدالعظیم یاد یکی از رفقای قدیمیام
میافتم. میروم سر کوچهیشان و زنگ میزنم تا هم را ببینیم و با هم برویم زیارت.
گوشیاش خاموش است و خانهیشان هم کسی بر نمیدارد. بعداً میفهمم او هم جنوب است.
نمیدانم چرا امشب همهی راهها به کربلا ختم میشود یا در عراق یا در ایران.
با خودم
میگویم "انگار چارهای
نیست، خدا مرا با این حال زار امشب تنهای تنها میخواهد."
موتور را نزدیک حرم میگذارم و تنها، تنهای
تنهای تنها به سمت حرم میروم. به خاطر سرما زانوهایم خوب خم و راست نمیشود، کمی
لنگ میزنم. از کنار یک جیگرکی رد میشوم، مادر و دختری در حالی که خریدهایشان را
اطرافشان گذاشتهاند، غذا میخورند. زن و شوهر جوانی در حالی که دست کودکشان را
گرفتهاند، از کنارم عبور میکنند. من سردم است. یخ کردهام. دستهایم سرد است.
پاهایم سرد است. نفسم سرد است. آهام سرد است . . . . چند پسر جوان در حالی که با هم میگویند و میخندند
از روبهرو میآیند و تنهیشان به من میخورد. حتی رویم را بر نمیگردانم. دستهایم
در جیبم است و با تسبیح بازی میکنم. از کنار مغازهی آجیلفروشی رد میشوم، خیلی
شلوغ است. زیر لب روضه میخوانم. چشمم حال همراهی ندارد. به ورودی حرم میرسم.
دستم را روی سینه میگذارم و رو به گنبد با صدایی که از چند قدمی شنیده میشود میگویم
"السلام علیک ایتها العبد صالح، الاطیع لالله و لرسوله و لامیرالمؤمنین، با
اجازهی آقا." وارد میشوم. هوا تاریک است. از بلندگو صدای دعای آخر مجلس به
گوش میرسد.
در همان حیاط، جایی میان قبرها برای خودم پیدا
میکنم. چند لحظهای که نمیدانم چه قدر طول میکشد دست در جیب، کف پای راستم را
روی زمین میکشم و به قبر جلوی پایم خیره میشوم. چشمم به قبر است، ولی نمیبینم.
رویم را میگردانم، تقریبی به سمت کربلا میچرخم. دستهایم را از جیب در میآورم.
قدّم را راست میکنم.دست راستم را روی سینه میگذارم و زیر لب، طوریکه شنیده نشود
میگویم " السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یابن رسول الله، السلام
علیک یابن امیرالمؤمنین، السلام علیک یابن فاطمه الزهرا سیده نسا العالمین"
چند
ثانیهای همان طور دست به سینه میایستم. بعد راهم را میکشم و برمیگردم. در راه
بازگشت دیگر به مردم توجهی ندارم، انگار اصلاً نمیبینمشان. سرم به کار خودم است.
موتور را روشن میکنم و راه میافتم.
اصلاً
حواسم نیست. انگار به زور صدقه است که زیر ماشین نمیروم. نمیدانم هوا سرد است
یاگرم؛ اصلاً در بند هوا نیستم. میاندازم در نواب و بعد هم از زیرگذر چمران. از
چمران هم میروم داخل حکیم و بعد هم رسالت و بعد هم خانه.صدای موتور اجازه میدهد
با صدای بلند روضه بخوانم و این بار چشمهایم همراهی میکنند.
چشمهایم
درست نمیبینند و حواسم اصلاً نیست. انگار به زور صدقه است که زیر ماشین نمیروم.