کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۸ مطلب با موضوع «همین جوری» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۸۹، ۰۷:۴۷ ب.ظ

نامه جمعی از دانش‌جویان دانش‌گاه‌های تهران

پیش نویس: دیروز نامه ای در رسانه ها انتشار یافت که متن اولیه ی آن را با اجازه ی آقا طه این جا می گذارم.

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

«وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ«

سلام بر مجاهدان راه حق، سلام بر شهیدان، سلام بر آنانی که شریفه‌ی فوق در شأن ایشان نازل شد.

و سلام بر آقایان دکتر علی لاریجانی رئیس محترم مجلس شورای اسلامی و دکتر محمد باقر قالیباف شهردار محترم تهران و دکتر محسن رضایی دبیر محترم مجمع تشخیص مصلحت نظام و علی مطهری فرزند محترم شهید آیت الله مطهری و دکتر احمد توکلی رئیس محترم مرکز پژوهش‌های مجلس شورای اسلامی و علی باهنر نایب رئیس سابق مجلس شورای اسلامی و حجت الاسلام ناطق نوری رئیس اسبق مجلس شورای اسلامی.

چند روز پیش شاهد جنایت دیگری از سوی رژیم صهیونیستی بودیم، جنایتی که قلب‌های بسیاری را نه فقط در ممالک اسلامی، که در همه‌ی جهان به درد آورد و قلب‌های ما و شما را هم. جنایتی بی‌سابقه که چهره‌ی خبیث و کریه این گرگ‌های انسان‌نما را به همه‌ی جهانیان نشان داد و مگر افکار عمومی جهان از کنار حمله به کاروان صلح به راحتی عبور خواهد کرد؟

الحمد لله، امروز شاهد آن هستیم که آزدگانی از ملیّت‌های مختلف، دست به کار تدارک و اعزام کاروان صلح دیگری به سمت نوار مظلوم غزه شده‌اند و خوش‌بختانه در این میان برخی از نخبگان با بصیرت پارلمان اروپا و ترکیه و ... هم قرار است با این کاروان همراه شوند تا به امید خدا از این آزمون انسانی سربلند بیرون آیند. و وقتی نخبگانی از غرب خود را در معرض خطر قرار می‌دهند، مگر می‌شود از شما نخبگان با بصیرت که در این چند ماهِ فتنه، با موضع‌گیری‌های شفاف و به موقع خود، خطر را از این نظام و مردم دفع کردید، انتظار نداشت که بار دیگر به ندای رهبرتان لبیک بگوئید و کاروان‌های صلح بعدی را همراهی کنید؟!

قرض آن‌که از شما بزرگان و بزرگ‌زادگان، شما فرماندهان جنگ، شمایی که شاهد شهادت رفقا و و افرادی از خانواده‌یتان بوده‌اید، انتظار می‌رود بار دیگر خود را در معرض خطر قرار دهید و در میانه‌ی سختی‌ها به همه‌ی جهان نشان دهید که همان فرزندان روح‌الله هستید. فرزند همان‌هایی که امام در سوگ‌شان نشست و فرمود: "بکشید ما را، ما زنده‌تر می‌شویم!"

و مگر پدر پیر این امّت نمی‌فرمود:" چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم!" پس چه این کمک‌های انسان‌دوستانه به دست مردم غزه برسد و شما به سلامت به آغوش ملّت ایران بازگردید و چه به شهادت برسید، نزد ما پیروزید.

و مگر اعتقاد قلبی شما " شهادت، منتهای آرزوی ما است!" نیست؟ بدانید ما برای رسیدن شما به منتهای آرزویتان بسیار دعا می‌کنیم تا همان طور که با بودنتان باعث سربلندی این ملت و دفع فتنه‌ها می‌شدید، این بار با نبودنتان این وظیفه را انجام دهید. و به فرموده‌ی امام، با کشته شدن شما، ما زنده‌‌تر می‌شویم!

باشد که همه، هر چه سریع‌تر به منتهای آرزویشان برسند؛ ان شا الله. 

جمعی از دانش‌جویان دانش‌گاه‌های تهران
۱۰ نظر ۲۷ خرداد ۸۹ ، ۱۹:۴۷
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۸۹، ۰۶:۰۲ ق.ظ

این نه تکمله است!

     این پست را از آن جهت می‌گذارم که تعهدی داده بودم به یکی از مخاطبان این وبلاگ از باب پاسخ مفصل! و برای این که نوشته‌ام وجاهتی پیدا کند بار دیگر مقاله‌ی مربوطه‌ی آقای امیرخانی را مطالعه کردم و نوشته‌ی خودم را هم و همه‌ی کامنت‌ها را دوباره و سه‌باره و نظرم همان است که پیش‌تر نوشته‌ام و حرف جدیدی برای افزودن ندارم؛ لذا نکاتی که در ذیل می‌آید نه اصلاحیه‌ای بر آن نوشته، که خود برخواسته از معرفتی است که در پی ملاحظه‌ی کامنت‌ها برایم حاصل شده.

     اولا امیدوارم همه‌ی ما در ایراد سخن پیرامون موضوعات مختلف سنجه‌ی اخلاق و انصاف را رعایت کنیم. این تذکر را اول به خودم می‌دهم و بعد به آن‌ها که این نوشته را می‌خوانند.

     "سنگی بر گوری" یک نوشته‌ی هرمنوتیک قرن هجدهمی است. یعنی قصد و نیت نگارنده تحلیل متن مقاله‌ای بوده که وجود دارد، "سنگی بر گوری" یک نوشته‌ی ثانویه است، مقاله‌ای بر مقاله‌، نقدی بر نقدی و نمی‌توان برای ارزیابی‌اش نادیده گرفت نوشته‌ی آقای امیرخانی را. قصدم آن بود که نشان دهم اطلاعاتی که آقای امیرخانی پدیده‌ای به نام "سازمان ملی استعدادهای درخشان" را با آن‌ها تحلیل می‌کنند، قدیمی شده و برای اثبات مدعا شواهدی آوردم. شواهدی که غالبا با چشم دیده‌ام. و سعی کرده‌ام درآوردن این شواهد رعایت انصاف و دقت را به خرج دهم و البته این‌ها همه مشتی از خرواراند و دیده‌هایم بسیار بیش‌تر از این‌ها است.

     دوما چند نفری از دوستان به لحن نوشته انتقاد داشتند و آن را مناسب ندیده بودند. به نظرم لحن یک نوشته به میزان قابل توجهی سلیقه‌ای است و شاید برای رفع نگرانی دوستانم باید عرض کنم هنگام نوشتن تعمدی داشتم برای انتخاب چنین لحنی؛ هر چند به سلیقه‌ی دوستانم کاملا احترام می‌گذارم.

      سوما چند نفری از دوستان فرموده بودند که مشکلات مورد اشاره نه فقط در مدرسه‌ی ما که در همه‌ی مدارس با شدت بیش‌تر وجود دارد. بعد از مرور دوباره‌‌ی نوشته‌ام جایی را نیافته‌ام که حتی با زبان غیر مستقیم بگویم این مشکلات مخصوص مدرسه‌ی ما است. مقصود از طرح این مسائل شاهد مثال آوردن برای آقای امیرخانی بود که بگویم در نوشته‌اش به خطا رفته.

     چهارما بنده در مدرسه‌ی شهیدبهشتی شهرری درس خوانده‌ام و دبیرستانِ علامه‌حلی. پس اشاراتی هم که باید داشته باشم، مربوط به آن‌جا است، پس نمی‌دانم این چه جای خرده گرفتن است که چرا مثلا مدرسه‌ی فرزانگان را نادیده گرفته‌ام! خوب چه کنم نه آن‌جا درس خوانده‌ام  و نه رفیقی داشته‌ام ساکن آن‌جا!

     نکته‌ی پنجم که به نظرم می‌رسد ان است که تفاوت فاحشی وجود دارد میان خواهران و برادران فارغ‌التحصیل و محصّل. ما فارغ‌التحصیل‌ها با جسارت و بسیار راحت به خودمان اجازه می‌دهیم نقد کنیم مدرسه‌ای را که روزگاری جزئی از زندگیمان بوده و دوستان محصّل خیالشان آن است که توهین به امروز سمپاد، توهین به شخص آن‌ها است و شاید از این رو است که برمی‌آشوبند، سریع! و برای اثبات این مدعا که دل ما هم به حال سمپاد می‌سوزد کم‌تر بیّنه‌ای نداریم. اما به خواهران و برادرانم عرض می‌کنم اگر انتقادی نسبت به سازمان کرده‌ام، هر چند با لحن تند بوده باشد از آن جهت بوده که نقد را مایه‌ی حیات هر موجود زنده‌ای می‌دانم چرا که فرمود مؤمن در روز ساعاتی را اختصاص می‌دهد تا از برادرانش عیب‌هایش را بشنود و گمان می‌برم زمان این مسئله را حل کند. یعنی شاید شما هم چند سال بعد با خیال راحت بنشینید و عیب‌هایی که به نظرتان می‌رسد بیان کنید. فرمود حال را دریاب و گذشته‌ات را محاسبه کن تا آینده را بسازی. پس چه باک از محاسبه‌ی گذشته. عیب کار در آن است که بنشینیم فقط به ایرادگیری از این و آن، کاری که این روزها بسیار رایج شده و امیدوارم من نه از این قافله باشم.

     به امید خدا داریم کارهایی انجام می‌دهیم با رفقا و قدری از مشغله‌ی این روزهایم از این جهت است؛ از جهت احیا و البته اصلاح سازمان پرورش استعدادهای درخشان و اگر خدا قابل بداند خدمتی کنیم. ولی چه کنیم که مَثلمان شده مَثل آن گنجشکی که منقارش را پر آب کرد و بر آتش نمرود ریخت، از حیث انجام تکلیف!

     ششما هر کس با ذهنیت خود مطلبی می‌نویسد و هر کس با ذهنیت خود مطلبی را می‌خواند و مسلم است ذهنیت یک دانش‌جو و یک دانش‌آموز متفاوت است. پس اگر به من بود لینک این نوشته را قرار نمی‌دادم در سایتی که بسیار از دانش‌آموزان سمپادی مطالعه‌اش می‌کنند. ولی چه کنم که بدون هماهنگی من این اتفاق افتاد و دیگر برای گله و شکایت خیلی دیر شده.

     هفتما دوستی جایی نوشته بود هر کس به امیرخانی انتقاد کند، محکوم است به آن‌که سبّ شود از طرف سمپادی‌ها؛ دلم نمی‌خواهد باور کنم حرفش را!

     امروز که می‌نویسم این چند خط را، از امیرخانی خوانده‌ام نفحات نفت را  و دلم گرفته از غرب‌زدگی‌اش، از کم دقتی‌اش و ... و البته هنوز کلامش کم‌رقیب است.

    این روزها دلم می‌خواهد رها کنم زندگی را. رها کنم خودم را. رها کنم ...

رها کنم و بروم کربلا. بروم کنار علقمه. بروم در حرم ماه روضه‌ی آینه بخوانم؛ آینه‌ای که پیکرش خرد شد و پاره پاره، چرا که برای رفیق باید از رفیق روضه خواند و برای عباس چه روضه‌ای شنیدنی‌تر از روضه‌ی علی‌اکبر؟!

روضه‌ی رفیق را باید برای رفیق خواند . . . رها کنم!

۲۷ نظر ۱۶ خرداد ۸۹ ، ۰۶:۰۲
سید طه رضا نیرهدی
سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۸۹، ۰۵:۵۰ ق.ظ

لیست تغذیه برای ساعت 10!

لیستی که ذیلاً می‌آورم دسته‌بندی شده‌ی کتاب‌هایی است که در حوزه‌ی دفاع مقدس خوانده‌ام یا در حال خواندنش هستم و البته در کتاب‌خانه‌ام موجود است. سعی کرده‌ام در هر دسته ترتیب با حال بودن کتاب به نظر خودم را رعایت کنم. این هم سهم ما در یادآوری حماسه‌ی دفاع مقدس به طور عام و حماسه‌‌ی آزادسازی خرم‌شهر به طور خاص!

رمان:

1)        سفر به گرای 270 درجه از احمد دهقان

2)        ملاقات در شب آفتابی از علی موذنی (سبک روایت را خیلی دوست دارم.)

3)        اشکانه از ابراهیم حسن بیگی (عاشقانه در این وادی کیمیا است!)

4)        شطرنج با ماشین قیامت از حبیب احمدزاده

5)        هفت روز آخر از محمد رضا بایرامی (تصویری متفاوت از آن‌چه به آن دفاع مقدس می‌گوییم!)

6)        ازبه از رضا امیرخانی

7)        ارمیا از رضا امیرخانی

8)        نقش‌بندان از داریوش عابدی (موضوعش برایم جالب است و درامش در حد لیگ محلات!)

9)        ظهور از علی موذنی (قسمت دوم ملاقات در شب آفتابی است به گمانم و نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم تحت تاثیر خاک‌های نرم کوشک. 100 صفحه‌اش قطعا اضافی است!)

10)     پل معلق از محمد رضا بایرامی (روایتی از بچه‌های ارتش)

11)     نه آبی، نه خاکی از علی موذنی ( شروعش بی‌نظیر است و ادامه‌اش خیلی چیز دندان‌گیری نیست!)

 

مجموعه‌ داستان:

 

1)        ناصر ارمنی از رضا امیرخانی

2)        شعر به انتظار تو از علی موذنی ( بیشتر از این که به جنگ ربط داشته باشد، به زمان جنگ ربط دارد. قصه‌هایش در حد تیم ملی است!)

3)        سانتاماریا از سید مهدی شجاعی

4)        داستان‌های شهر جنگی از حبیب احمدزاده ( یکی از قصه‌هایش شد فیلم اتوبوس شب)

5)        سه دختر گل فروش از مجید قیصری

      

        خاطره‌نگاری خود فرد:

1)        جنگ دوست‌ داشتنی از سعید تاجیک (با شکم پر خواندن این کتاب توصیه نمی‌شود! به علت خنده، احتمال ..... وجود دارد!)

2)        جنگ پابرهنه‌ها از رحیم مخدومی

3)        با سرودخوان جنگ در خطه‌ی نام و ننگ از مرحوم نادر ابراهیمی

 

 

      گرد‌آوری خاطرات:

 

1)        خاک‌های نرم کوشک درباره‌ی شهید برونسی

2)        اینک شوکران3 درباره‌ی شهید ایوب بلندی

3)        اینک شوکران 2 درباره‌ی شهید مصطفی طالبی

4)        اینک شوکران 1 درباره‌ی شهید منوچهر مدق

5)        نیمه‌ی پنهان ماه3 درباره‌ی شهید حمید باکری

6)        دا درباره‌ی خانم حسینی

7)      حکایت زمستان

8)        دسته‌ی یک (بازروایی خاطرات یک شب عملیات جاده‌ی فاو- ام‌القصر)

9)        ققنوس فاتح درباره‌ی سردار رشید اسلام شهید محسن وزوایی

10)     آسمان درباره‌ی شهید عباس دوران

11)  فرمانده‌ی من

12)     معلم فراری درباره‌ی شهید همت

 

        دست‌نوشته‌ها:

1)        حرمان هور دست‌نوشته‌های شهید احمدرضا احدی (بسیار بسیار زیبا. شهید احدی رتبه‌ی یک کنکور بوده در زیرگروه خودش!)

2)        نامه‌های فهیمه (نامه‌های یک زن انقلابی به همسر شهیدش. بسیار خواندنی)

3)        خدا بود و دیگر هیچ نبود دست‌نوشته‌های شهید چمران

۱۹ نظر ۰۴ خرداد ۸۹ ، ۰۵:۵۰
سید طه رضا نیرهدی
شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۶:۲۳ ب.ظ

أین امّی؟

این وبلاگ تا چند روز عزادار است!

واقعاً مادرم کجاست؟

شما نمی دانید؟ 


۱۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۸:۲۳
سید طه رضا نیرهدی
جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۸۹، ۰۳:۱۵ ق.ظ

سنگی بر گوری (یک نامه ی شدید الحن به رضا امیرخانی)


به نام خدا

نکته‌ای که در ابتدا باید دانست:

این نوشته مقدمه‌ای دارد و آن مقاله‌ی رضا امیرخانی است که در سایت رسمی‌اش در تاریخ 2/11/1388 منتشر شد و در سایت‌های خبری هم انتشار نسبتاً گسترده‌ای داشت. مطالعه‌ی آن مقاله برای فهم دلایل نگارش این مکتوب تقریباً ضروری است. بوده‌اند دوستان دیگری هم که پیرو این مقاله، کیبرد زده‌اند و من سعی می‌کنم، کمی بعد لینک آن‌ها را هم بگذارم.(الآن کمی بعد گذشته و در قسمت پیوندهای روزانه می توانید لینک ها را ببینید)

راستی امشب، شب شهادت(بخوانید ولادت) سید شهیدان اهل قلم است.  سلامتی همه‌ی شهدا بالاخص شهید منظور فاتحه مع الصلوات!

 

     آقای امیرخانی! چند وقت پیش در سایت رسمی‌یتان مقاله‌ای گذاشته‌اید با عنوان "استعدادهای درخشان، قطعه‌ی چند؟ ردیفِ چند؟ *ویژه سمپاد*" که چند روز پیش خواندمش؛ دوبار هم خواندمش. البته پیش تر "من او" یتان را سه بار و "داستان سیستان"تان را هم سه بار و "ارمیا"یتان را هم دوبار خوانده‌ام.که آن تکرارها از سر نوش بود و این تکرار از سر نیش، نیشی که باعث سوزش ما تحت حجّت هم شده. حجّت قادر پناه را که می‌شناسید؟ مرا ببخشید وقتی اعصابم به هم می‌ریزد، قلمم تند می‌شود. لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد!

     بعد از آن که مقاله‌ی فخیم و بسیار سطحی و بسیارتر دور از واقع‌تان را خواندم، چندتایی هم پی‌نوشت از دوستان مطالعه کردم که جملگی با عبارات مشابه این آغاز می‌شد: "البته من خیلی امیرخانی را دوست دارم، ولی باید بگویم . . . " یا مثلاً  " آقای امیرخانی! I Love you ، ولی . . . "یا  "امیرخانی از سوپراستارهای ادبیات انقلاب است، ولی . . ." و خیلی این چنین چیزهایی دیگر. و این‌ها جملگی شاید نگران آن‌اند که انتقاداتشان به تیریچه‌ی قبای حضرتت بر بخورد و شما هم مثل دیگر حضرات هنرمند چپ کنید، بزنید به در و دیوار و با بلدوزر از روی انقلاب و آرمان‌هایش عبور کنید. ولی من می گویم لعنت بر پدر و مادرکسی که در این مکان آشغال بریزد و آشغال آن کلامی است که حق بودنش را فدای پسند غیر کند.

    می‌نویسم تا بدانی جدیداً در جمع خصوصی با رفقایم، قاه قاه به جنابت می‌خندیم و مسخره‌ات می‌کنیم که "باز هم این امیرخانی یک پرت و پلای دیگر گفت!" آقا رضا، به جان بچة نداشته‌ام قسم جدیداً خیلی پرت و پلا می‌گویی! و این حرفت هم یکی دیگر. من می‌گویم اگر رضا امیرخانی نویسندة متعهد به انقلاب است، که هست با حرف گربه سیاهی مثل من نباید خط عوض کند، که اگر خط عوض کند خاک بر سرش. او باید چشمش به دست دیگری باشد که نمی‌دانم هست یا نه. و اگر این مطلب را در معرض دید عموم می‌گذارم دلیلش کاملاً نفسانی است و اندکی هم از آن جهت که میزان احساس خطرم را نشان دهم. نمی‌دانم چطور باید بنویسم که موثر افتد. شاید ساده، بدون هیچ تجملی کمی توی ذوق بزند، اما چه‌ کنم، مثل شما قلمم خوش نمی‌چرخد. بیا و امسال با خودت عهد ببند، در مسائلی که تخصص نداری، نه این که کمتر، بلکه اصلاً حرف نزنی! لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد. مقدمه ای که می‌خواستم اصلاً ننویسم ، زیادی زیاد شد. بروم سر اصل مطلب:

۵۴ نظر ۲۰ فروردين ۸۹ ، ۰۳:۱۵
سید طه رضا نیرهدی
دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۸۹، ۱۲:۴۲ ق.ظ

عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا

به نام خدا

عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا

     امسال وضع عیدی خیلی خوب است. چشم شیطان کَر، هنوز هیچی نشده و هیچ‌جا نرفته و هیچ کس را ندیده، چهل پنجاه هزار تومانی کاسب شده‌ام. خدا زیاد کند برکت مال دایی‌ها و عمه‌ها و عمو‌ها و البته پدر و مادرم را. این چهل پنجاه هزار تومان را اضافه کنید به یک شیشه‌ی کوچک پر از گرد و غبار حرم اباعبدالله(ع) و چفیه‌ی معطر به عطر حرم قمر بنی‌ هاشم و یک جانمازِ made in china خریداری شده از نجف. کَفت برید؟!

     خدا برکت دهد مال دایی‌ام را تا هر سال مادربزرگم را بفرستد کربلا. پیرزن آن‌قدر صفا کرده بود که به دایی بیچاره‌ام می‌گفت "مجید! اگر می‌خوای ازت راضی باشم، باید هر سال من را بفرستی کربلا!" تازه مادربزرگم وقتی مرا دید، گفت "فلانی، زیر قبّه‌ی اباعبدالله حسابی دعایت کردم."آخر قبل از رفتنش با هم طی کرده بودیم.

     سوغاتی‌های من دل داداشم را برد و عیدی‌های او دل مرا. هر چه التماس کرد بده با چفیه‌ات یک دور بزنم، گفتم نه. حتی حاضر شد دسته‌ی پلی‌استیشنش را با چفیه‌ام طاق بزند، ولی من راضی نشدم. مادرم می‌گوید "تو هنوز بچه‌ای و عقل معاش نداری!"

     هم‌سن برادرم که بودم، کلاً وضع مالی فامیلمان خراب بود. مجبور بودم دویست تومان، پانصد تومان عیدی جمع کنم و هر جا هم که نمی‌رفتم، عیدیم را نمی‌دادند. این می‌شد که از همان لحظه‌ی تحویل سال کمر همت می‌بستم و همه جا می‌رفتم و قطره قطره پول جمع می‌کردم و به زور دوازده، سیزده هزار تومان جمع می‌شد. آخر عید هم مادرم با کمال خونسردی همه‌ی عیدی‌هایم را می‌گرفت و به حسابم در بانک واریز می‌کرد. حسابی که حتی رنگ دفترچه‌اش را هم ندیدم!

     نمی‌دانم در این هفت، هشت سال چه شد که عیدی‌های دویست تومانی و پانصد تومانیِ من، تبدیل شد به اسکناس‌های پنج هزاری. حالا که دیگر ذوق و شوقش را ندارم هر جا می‌روم یک اسکناس پنج هزاری می‌گذارند کف دستم. راستش را بخواهی از گرفتن پول خجالت هم می‌کشم. ولی داداشم چه حالی می‌کند با عیدی‌هایش. اگر اسباب‌بازی‌های پشت ویترین مغازه‌ها برای من رویا بود، برای او با عیدی‌هایش از زندگیِ من واقعی‌تر است!

     البته خوب می‌داند که نباید بگذارد آخر عید چیزی به عنوان عیدی برایش مانده باشد و اگر نه آن‌ها نیز به سرنوشت واریز به حسابی بدون شماره و دفترچه دچار می‌شوند. این است که هنوز سه روز از عید نگذشته بود با پدرم راهی شد و تا جایی که می‌توانست، خرجشان کرد. عقل معاش دارد دیگر!

     ولی من هنوز هم عقل معاش ندارم. سرنوشت عیدی‌هایم هنوز هم همان است. وقتی مهمان خانه‌یمان می‌آید، مادرم مرا کناری می‌کشد و می‌گوید "طه، پول نو ندارم، کمی از آن عیدی‌هایی که گرفته‌ای، بده تا این‌ها را راهی کنم، بعداً پول کهنه بهت می‌دم!" پول کهنه‌ای که نه مادرم یادش می‌ماند بدهد و نه من به صرافت گرفتنش می‌افتم. وقتی هم به شوخی می‌گویم پس پول من چی شد؟ جدی می‌گوید "خیال کردی آن عیدی که به تو می‌دهند، از کجا می‌آید؟ خوب همین پولی است که من به بچه‌های آن‌ها داده‌ام.یعنی اگر من به بچه‌های آن‌ها عیدی ندهم، خوب آن‌ها هم به تو عیدی نمی‌دهند!" و من مرده‌ی این استدلال مادرم هستم. هرسال!

     وقتی عیدی‌های برادرم را می‌بینم و از آن بدتر نتیجه‌ی عیدی‌هایش را، دلم به حال خودم می‌سوزد؛ دلم به حال ده سال پیش خودم می‌سوزد و هوس می‌کنم از مادرم سراغ دفترچه‌ی حساب عیدی‌هایم را بگیرم. و او اول انکار می‌کند و دنبال راه فرار می‌گردد، به بهانه‌ی آشپزی به آشپزخانه فرار می‌کند و من دنبالش می‌روم و وقتی راه فرار ندارد بی‌صدا فقط لبخندی تحویلم می‌دهد.

      و من این لبخند را به همه‌ی عیدی‌های عمه و دایی و خاله‌ی پدر و حسن آقا و حسین آقا نمی‌دهم.

 راستی سال نو مبارک!

 

 

۱۲ نظر ۰۹ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۴۲
سید طه رضا نیرهدی
شنبه, ۷ فروردين ۱۳۸۹، ۱۰:۲۶ ب.ظ

آخرین جمعه سال

به نام خدا

     این آخرین بعد از ظهر جمعه‌ی سال 1388 است. سالی که قرار بود اصلاح کنیم الگوی مصرفمان را، سالی که قرار بود اصلاح کنیم روش زندگی‌هایمان را. سالی که یک نفر دنبال عمارها و مقدادها و مالک‌هایش می‌گشت؛ گشتنی که به نظرم پیدا شده‌ای نداشت. سالی که مشایی هم‌چنان خار درون چشمانمان بود و احمدی‌نژاد با همه‌ی خوبی‌هایش هم‌چنان باعث آبروریزی. سالی که موسوی قیام کرد علیه ولی فقیه. سالی که کروبی خیلی وقت‌ها باعث خنده‌یمان شد و خیلی وقت‌ها باعث گریه‌یمان و خیلی وقت‌ها باعث تعجبمان. سالی که امریکا خوشحال شد و اسرائیل نیشش را تا بناگوش باز کرد و انگلیس کِل کشید. اما خدا را شکر باز هم شادی‌هایشان به ماتم و خنده‌هایشان به گریه و کِل کشیدنشان به دست گزیدن انجامید؛ به خاطر یک نفر، به درایت یک مرد و به آبروی یک آقا. این سال با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هایش دارد تمام می‌شود و همه‌ی این اتفاقات که نوشتم، هیچ است در مقابل آن اتفاق که باید می‌افتاد و نیافتاد، آن خبری که باید عالم را پر می‌کرد و نکرد، مردی که باید بر فراز کعبه می‌ایستاد و نیاستاد. فریاد "یا اهل العالم، انا بقیه الله"ی که باید شنیده می‌شد و امسال هم شنیده نشد. و من در این آخرین دقایق، آخرین جمعه‌ی سال 1388 دلم گرفته.دلم برای غربت خودم گرفته.

     به مادرم می‌گویم بیا جایی برویم. در پاسخ حالیم می‌کند که فردا سال تحویل است و همه‌ی مردم کار دارند، خودمان هم کار داریم و نمی‌تواند کارهایش را رها کند و برویم بیرون. خودم هم نمی‌دانم کجا باید بروم، چه کسی را باید ببینم چه کار باید بکنم. دلم تنگ است. دلم بدجور تنگ است. رقیق این حالت را در اکثر بعد از ظهر جمعه‌های سال چشیده‌ام، اما این بار غیر قابل تحمل است. هر طور شده باید از خانه بزنم بیرون و می‌زنم.

     لباس گرم نپوشیده‌ام، هنوز تا سر کوچه نرسیده‌ام  کمی سردم شده اما حوصله‌ی برگشتن ندارم. هوا کم کم تاریک می‌شود و این خود یعنی سردتر شدن هوا. پاهایم را تا حد ممکن به موتور نزدیک کرده‌ام تا از گرمایش کمی گرم شود. حتی به قیمت تحمل سرما هم که شده باید جایی بروم، حتی اگر ندانم آن‌جا کجاست.

     می‌پیچم داخل بزرگ‌راه رسالت. تونل رسالت را رد می‌کنم و وارد حکیم می‌شوم. هنوز تصمیم نگرفته‌ام کجا می‌خواهم بروم. اسامی فامیل از ذهنم عبور می‌کند و این عبارت که "خوب الآن همه‌یشان کار دارند و نباید مزاخمشان شوم." تکلیف رفقای خوابگاهی هم که روشن است و حتماً الآن ور دل مادرهایشان نشسته‌اند. یاد یکی از رفقای تازه دامادم می‌افتم و پیش خود می‌گویم "می‌روم خانه‌ی آن‌ها و چند دقیقه می‌نشینم، بلکه دلم سبک شود. مزاحمتی که ندارم." موتورم را می‌زنم کنار و کلاه را از سرم بر می‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم. بعد از دو، سه تا بوق برمی‌دارد. صدایش گرفته است. بعد از سلام و احوال پرسی ازش می‌پرسم کجایی؟ و او در جواب می‌گوید که جنوب است و تا آخر تعطیلات هم با خانمش آن‌جا می‌ماند و من از همین لحظه منتظر پایان مکالمه‌ام؛ مکالمه‌ای که اجباراً پنج دقیقه‌ای طول می‌کشد.

     تلفن را قطع می‌کنم، دیگر غروب شده و آسمان سرخ است، با خودم می‌گویم "بهتر، تنهایی‌ام رابا خودم قسمت می‌کنم." ولی مشکل هنوز پابرجاست، نمی‌دانم کجا بروم.

     دیشب با کسی جلسه داشتم، وسط‌های صحبتمان رفیقش زنگ زد و گفت که دارد می‌رود کربلا. امروز صبح هم مادربزرگم را راهی کربلا کردیم. بماند که دم آخر چه ازش خواستم و چه جواب داد. چشمم غروب خورشید را می‌بیند و دلم کربلا می‌خواهد. یاد این عبارت می‌افتم که زیارت حضرت عبدالعظیم، ثواب زیارت امام حسین(ع) را دارد. این می‌شود که راهی می‌شوم سمت حرم عبدالعظیم، بچه محل سابقم.

     نماز را بین راه می‌خوانم. عمداً خیابان‌های شلوغ را برای عبور انتخاب می‌کنم تا حال و هوای آدم‌ها را ببینم؛ آدم‌هایی که دنبال خرید آجیل و لباس و شیرینی و ماهی شب عید هستند. راستش می‌خواهم از میان شلوغی بروم تا تنهایی‌ام را احساس نکنم.( آن موقع نمی‌دانستم که انسان‌های تنها در جمع و شلوغی بیش‌تر احساس تنهایی می‌کنند؛ احساسی که در خلوت با شکیبایی تحملش می‌کنند.) دوباره می‌زنم به بزرگ‌راه.

     نزدیک شاه عبدالعظیم یاد یکی از رفقای قدیمی‌ام می‌افتم. می‌روم سر کوچه‌یشان و زنگ می‌زنم تا هم را ببینیم و با هم برویم زیارت. گوشی‌اش خاموش است و خانه‌یشان هم کسی بر نمی‌دارد. بعداً می‌فهمم او هم جنوب است. نمی‌دانم چرا امشب همه‌ی راه‌ها به کربلا ختم می‌شود یا در عراق یا در ایران.

با خودم می‌گویم "انگار چاره‌ای نیست، خدا مرا با این حال زار امشب تنهای تنها می‌خواهد."

     موتور را نزدیک حرم می‌گذارم و تنها، تنهای تنهای تنها به سمت حرم می‌روم. به خاطر سرما زانوهایم خوب خم و راست نمی‌شود، کمی لنگ می‌زنم. از کنار یک جیگرکی رد می‌شوم، مادر و دختری در حالی که خریدهایشان را اطرافشان گذاشته‌اند، غذا می‌خورند. زن و شوهر جوانی در حالی که دست کودکشان را گرفته‌اند، از کنارم عبور می‌کنند. من سردم است. یخ کرده‌ام. دست‌هایم سرد است. پاهایم سرد است. نفسم سرد است. آه‌ام سرد است . . .  . چند پسر جوان در حالی که با هم می‌گویند و می‌خندند از روبه‌رو می‌آیند و تنه‌یشان به من می‌خورد. حتی رویم را بر نمی‌گردانم. دست‌هایم در جیبم است و با تسبیح بازی می‌کنم. از کنار مغازه‌ی آجیل‌فروشی رد می‌شوم، خیلی شلوغ است. زیر لب روضه می‌خوانم. چشمم حال همراهی ندارد. به ورودی حرم می‌رسم. دستم را روی سینه می‌گذارم و رو به گنبد با صدایی که از چند قدمی شنیده می‌شود می‌گویم "السلام علیک ایتها العبد صالح، الاطیع لالله و لرسوله و لامیرالمؤمنین، با اجازه‌ی آقا." وارد می‌شوم. هوا تاریک است. از بلندگو صدای دعای آخر مجلس به گوش می‌رسد.

     در همان حیاط، جایی میان قبرها برای خودم پیدا می‌کنم. چند لحظه‌ای که نمی‌دانم چه قدر طول می‌کشد دست در جیب، کف پای راستم را روی زمین می‌کشم و به قبر جلوی پایم خیره می‌شوم. چشمم به قبر است، ولی نمی‌بینم. رویم را می‌گردانم، تقریبی به سمت کربلا می‌چرخم. دست‌هایم را از جیب در می‌آورم. قدّم را راست می‌کنم.دست راستم را روی سینه می‌گذارم و زیر لب، طوریکه شنیده نشود می‌گویم " السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یابن رسول الله، السلام علیک یابن امیرالمؤمنین، السلام علیک یابن فاطمه الزهرا سیده نسا العالمین"

چند ثانیه‌ای همان طور دست به سینه می‌ایستم. بعد راهم را می‌کشم و برمی‌گردم. در راه بازگشت دیگر به مردم توجهی ندارم، انگار اصلاً نمی‌بینمشان. سرم به کار خودم است. موتور را روشن می‌کنم و راه می‌افتم.

اصلاً حواسم نیست. انگار به زور صدقه است که زیر ماشین نمی‌روم. نمی‌دانم هوا سرد است یاگرم؛ اصلاً در بند هوا نیستم. می‌اندازم در نواب و بعد هم از زیرگذر چمران. از چمران هم می‌روم داخل حکیم و بعد هم رسالت و بعد هم خانه.صدای موتور اجازه می‌دهد با صدای بلند روضه بخوانم و این بار چشم‌هایم همراهی می‌کنند.

چشم‌هایم درست نمی‌بینند و حواسم اصلاً نیست. انگار به زور صدقه است که زیر ماشین نمی‌روم.

۴ نظر ۰۷ فروردين ۸۹ ، ۲۲:۲۶
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۸۸، ۰۲:۴۵ ق.ظ

خدا حافظ ماه غم

به نام خدا

     ساعت پانزده دقیقه‌ی بامداد است. پشت میزم نشسته‌ام. دست چپم را ستون کرده‌ام تا نگه دارد سرم را در آن موضعی که باید باشد. ذهنم پریشان است. ذهنم از غم پایان ماه غم حسین(ع) پریشان است. من در سوگ پایان سوگواری اهل بیت نشسته‌ام. من عزادار عزای حسین شده‌ام.

     دو ماه گذشت. دو ماه گذشت که می‌توانست سرنوشتم را تغییر دهد. دو ماهی که می‌توانست دست‌مایه‌ی مغفرتم شود. دو ماهی که می‌توانست هرگز تمام نشود. من به گِل نشسته‌ام.

     امروز آخرین مجلس روضه را رفتم. الحمد لالله صبح به موقع از خواب بیدار شدم. لباس مشکی‌ام را پوشیدم . سوار موتورم شدم و رفتم. رفتم برای وداع با محرم و صفر. رفتم به مجلس عزای سلطانِ غریبِ مردمِ غریبِ مملکتِ غریبِ ایران. رفتم و زمان گذشت، زمان متوقف نشد، حتی یک لحظه هم مراعات حالم را نکرد، حتی یک لحظه قدم کند نکرد. رفت، گذشت، تمام شد .

     موقع بیرون آمدن جمعیت زیاد بود، از خیالم گذشت"به این همه جمعیت که نمی‌شود ناهار داد!" اما امام رضا کریم است. می‌دانستم دل نازنینش راضی نمی‌شود من بدون غذای او ماه عزا را ترک کنم. غذا را گرفتم و آمدم خانه. مهمان داشتیم، انگار نه انگار  که من عزادار عزا هستم. کُفرم در آمد. سلام و علیک کردم و رفتم به اتاقم، در را به روی خودم بستم . با همان لباس سیاه دراز کشیدم. لباس سیاهی که انتظار شفاعتش را دارم. دلم نمی‌آمد در این ساعات آخر ازش جدا شوم. پیراهنی که لباس پروازم بود، حال به گِل نشستنم را تماشا می‌کرد. من در سوگِ عزا نشسته‌ام.

     من رفیقی دارم که از شب هشتم محرم به بعد بوی خون می‌دهد، از شب هشتم به بعد از سینه‌اش خون راه می‌افتد. موقع سینه‌زنی تاریک است، نمی‌شود دید، ولی بویش را می‌شود استشمام کرد. وقتی چراغ را روشن می‌کنیم، با هیچ کس روبوسی نمی‌کند، با هیچ کس دست نمی‌دهد، یک گوشه کز می‌کند، اگر دست‌هایش را ببینی فکر می‌کنی آن‌ها را حنا بسته، ولی وقتی آن‌ها را بو می‌کنی، می‌فهمی که این خون است که بر کف دستش خشک شده.

     رفیقی دارم که محرم‌ها بینی‌اش زخم می‌شود و صورتش خشکی می‌زند و اگر هوا سرد باشد که دیگر نور علی نور است. خودش با خنده می‌گوید" اثرات محرم است دیگر!" و من به این فکر می‌کنم که مگر چه قدر می‌شود گریه کرد.

     داییِ من در هئیت‌شان میان‌دار است. پای راستش را در خرمشهر جا گذاشته. شب تاسوعا صورتش کبود می‌شود.

     هنوز چند دقیقه‌ای نیست که با محرم و صفر خداحافظی کرده‌ام ولی دلم برای غذای امام حسین(ع) تنگ شده. دلم برای پیراهن مشکی‌ام تنگ شده، دلم برای سینه‌ی خونی و صورت خشکی زده تنگ شده. خداحافظ بهار من.

     ای کاش می‌شد هر کس به اختیار خود، بهار را انتخاب کند. هر کس برای خود بهاری داشت و تابستانی و پائیزی . آن وقت من محرم را به بهاری بر می‌گزیدم. کسی که منتهای آرزویش در خون غلتیدن است، بهار و نو شدنش هم باید ماه خون باشد. نوشدنی که ای کاش اتفاق می‌افتاد.

     بگذار پدرم بخندد و مسخره‌ام کند که "ماه خوشی شما خشکه مقدس‌ها تمام شد." بگذار مادرم خرده بگیرد که "چرا شما از اسلام فقط عزاداری‌اش را آموخته‌اید!؟" بگذار مادربزرگم ما را از اهالی فرقه‌ی منحرفه‌ی حجتیه بداند و بگوید "البته حجتیه‌ای‌ها می‌گویند تا فرج امام زمان(ارواحنا فداه) شیعه نباید عید داشته باشد." بگذار رفیقم دلم را خون کند و پیامک بفرستد "حلول ماه ربیع بر شما مبارک!" بگذار خوانندگان این خطوط استهزائم کنند که "این دیگر عجب ابلهی است!" بگذار، بگذار بگذرم.

     خدایا تو ما را در سختی آفریدی و در این دو ماه به ما نشان می‌دهی که سختی ما پیش سختی آل الله، هیچ است. خدایا تقصیر من چیست که پرچم گنبد حسین(ع) هنوز سرخ است؟ خدایا گناه من چیست که بعد از این دو ماه به غفران تو بیم‌ناکم؟ خدایا گناه من چیست که در عزای عزا نشسته‌ام؟

     خدایا این دو ماه تمام شد و من آدم نشدم، عمرم به انتها نزدیک شد و حاصلی حاصل نشد. توشه‌ام از عمل خالی است ولی از محبت امیرالمؤمنین و فرزندانش لبریز است. خدایا تو بسیار نعمت داده‌ای که انصافاً در حساب نمی‌آید و در میان همه‌ی نعمت‌ها نعمت محبت و ولایت اهل بیت انصافاً آن قدر عظیم است، که دیگر نعمت‌ها در مقابلش هیچ است. خدایا می‌نویسم که بدانی شاکرم و اگر الان غمگینم، در غم فقدان شکرگزاری نشسته‌ام.

ای ساربان آهسته ران کارام جانم می‌رود                             آن دل که با خود داشتم، با دل ستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او، بیگانه و رنجور از او                         گویی که نیشی دور از او، بر استخوانم می‌رود

       گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرو ماند به گل                           این نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

۱ نظر ۱۶ اسفند ۸۸ ، ۰۲:۴۵
سید طه رضا نیرهدی