کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۸ مطلب با موضوع «همین جوری» ثبت شده است

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۸۹، ۰۱:۱۶ ق.ظ

چند منظوره!

1) چون قالب جدید خیلی اذیت می کرد، مرتجع شدیم به حالت قبل!

2) ولادت حضرت مسیح مبارک. باشد که ایشان هر چه سریع تر همراه صاحبشان (ارواحنا فداه) بیایند و برهانند و راحتمان کنند که سخت حوصله یمان سر رفته!

3) ارباب، هم چنان به منِ بی مقدار، بی توجه اند و شاهد مثالش ننوشتن من از ماه غم، در ماه غم!

4) به قول اهالی فرنگ، body این پست هم باشد فایل صوتی که روی وبلاگ گذاشته ام!

5) ارباب! ارباب! ارباب!  دلم اسیر پایین پا ...

6) فقتله عطشانا ...

7) فقتله عریانا ...

8) فقتله ...

9) می کشی مرا حسین ...

10) می کشی مرا حسین ...

11) می کشی مرا حسین ...

12) ...

13) می کشی مرا حسین؟!

۶۲ نظر ۰۸ دی ۸۹ ، ۰۱:۱۶
سید طه رضا نیرهدی
شنبه, ۶ آذر ۱۳۸۹، ۰۲:۰۹ ب.ظ

ما از آنجلینا جولی محق تریم!

پیش نویس: این مطلب را حدود سه ماه پیش برای نشریه ای نوشتم که نامش خاطرم نیست! امروز با کمی تغییر این جا می آورمش، چرا که قصه هنوز همان غصه است!


از زاهدان بیست دقیقه‌ای که حرکت کنی به سمت شرق، می‌رسی به نقطه‌ی صفر مرزی؛ به جایی که از آن به بعد را می‌گویند پاکستان. بیست دقیقه زیاد نیست، شاید فاصله‌ی زمانی دو محله‌ی تهران است اگر ترافیک روان باشد. پاکستان خیلی نزدیک است. خیلی نزدیک!

در اطلس‌های جغرافیایی درباره‌ی پاکستان چیزی نزدیک به این عبارات را می‌نویسند:

پاکستان کشوری است در قاره‌‌ی آسیا که از غرب به ایران، از شرق به هند، از شمال به افغانستان و از جنوب به دریای عمان و اقیانوس هند محدود می‌شود. آب و هوای آن گرم و مرطوب است و باران در آن زیاد می‌بارد. زبان مردم‌اش فارسی اردو و دین مردم پاکستان اسلام است.

کم‌تر کسی از ما پاکستان رفته. پاکستان را می‌شناسیم شاید به برنجش؛ برنجی که ارزان است ببخشید ارزان بود و با کیفیت. پاکستان را می‌شناسیم شاید به چایش و انبه‌اش و موزش و ... شاید هم به بمب اتمی‌اش. اما من پاکستان را می‌شناسم به مردمش به مردمی که دوستشان دارم و ... این روز‌ها زیاد گریه می‌کنم ...

کربلا، بین‌‌الحرمین که سینه می‌زنی، مردم جمع می‌شوند به تماشا. بعضی‌ها فقط نگاه می‌کنند، بعضی‌ها گریه می‌کنند و بعضی‌ها هم شروع می‌کنند به همراهی و سینه‌زنی. همیشه سه چهار نفری هستند که دیوانه‌وار سینه‌می‌زنند، آن‌ها پاکستانی‌اند.

چند تایی فیلم از آنجلینا جولی دیده‌ام و خیلی هم عکس در اینترنت! یکی از آن‌ها عکسی بود محجبه از سرکار علیه‌اش با روسری آبی، کنار کودکی گرسنه، تشنه، بی‌خانمان و پاکستانی. حالا چرا آن‌جا بود و چه هدفی را دنبال می‌کرد، بماند.

در ماجرای بم و زلزله‌اش، از اولین گروه‌های امداد خارجیِ حاضر در صحنه، پاکستانی‌ها بودند. چند روز پیش شنیدم بمی‌ها ده تن از محصول خرمایشان را هدیه کرده‌اند به مردم پاکستان.

گفتم پاکستان را به مردمش می‌شناسم؛ راست گفتم. و مردمی که می‌شناختم این روزها به کمکم احتیاج دارند، به کمک تو هم احتیاج دارند نه فقط به پولت و به لباست و به ... نه. آن‌ها به چشم‌های نگرانت بیش‌تر محتاج‌اند و به دعای شبت و به حضور رسانه‌ای‌ات و ...

نوشتم پاکستان همسایه است و بسیار نزدیک، مسلمان است و بسیار شبیه و دوست است و دوست است و رفیق. به خدا برای دوستی با مردم پاکستان ما محق‌تریم از آنجلینا جولی!

از ارباب این چند وقت بخواه برای مردم پاکستان، مردمی که مثل من و تو سی روز روزه گرفته‌اند و خیلی‌هایشان تا چند روز دیگر بسیار سینه می‌زنند، البته اگر حسینیه ای مانده باشد!

۳۷ نظر ۰۶ آذر ۸۹ ، ۱۴:۰۹
سید طه رضا نیرهدی
شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۸۹، ۰۱:۰۱ ق.ظ

تفنگ یزدان

 ...  وارد خانه ی پدر شهید گلدوی شدیم. پدر شهید را در آغوش گرفتم و نشستیم. همسرش آمد در حالی­که یاسین پسر چهل و پنج روزه اش را در آغوش گرفته بود، یاسین گریه می­کرد، گریه ای که در قاب تصویرمان آمده است. نوزاد چهل و پنج روزه شاید گرسنه بود. رها کنم که این ها ربط ندارد به موضوع اصلی.

قرارمان با همرزم شهید گلدوی آن بود که سوال­های سخت و دیپلماتیک از خانواده ی شهید نپرسیم. میگفت آن ها یک خانواده ی معمولی هستند و در لفافه یعنی پدرش کم سواد است و دیگر خانواده هم. یعنی مثل ما سر کلاس ننشسته اند و دانشگاه نرفته اند. فلسفه و منطق و ادبیات نخوانده اند. رسانه نخوانده اند؛ نمی­دانند در پاسخ به یک خبرنگار باید چه پاسخی دهند تا بیشترین سود حاصل شود و کمترین ضرر و ... . یعنی وقتی با عقل مآل اندیش به قضیه نگه میکردی باید که نمی­دانستند، که می­دانستند! می­دانستند چی باید بگویند و گفتند و ...

همسر حاج محمد گلدوی حرف نمی­زد. اولِ نشستنش سلامی کرد که به سختی شنیده شد. هر چه اصرار کردم صحبت کند نمی­توانست. انگار راه گلویش بسته شده بود، یاسینش هم یک بند گریه می­کرد. فضای خانه سنگین بود و صحبت کردن مشکل. چند تایی که از پدر شهید سوال کردم، خانم شهید گلدوی به گریه افتاد و راه گلویش باز شد و شروع کرد به صحبت کردن و من غبطه خوردم به حکمتش، به درایتش در تربیت فرزند و به خیلی چیزهای دیگر. پرسیدم حاج آقا، آقا یزدان کجاست؟ پیرمرد که صلاوت از چهره ی به سپیدی نشسته اش می­بارید، رو به عروس جوانش کرد و مطالبه ی پاسخ. خانم جوان بی همسر شده، در حالیکه آرام گریه می­کرد و صدایش می­لرزید گفت که یزدان با پسر خاله اش رفته برای خودش تفنگ بخرد. به خواهش من با خانه ی خواهرش تماس گرفت و گفت که یزدان را بفرستند خانه و حدود ده دقیقه بعد، یزدان آمد.

یزدان که آمد، جلوی پایش ایستادم، فرزند شهید بود و احترامش واجب. خجالت می­کشید و در پناه مادرش پنهان شده بود، خلاصه جلو آمد و با هم دست دادیم، بعد هم نشست در بغل آقا مسعود، رفیق و همرزم پدرش و چه قدر گرم و با محبت با عمو مسعودش صحبت می­کرد. انتظار داشتم وقتی می­آید تفنگ در دستش باشد که نبود. بعدتر از او خواستم که تفنگش را بیاورد. رفت اتاق بغلی و با ذوق و شوق تفنگش را آورد. بعد هم شلیک کرد. این صحنه ها در فیلم هست. رها کن!

چند نفر از ما اسم شهید گلدوی را شنیده ایم؟ نحوه ی شهادتش را می­دانیم؟ می­دانیم که پسری دارد به نام یزدان که وقتی بزرگ شد دوست دارد معلم شود؟ کدام از ما می­داند که شهید گلدوی تعمیر کار آب گرم کن بوده است؟ آن هم نیمه وقت، چرا که حفاظت از شهر در برابر اشرار فرصت کار تمام وقت به او نمی­داده؟ کدام از ما می­داند شهید گلدوی چه شکلی بوده است؟ کدام از ما ...

شهید گلدوی یکی از بیست و هشت شهید واقعه ی تروریستی مسجد جامع زاهدان است. ما چه قدر بیست و هفت نفر بقیه را می­شناسیم؟ شهید عارف شهرکی شش ماه بود که ازدواج کرده بود و دعا دست هایش (همان قنوت خودمان)، بین رفقایش بسیار مشهور، آن جا که شروع می­کرد: "یا رب الشهدا ..." و فرزندی که در راه دارد؟! و ...

ما ندا آقاسلطان را می­شناسیم، خواهرش را و مادرش را و استاد موسیقی اش را و دوست پسر اسرائیل رفته اش را و آرش حجازی را. همان دکتری که بالای سر ندا هست و فردایش هم در لندن با BBC فارسی مصاحبه می­کند. موسیقی مورد علاقه ی ندا را می­دانیم، و خیلی چیزهای دیگر ...

ندا آقا سلطان گلوله خورد و کشته شد، محمد گلدوی هم کشته شد. هر دو واقعه بسیار تلخ است و ناراحت کننده و برای هر کدام عده ای می­گریند بسیار، که خودم دیده ام. اما آنچه دلم را سخت می­سوزاند آن است که یک بعد از ظهر در دانشگاه دیدم چند نفری عکس ندا را در دست گرفته اند و شمع روشن کرده اند و به نوعی عزاداری می­کنند و هیچ­گاه ندیدم که در دانشگاه کسی برای محمد گلدوی عزاداری کند.

یزدان تفنگ ندارد! یعنی تفنگش اسباب بازی است. رسانه هایی که باید یزدان را تبلیغ کنند همه الکی هستند، آنها که ندا را تبلیغ می­کنند، VOA، BBC persian، CNN، facebook، youtube و ... از بمب اتم مخرب ترند. امپراطوری رسانه ای حاکم است بر ذهن ها و قلب ها و خون شهدا از آن ها قوی تر است.

یزدان تفنگ ندارد! هر کس این را بگوید دروغ گفته. آن چه یزدان ندارد و ای کاش داشت، پدر است! یزدان حالا و برای همیشه­ی عمرش پدر ندارد. یزدان پدر ندارد! یعنی یک روز پدر داشت، بعد آقا دزده آمد و پدرش را کشت. خون پدرش روی زمین ریخت، گوشت تن پدرش به در و دیوار پاشید، دست راستش از مچ قطع شد، دست چپش هم از بازو! شب ولادت عباس هم جان داد. گفتم که، یزدان تفنگ دارد! یزدان پدر ندارد، اما تفنگ دارد. تفنگش هم خیلی قوی تر است از facebook و youtube. یزدان پدر ندارد! ...

 

۵۰ نظر ۱۵ آبان ۸۹ ، ۰۱:۰۱
سید طه رضا نیرهدی
دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۱۲ ب.ظ

چرا در محضر رهبر برخاستم و لب به سخن گشودم؟!

پیش از آنکه از چرای فعلم بنویسم، بهتر است چگونگی آن را توضیح دهم، چرا که مطمئناً خیلی از خوانندگان که در آن جلسه حضور نداشته‌اند، نمی دانند که چه شد و البته عده ای از دوستان حاضر در جلسه هم نمی‌‌دانند  چه عکس العمل هایی در پی داشت این حرکت من. و اما شرح ماجرا:

چهارشنبه چهاردهم مهرماه به مناسبت همایش ملی نخبگان رسیدیم خدمت حضرت آقا. وقت ملاقات 10 تا 12 بود، در برنامة همایش آمده بود : "ساعت 7:30 در سالن اجلاس سران حاضر باشید!" به خودم وعدة صبحانة مفصل دادم، که تفصیلش شد کیک و شیر، فقط همین! کیکش هم به ما نرسید.

موقع کارت گرفتن بعد از ایستادن در صف به مدت طولانی، کاشف به عمل آمد که کارت بنده صادر نشده! گفتم تکلیف چه می‌شود؟ گفتند صادر شده ، اما هنوز دست ما نرسیده. گفتم تکلیف چه می‌شود؟ گفتند بیا شما هم مثل اسامی داخل این لیست کارتت را جلوی بیت می دهیم. آنجا متوجه شدم سیستم حدود صد نفری خطا دارد! سوار اتوبوسها شدیم و پس از مدت طولانی انتظار به راه افتادیم. کم ترین حسن این همایش آن بود که اگر روزگاری پسرم از من بپرسد" بابا تا حالا توسط ماشین پلیس اسکرت شدی؟"  با افتخار می گویم "بله پسرم!" و چه قدر حال می‌دهد در تهران، در ترافیک نماندن!

دم بیت ایستادیم، حدود یک ساعت! آنها که کارت داشتند، خیلی با کلاس وارد شدند و ما که نداشتیم عین عمله‌ های افغانی سر چهارراه هر مسئول بنیاد که عبور می‌کرد دنبالش می دویدیم! مسئول اول آمد و گفت: بچه‌های نخبه این جا صف ببندند و با دست نقطه ای را نشان داد، ما هم صف بستیم و او رفت. بعد از بیست دقیقه مسئول دیگری آمد و گفت: خوب بچه‌های بنیاد این جا صف ببندند و به طرف دیگر خیابان اشاره کرد، ما هم صف بستیم و او رفت و 000 آن قدر این طرف و آن طرف شدیم که بچه های نیروی انتظامی خنده‌شان گرفته بود. یکی شان گفت: "چرا شما را این قدر این طرف و آن طرف می‌کنند!"

یک نخبه­ای می‌گفت "باید یک جلسة  هم اندیشی تشکیل دهیم و به بی نظمی‌های همایش اعتراض کنیم" همایشی، برای نقد همایش! در دلم گفتم ، برو بینیم بابا!

بالاخره وارد حسینیه شدیم و دیدیم که ای دل غافل ، جایی برای نشستن نیست! با جا به جا کردن 10 -20 نفر به قاعدة نشستن روی دو زانو جا باز کردم و بعد از چند دقیقه ، چهار زانو نشستم و به بغل دستیم گفتم: "دیدی گفتم جمعیت مثل ژلة می مونه، فقط کافیه یک کم برای خودت جا پیدا کنی! بقیه‌اش حل می‌شه!"

آقا آمدند و ابراز احساسات کردیم و نشستیم و قاری قرآن خواند و چه زیبا. بعدش هم خانم سلطان خواه رئیس بنیاد صحبت کرد چه قدر طولانی و بعد هم بچه ها یکی یکی. تا مجری اعلام کرد دیگر وقت برای صحبت بچه‌ها نداریم. از حدود 80 دقیقه زمانی که سپری شده بود، بیشتر از 30 دقیقه اش را خانم سلطان خواه صحبت کرد و مجری؛ صحبتهایی که قطعاً در یک گزارش مکتوب هم می شد خدمت حضرت آقا ارائه داد یا در جلسه‌ای خصوصی تر. و من این موقع روی دو زانو ایستادم و دستم را بلند کردم و گفتم" ببخشید آقا جان من می خواهم صحبت کنم!" دو نفر دیگر جلوتر از من ایستادند و تقاضای مشابه داشتند. حضرت آقا به مجری اشاره فرمودند و گفتند: "من نمی دانم ، جلسه جلسه ی شماست، ایشان باید تصمیم بگیرد!" آن دو نفر که نزدیک مجری بودند داشتند سر اجازة صحبت مذاکره می کردند که یک نفر از میان جمعیت با دست به من اشاره کرد که بایست و بگو. هر چند نمی شناختمش اما حرفش را گوش کردم و ایستادم. دیدم دیگر جای معطلی نیست، صدایم را صاف کردم و گفتم: "ببخشید من دو تا سوال دارم!

یک سال از انتخابات سال 88 می گذرد، انتخاباتی که می توانست باعث آبروی یک ملت شود، به خاطر عمل یک عده ی قلیل در کام ملت تلخ شد. و من می پرسم محاکمه ی سران فتنه چرا برگزار نمی شود. می آیند آبروی نظام ما را می برند و بعد هم راست راست راه می روند. حق این ملت غریب، این ملت مظلوم چه می شود که به خاطر عملکرد یک عده ی قلیل آبروی نظامش رفته است؟

سوال دوم این که سی سال است انقلاب کرده ایم و انقلابمان را هم دوست داریم، ده سال که امام حکومت را در دست داشتند و بیست سال هم که الحمد لله شما زمام امور را در دست دارید. مگر قرار نبود در جمهوری اسلامی پیرمردی که در روستاهای بازفت زندگی می کند با آقازاده ی حاج آقای فلانی یکسان باشد؟ چرا فلان آقازاده حال که باید در دادگاه حاضر شود و به اتهاماتش پاسخ دهد، درس خواندنش گرفته و برای مطالعه رفته انگلیس و لندن؟!

نکته ی سوم این که، نکته ی سوم این که، نکته ی سوم این که، مسئله ی دانشگاه آزاد چه می شود؟ می آیند دانشگاه آزاد را که مال مردم است وقف می کنند بعد هم می گویند که ما خودمان فقیه بودیم و چنین تشخیص دادیم. خوب شما فقیه هستید، خدا حفظتان کند، البته در راه اسلام و انقلاب حفظتان کند. مملکت قوه ی قضاییه دارد و الحمدلله که آیت الله صادق آملی هم مسئله را پیگیری کرده اند و غیر قانونی بودن این وقف را اعلام کرده اند. چرا یک عده ای با اظهار نظرهای بی جای خود مشکل درست می کنند. حرفم این است که آخر تکلیف دانشگاه آزاد با سرمایه ی 250 هزار میلیارد تومانی اش چه می شود، به دست پابرهنه ها برمی گرده، یا هم چنان در دست چند نفر باقی می مونه؟ عرضم تمام!"

 حرفم که تمام شد، آن دیگری که ایستاده بود گفت: "000 یک زانتیا قول داده‌اند به من جایزه بدهند ، اما نمی دهند 000" و آن دیگری "000 چرا خانة رضا زاده در ونک است و خانة من در رودهن000" صحبت آن قدر طولانی شد که یکی دو نفری ایستادند و اعتراض کردند و آنها نشستند و آقا شروع به صحبت کردند و تمام که شد آقا خارج شدند بی آنکه نماز بخوانیم و خارج شدیم بی آن که سر سفرة ایشان بنشینیم، حالم گرفته شد اساسی.

و اما واکنش‌های بچه‌ها بعدتر که مرا می دیدند:

1- در همان حسینیه قبل از نماز یک بنده خدایی به من گفت: "این کار را کردی که رسانه‌ها نشانت دهند!" گفتم خدا نکند این طور بوده باشد!

2- در پیاده روی خیابان جمهوری، قبل از سوار شدن به اتوبوس یکی از پشت صدایم کرد: " ببخشید می تونم بپرسم شما رتبه تون تو بنیاد چیه؟"

گفتم " یعنی چه؟"

گفت " یعنی چه طوری نخبه شدی؟"

گفتم" برگزیده المپیاد دانش آموزی"

با اکراه گفت: "چه المپیادی؟ "

گفتم:"فیزیک!"

با اکراه گفت: "چه سالی؟"

گفتم: "سال 85 مدال گرفتم!"

گفت: "آهان، یک سال بعد از ما، باشه. خوشحال شدم از آشنایی تون!"

در دلم گفتم: "انگار ما را به نخبگی قبول ندارد."

3- سعید دستم را گرفت و لبخند زد. همان موقع که صحبتم تمام شد و نشستم. قلبم آرام تر شد.

4- سیدعلی پیشم آمد و خندید و دست داد. وقتی صحبت آقا تمام شد.

5- در محوطة سالن اجلاس یک نفر که نمی شناختمش جلو آمد و سلام کرد و با لبخند دستم را محکم فشرد و تشکر کرد. دو دقیقه ای دستم را رها نمی کرد.

6- رستم علی درحالی که کنارم راه می آمد گفت: حرفهایت ایراد نداشت، اما جایش این جا نبود. حوصله بحث کردن نداشتم.

7- یکی که نمی شناختمش گفت: کارت خیلی بی ادبانه بود، نباید حق مارا می گرفتی و آن حرفها را می‌زدی! گفتم: ببخشید، حلالم کنید!

8- یکی گفت: چرا پاشدی و حرف زدی؟ وقتی توی حزب اللهی این کار را می کنی، از دیگران چه توقع! گفتم: مگر چه ایرادی دارد؟ گفت: تو حق آنها که نوبتشان نشد که صحبت کنند را خورده ای. نفر بعدی که باید صحبت می کرد و وقت به او نرسید حامد بود و همان جا حاضر. حامد گفت: من از حرفهای او راضی‌ترم تا حرفهای خودم!

9- مجتبی از دور که می آمد راهش را کج کرد، مرا بوسید و خندید و گفت: "جواب سوالت را گرفتی؟" ناظر بر آن که آقا در نطقش حرفی از حرفِ ما نزد!

10-  . . .

و این برخوردها بسیار زیاد بود. آن چه در بالا آوردم، تنوعش درست است و تعدادش غلط. یعنی مثلاً در این چند روز چهار پنج نفری گفته اند که جای آن صحبت ها در آن جلسه نبود و چند نفری هم تشکر کرده‌اند. البته چند نفری هم مسخره کرده اند نخبه بودن من را و 000

و اما چرایش؟

صحبت هایم در محضر حضرت آقا سه بند داشت :

1-      مطالبه ی محاکمه ی سران فتنه

2-      مطالبة عدالت اجتماعی و برابری حقوق مستضعفین و آقازاده ها.

3- تعیین تکلیف وضعیت دانشگاه آزاد و جلوگیری از مصادره این ثروت عظیم ملی توسط چند نفر از ما بهتران.

جلسه، جلسة نخبگان بود با حضرت آقا، یعنی نخبگان مشورت دهند به آقا و ایشان هم رهنمود به ما. بنده هم احساس کردم اتفاقاً این سه موضوع در حیات نخبگان اهمیت دارد و البته نظرم این نیست که هیچ چیز دیگر اهمیت ندارد و شاهد آن که 12 مورد دیگر داشتم تا در جلسه طرح کنم و البته زمانش نبود. لذا باید با توجه به مطالبی که دیگر دوستان مطرح کردند و اتفاقاً از زاویه نگاه هایی بسیار نزدیک هم، مواردی را انتخاب می کردم که دایرة وسیع‌تری را پوشش دهد و اصلاً برای همین وسعت دادن به موارد مطرح شده، تکلیف شرعی دانستم که باید حرف بزنم.

یک بار در جمعی می گفتم دانشگاه محل اصطکاک تمدن غرب با جمهوری اسلامی است. اصطکاکی که بروز تکنولوژیک دارد و بروز تفکری و فرهنگی و سیاسی. لذا عجیب نیست اگر محیط دانشگاه بسیار بدحجاب‌تر است از خیابان. درصد لائیک و مارکسیست و 000 در دانشگاه بیشتر است از جامعه و در بحرانهای سیاسی هدایت شده دانشگاه ناآرام‌ترین زیرساخت اجتماعی است و من و تو که در خلاء زندگی نمی کنیم، در همین دانشگاه درس می خوانیم و پژوهش می کنیم با همین اساتید غرب زده مصاحبت داریم و مگر می‌شود در دانشگاهِ ناآرام ، با آرامش پژوهش کرد؟ مگر سیب زمینی هستیم تا احساس نکنیم اطرافمان چه خبر است. پیش رفت نیازمند امنیت است و این یک ساله امنیت کشور را به فنا داده اند این آقایان! سالی که گذشت را مرور کن، ترورهایش را ، انفجارهایش را، درگیریهای خیابانی اش را ، زاهدان را ، مهاباد را، سنندج را، پس امنیت مقدم بر پیشرفت است، امنیتی که درجلسه از آن صحبت نشد.

نکتة دیگر آن است که عدالت مقدم بر توسعه است چه سیاسی، چه اجتماعی، چه اقتصادی، و چه علمی. اگر عدالت اجتماعی نباشد، توسعة علمی و اقتصادی دوزار هم نمی ارزد. کسی که بیشتر تلاش می‌کند، لاجرم خود را در برابر احتمال خطای بیشتری قرار می‌دهد. اگر قرار باشد به خاطر یک خطای کوچک یقة من را بگیرند و به خاطر آقازادگی از جرم بزرگ دیگری بگذرند، روحیة تلاش و مجاهده در من خواهد خشکید. و اصلا قدرتی که به تبع توسعه از هر نوعش حاصل می‌شود اگر بنا باشد در اختیار عدة خاص باقی بماند که همین آش و همین کاسه.

پس اگر عدالت زیرساخت است برای توسعه، نخبه اگر فقط مأمور دستیابی به توسعه هم باشد، از فراهم کردن زیرساخت گزیری ندارد. هر چند حقیر معتقد است عدالت خود موضوعیت دارد و بسیار هم مهمتر است از توسعه. چه خوشمان بیاید چه بدمان حدود نیمی از دانشجویان کشور  در دانشگاه آزاد درس می خوانند و من مطالبه کردم عدالت آموزشی را آنجا که همه از توسعة آموزشی سخن گفتند.

آقا فرمود: "العلم السلطان" و راست هم فرمود. انگلیس و هلند و پرتغال و امروز هم امریکا و اروپا مگر چه می‌کنند؟ از علم چماقی ساخته اند به قدرت بمب اتم و بی بی سی و فیس بوک و 000 و می شکنند جمجمة هر ملتی را که به ساز آنها نرقصد. من می‌ترسم، خیلی می ترسم که همان بلایی را که انگلیس بر سر هند آورد و چین و ایران و 000 بخشی از جامعة ما بر سر بخش دیگر بیاورد. مگر 250 هزار میلیارد تومان سرمایه در دست چند نفر برای له شدن پا برهنه‌ها در ده کوره ها کافی نیست؟ مگر با پول و رسانه بیست سال بخشی از ملت را کان لم یکن شی مذکورا نکرده اند؟ رها کنم!

این استدلال را که حضرت آقا در فرمایشاتشان به عرایض بنده اشاره نفرمودند، پس من اشتباه کرده‌ام را قبول ندارم. آقا از نماز هم صحبت‌ نکردند، آیا نماز اهمیت ندارد؟ از ضرورت حفظ نظام سخن به میان نیامد، آیا حفظ نظام که آن پیر فرمود: از اوجب واجبات است، اهمیت ندارد؟ 0000 البته می پذیرم که ممکن است به خطا رفته باشم در گزینش مصادیق.

دیگر آنکه نخبه مقدم بر نخبگی انسان است و جزئی از جامعه و اگر بنا باشد به بهانة تولید علم چشمش را به روی  همه چیز ببندد، در بهترین حالت می‌شود، اپنهایمر که مسئول تیم تولید بمب اتم بود یعنی یک وقت چشم باز می کند و می بیند این علم شده سلطان در دست طاغوت.

طبق تعریف بنیاد ملی نخبگان، من نخبه ام ، هر چند مضحک به نظر ‌آید. این چند وقت با مردم زیاد هم نفس بوده ‌ام. فینال جام جهانی را در پردیس سینمایی ملت دیده‌ام، آن جا که بلیطش را در بازار سیاه باید ده هزارتومان می خریدی. تبریز را گشته ام و مشهد را هم و بسیار با مردم در کوچه و پس کوچه ها صحبت کرده ام. در زاهدان در حلقة اشرار نشسته ام و به صرف چای میهمان شده ام در خانة شهید گلدوی ، آنگاه که هنوز آنقدر از شهادتش نگذشته بود که خانه عطر تنش را فراموش کند. سر سفرة جوانی نشسته ام به صرف آش در روستای جاغرق و ترکِ موتورِ نوجوانِ لِپتی نشسته‌ام و 000

چه کنم ایرانی که می بینم در پی عدالت است و سپس توسعه، توسعه ای که مقدمه باشد برای رسیدن به عدالت در صحنة بین المللی.

خدایا! خطاهایمان را کم کن و رحمتت را زیاد. خطاهایمان را به نما تا دیگر تکرارش نکنیم.

خدایا! مرا وسیلة رسیدن شیطان به حوائجش قرار مده و خودت فعلم را کفایت کن و نفسم را ولایت.


 . . .  عرضم تمام، بریم کنار علقمه!

 

 

 

۸۰ نظر ۱۹ مهر ۸۹ ، ۲۳:۱۲
سید طه رضا نیرهدی
جمعه, ۲ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۵۷ ب.ظ

سوال؟

 

خدایا! من جزء صالحینی هستم که اباصالح امامم باشه؟

نمی دونم! یعنی بعید می دونم ...

۵ نظر ۰۲ مهر ۸۹ ، ۲۳:۵۷
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۸۹، ۰۷:۵۰ ب.ظ

دنیا و آخرت

حاج سید هاشم رضوی -رحمه الله علیه- از شاگردان آیت الله قاضی اوایل انقلاب به شاگردانشان می گویند:

((... اطرافیان آقای خمینی دو گروه هستند ، یک گروه آخرتشان به دنیا می چربد و یک گروه دنیایشان به آخرتشان می چربد . آن گروه که آخرتشان مقدم به دنیا است ، دور و بر آقای خامنه ای جمع هستند ولی آنان که دنیاشان به آخرت مقدم است از دور و بر امام و بعد هم آیت الله خامنه ای جدا می شوند.)) 

خدایا! آخرتمان را بر دنیایمان بچربان!

۶ نظر ۲۸ شهریور ۸۹ ، ۱۹:۵۰
سید طه رضا نیرهدی
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۸۹، ۰۷:۲۱ ق.ظ

Title-less

بسم الله الرحمن الرحیم        

ماه رمضان هم تمام شد. آن­چه در پی می­آید بخشی است از دعای وداع سیدالساجدین با ماه رمضان. و آن­جا که به فارسی است، برای من حقیر است. دلم تنگ است. آی ماه رمضون!

۶ نظر ۱۹ شهریور ۸۹ ، ۰۷:۲۱
سید طه رضا نیرهدی
پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۸۹، ۰۹:۰۶ ب.ظ

امام حسن! تولدت مبارک

امشب، شب میلادِ آقای ماست، آقایی که کریم­ترینِ خاندان کرم است. امشب میکائیل بساط عیش فرشتگان را خودش ترتیب می­ دهد و جبریل، محرمِ رحمت لالعالمین دور اشرف­ الناس می­ گردد تا از محمد عیدی بگیرد. امشب اگر گوش­هایت را تیز کنی، می­ شنوی صدای بال زدن فطرس را. ابوالحسن شاد است و فرشتگان و اولیا می­ دانند امشب باید از مولا عیدی گرفت. فقها می­ گویند امامت و ولایت بر عهده­ ی افضل خلایق زمان است و چه کسی است که نداند تو حدود ده­ سالی امام بوده­ ای بر ارباب، بر سیدالشهدا.

اما در این میان قضیه­ ی فاطمه متفاوت است. تو برای پیامبر(ص) اولین نوه­ ای و بسیار مبارک هم. برای امیرالمومنین اولین فرزند و بسیار هم محبوب. اما برای بی­ بی تو بیش­تر رفیقی تا اولاد و گمان می­ کنم برای فاطمه(س) محبوب­ترینی. که اگر نه چرا فقط به تو شیر داد؟! چرا فقط به تو اجازه­ی همراهی در کوچه را داد؟! چرا این شب­های آخر با تو درد دل می­ کرد؟! و چرا ...

آقای ما!یا ابا محمد! به حق برادرت و وصیّت و رفیقت حضرت ارباب، ما را هم در بهشت، میهمان دارالمضیفت کن؛ که از کریم این برمی­ آید.

آقا! تو که می­ دانی هیچ کس را اندازه­ ی تو دوست ندارم، حتی مادرم را حتی پدرم را! تو می­ دانی. به خدا قسم تو می­دانی.

امشب می­ خواهم بروم مجلس سعید. شاید هم بروم حاج محمود، شاید هم بروم حاج منصور، ... ، شاید هم سر بگذارم به بیابان و تا صبح برقصم.

امشب مستِ مستِ مستم؛ یک فرشته­ ای، حوری­ ای چیزی بیاد زیر بغل­هام رو بگیره!

۱۸ نظر ۰۴ شهریور ۸۹ ، ۲۱:۰۶
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۸۹، ۰۷:۵۵ ق.ظ

کجا بودی، نبودی؟

(( الآن که قلم در دست دارم، می‌خواهم انشای خود را آغاز کنم ...)) رفیقی داشتم که همیشه انشاءش را این طور آغاز می‌کرد. به‌ترین رفیق دوران دبستانم بود و هر کجا هست، خدا جسمش را و روحش را و تقوایش را نگه‌دار باشد، ان شاالله.

این چند وقته زیاد نوشته‌ام و کم تایپ کرده‌ام یا شاید باید بنویسم اصلا تایپ نکرده‌ام و این می‌تواند از شلوغی سر باشد که اتفاقا بر این مدعا گواه دارم (عکس‌هایم موجود است.) و یا شاید آن که نوشته‌هایم در این مدت خیلی شخصی بوده و قابلیت در انظار قرار گرفتن نداشته، شاید هم مبتذل بوده و ممیّزی شده؛ همان سانسور خودمان. علی ایّ حال وقتی خیلی وقت باشد که به نیت خوانده شدن ننوشته باشی، دچار فوبیای نوشتن می‌شوی اساسی، و من در این حالم الآن! باشد که این نوشته فتح بابی کند.

با حسین.ش و حسن.م رفتیم تبریز آن هم با هواپیما (جای داداشم خالی) آن جا گشتی زدیم و فیلمی گرفتیم و سر خر را کج کردیم سمت خامنه. آن‌جا هم فیلم گرفتیم اساسی! برگشتیم تبریز و خانه‌ی حمید.ع صبح کردیم شب را در حالی که وسط تابستان ، مغز استخوانمان هم از سرما یخ زد.

صبح سوار هواپیما شدیم رفتیم مشهد نه به نیّت زیارت! در دو روز اقامت سه ساعت در حرم نبودیم و کم‌تر از آن در خواب. دهنمان مسواک شد اساسی. موقعش که رسید سه باره سوار هواپیما شدیم، رفتیم زاهدان؛ حدود ده روز بعد از بمب‌گذاری مسجد جامع این شهر. در فضایی کاملا امنیتی (بخوانید ترسناک). پیش خودمان بماند، آن جا خریّت کردیم در حد جام جهانی، طوری که پلیس آمد با کلاش از وسط اشرار جمعمان کرد. موقعش که رسید سوار هواپیما شدیم آمدیم تهران.

حدود ظهر رسیدیم. حسن برای شب آفیش گذاشت. انگار نه انگار که در این چند روز به قصد کشت از ما کار کشیده. اگر خدا عمر دهد خواهم نوشت از سفر چند روزه، سفری که خدا خیر ندهد باعث و بانی‌اش را. فقط پیش‌تر بدانید که در این سفر بارمان زیاد بود و داداشتان کلّاً به روی مبارکش نیاورد و همیشه حسن و حسین بارکشی کردند!

این چند وقت تدریسم زیاد شده، حدود هفته‌ای چهار روز و هر کدام درس آماده کردن می‌خواهد و خدا بیامرزد پدر ماه رمضان را که خوابم را کم کرده و اگر نه می‌ماندم چه کنم.

 یاسر هم که خیال می‌کند اگر بگذارد شبی بیش‌تر از سه-چهار ساعت بخوابم، قرآن خدا غلط می‌شود، یک دریا کار ریخته سرم اگر هم به موقع  انجام ندهی چنان فضا را احساسی می‌کند و پای رفاقتمان را وسط می‌کشد که می‌گویم گُل خوردم، دوباره خر می‌شوم و دوباره مسواک شدن دهن و این سیکل معیوب همین طور ادامه دارد! جدیدا هم هر شب، دو سه ساعتی مرا می‌نشاند و درباره‌ی دغدغه‌هایش صحبت می‌کند، این دو-سه ساعت را هم جز ساعت کاری نمی‌زند، شده‌ام مشاوره رایگان.

با یاسر و حسین.ش رفتیم همایش ایرانیان خارج از کشور، در سالن بودیم که حضرت مشایی اضافات فرمودند. همان جا گفتم دوباره شروع شد، یک ماه جنگ و دعوای رسانه‌ای.

در این دو ماه خوانده‌ام:

بادبادک‌باز (خالد حسینی)- خوب

عقاید یک دلقک (هاینریش بل)- متوسط

همنام (جومپا لاهیری)- خوب

بیلی باتگیت (دکتروف)- عالی

کتابخانه‌ی بابل (بورخس)- متوسط

سلاخ‌خانه‌ی شماره‌‌ی پنج (کورت ونه گوت)- خوب

مرد بی‌وطن (کورت ونه گوت)- خوب

کاپوچینو در رام الله (سعاد امیری)- متوسط

نفحات نفت (رضا امیرخانی)- از بعضی جهات خوب از بعضی جهات افتضاح

کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد (گارسیا مارکز)- متوسط

میعاد در سپیده دم (رومن گاری)- عالی

سیره رسیول خدا (رسول جعفریان)- خوب

جنگ در پناه صلح ( رضا سراج)- خوب

شب اول ماه رمضان (شبی که فردایش اول ماه رمضان است) اذان مغرب را که گفتند، با یاسر و حسین.ش سوار ماشین بودیم حوالی جردن، حالا آن‌جا چه کار می‌کردیم بماند. (رفته بودیم برای یاسر تلسکوپ بخریم!) نیم ساعتی گشتیم تا مسجد پیدا کردیم، فکر نکنم در اوهایو هم برای پیدا کردن مسجد مردم این قدر اذیت شوند. وقتی با تلاش بسیار زیاد و سوال از اهالیِ عموما بی‌اطلاع بالاخره مسجد را یافتیم، با تلاشی کم و بیش مشابه ستشویی را پیدا کردیم و خدا شاهد است که من فقط وضو گرفتم آن دو تا دستشویی هم رفتند! نتیجه این که وقتی رسیدیم داخل شبستان نماز تمام شده بود و حاج آقا داشت صحبت می‌کرد.

مغرب را خواندیم. صحبت‌های حاج‌آقا برایمان جذاب شد و نشستیم به گوش کردن، چهل و پنج دقیقه. حاجی روایتی از پیامبر(ص) می‌خواند راجع به ماه مبارک و اعمال این ماه و بسطش می‌داد طوری که خوشمان آمد.

از اعمالی که  یک به یک می‌شمرد، سهم من شد دوری از گناه که افضل اعمال در این ماه است. سهم یاسر شد آسان گرفتن به غلام و کنیز (که یعنی بی‌انصاف! ماه رمضان است. به این زیردست‌هایت رحم کن تا خدا به تو رحم کند، به برده‌هایت آسان بگیر تا خدا در قیامت کارت را آسان بگیرد و ...) سهم حسین هم شد خواب، چرا که فرمود خواب روزه‌دار هم در این ماه عبادت است!

بعد از تمام شدن صحبتش و اقامه‌ی عشای ما، رفتیم پیش حاج آقا که بگوییم: "بابا دمت گرم!" که حسین بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: "حاج آقا! صحبت‌های خوب و واقعاً تاثیرگذاری بود، راستی این دوتا هنوز روزه‌یشان را باز نکرده‌اند!" بعد هم مهمان شدیم به چای و خرما و شیر و کیک!

نتیجه‌گیری اخلاقی این که وقتی روزه هستید و تا بعد از عشا هنوز افطار نکرده‌اید و با حسین.ش رفته‌اید مسجد، حتی اگر از صحبت‌های حاج آقای مربوطه خیلی خوشتان آمد هم نروید جلو که حسین آبرویتان را می‌برد!

از اول ماه مبارک، با رفقا و حاج آقا م.ه آداب الصلوات امام (ره) را شروع کرده‌ایم و همگی محظوظیم اساسی، به همه توصیه می‌کنم جدا. از فردا روزی 25 صفحه بخوانی تا آخر ماه مبارک ان شا الله تمام می‌شود.

هفت هشت تایی از بچه‌ها تازه از عمره آمده‌اند، خرجشان را یک کاسه کردند و همگی با هم یک ولیمه دادند، ولیمه هم ولیمه‌های قدیم!

رفقا چند روز دیگر عازم‌اند کربلا، به من هم دعوتی زدند، دیدم سیصد- چهارصد تومان خرج می‌کنم، دست آخر هم خرج آب کشیدن و تطهیر حرم می‌ماند روی دست ارباب، از خیرش گذشتم. سگ عرقش هم نجس است.

خدایا! (عجل) من نزدیک است، شب قدر هم. بیا یک لوطی‌گری در حق ما بکن و زیارت حضرت عزرائیل را تا بعد از شب قدر عقب بیانداز. شب قدر هم یک قطره از غفرانت را بزن به دریای معصیت من و خیال کن شتر دیدی، ندیدی. از اول خلقتت بیست، سی میلیاردی بنده داشته‌ای؛ یکی را زیر سبیل رد کنی به جایی بر نمی‌خورد.

دوست عزیز و خواننده! آن‌ها که مرا از نزدیک می‌شناسند، می‌دانند خیلی اهل تعارف و در پرده صحبت کردن نیستم. به دعا احتیاج دارم اساسی، شوخی هم نمی کنم.

فحش گذاشتم برا کسی که دعام نکند!

 

 

۱۸ نظر ۳۱ مرداد ۸۹ ، ۰۷:۵۵
سید طه رضا نیرهدی

بسم الله الرحمن الرحیم 

ملت شریف و بزرگ ایران؛
 
از آن رو که رسانه های استکباری همچون همیشه عزم بر بایکوت خبری صدای انقلابی شما کرده اند، ما بر خود دیدیم تا به عنوان کوچکترین قطرات از این دریای عظیم، به خروش آمده و با فریادی رسا از اقدام انقلابی امروز فرزندان شما در مجلس شورای اسلامی قدردانی کنیم!
 
متاسفانه در این چند ماه اخیر شاهد آن بودیم که عده ای از رجال سیاسی کشور، عرصه جهاد سیاسی را با نیرنگ و فریب تصاحب کرده و آن را دستاویزی برای قدرت طلبی تازه به دوران رسیده ها، نوکیسگان و « کوچک زادگان سیاسی » نموده اند. آنها می خواستند طی یک سلسله اقدامات سیاسی، دانشجویان و اساتید مظلوم دانشگاه آزاد اسلامی را از تیم مدیریتی توانمند و با تدبیر کنونی محروم کنند و سکان هدایت « بزرگترین دانشگاه جهان اسلام» را به دست هم قطاران سیاسی خود بسپارند!
 
باید بگوییم که ما، به نمایندگی از همه دانشجویان این مرز و بوم اقدامات شورای عالی انقلاب فرهنگی را در این باره اقداماتی نابجا، غیر اخلاقی و کاملا جناحی دانسته و همان طور که یکی از مقامات بلندپایه نظام فرموده اند معتقدیم « این تخریب ها به جهت رقابت و حسادت است. »
 
چه کسی است که نداند دانشگاه آزاد اسلامی، آزاد از همه ی بازی های جناحی و به دنبال تربیت دانشجویانی متعهد به اسلام ناب محمدی است؟ و صد البته سند آشکار این مدعا، برخی نمایندگان شریف شما مردم انقلابی در مجلس هستند که بعضا دانشجو، برخی فارغ التحصیل و برخی دیگر نیز از اساتید و اعضای محترم هیأت علمی این دانشگاه اسلامی می باشند

براستی که امروز، همه معاندان فهمیدند که « برخی موذی گری ها نسبت به حرکت اساسی دانشگاه آزاد شکست خواهد خورد. »
 
و اما سخنی با منتخبین ملت؛
 
بدانید که امروز دانشگاه آزاد و مساله وقف آن، تنگه احد انقلاب اسلامی است. شما امروز نشان دادید که بسیار راسخ تر از اصحاب پیغمبر خدا(ص)، پای انقلاب و ولایت ایستاده اید و هرچه هم غنایم از این جناح و آن جناح به شما پیشنهاد شود خللی در اراده پولادین شما در دفاع از آرمان های انقلاب ایجاد نخواهد شد!
 
ممکن است شورای نگهبان بخواهد با مصوبه شما سیاسی برخورد کرده و آن را مخالف شرع یا قانون اساسی بداند؛ اما چه باک که پایمردی شما بر این تصمیم ارزشی، مصوبه تاریخی مجلس را به واحد تشخیص مصلحت دانشگاه آزاد خواهد فرستاد و آن جا دیگر هیچ کس از برخورد سیاسی با مصوبه های انقلابی مجلس در حمایت از مستضعفین نگرانی نخواهد داشت.
 
از شما تقاضا داریم نام آن چهل و هفت نماینده ی اصولگرا نما را که به این قانون انقلابی و تضمین کننده عدالت اجتماعی رأی منفی دادند، منتشر کرده و مقدمات اخراج آن ها را از خانه ملت فراهم نمایید؛ چرا که « به نظر ما و همه دلسوزان انقلاب اسلامی » چنین افرادی صلاحیت حضور در خانه ملت را ندارند!
 
در آخر باید اعتراف کنیم که هرچند دوران دانشجویی زمانه آرمانخواهی است، اما ما دانشجویان به این روحیه آرمان گرایانه شما نمایندگان ملت غبطه خورده و آرزوی رسیدن به چنین جایگاه شایسته ای را برای انجام وظایف انقلابی از این دست در سر می پرورانیم . به راستی شما که در روزهای اول ثبت نام برای اعزام به غزه پیش قدم شده و نشان دادید که در راه تحقق ارزش های انسانی چقدر راحت حاضرید از جان خود بگذرید، الگوی شایسته ای برای ما دانشجویان هستید.
 
کل نفس ذائقه الموت ثم الینا ترجعون

 

۱۴ نظر ۰۱ تیر ۸۹ ، ۰۳:۱۴
سید طه رضا نیرهدی