خدایا! تو میدانی آن حرف ها که بر ایشان سکوت می کنم، بسیار
بیش تر است از آن ها که فریاد می کنمشان.
و تو می دانی فریاد کشیدنِ مدام، حنجره را درد می آورد و سکوت سینه را می آزارد؛ که تیزی سخنان فروخورده لاجرم بر سینه فرو می رود ...
و تو می دانی من با دردِ دل و خون جگر مألوف ترم تا خشی بر حنجره ای ...
... و رویه هنوز همان است که بود ...
... آه های نیمه شب ...
وقتی همه خواب اند.
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا! در عجب زمانه ای ما را به این سیاره ی غم ها و رنج ها وارد کرده ای. در زمانه ای که تنهایی اولین و شاید کوچک ترین عذابی است که برای ما در این ویران کده که به آن دنیا می گویند، برایمان آماده کرده اند. چه می گویم، برایمان آماده کرده ای!
امروز برج ها بلندتر شده اند. اتوبان ها (جدیدا می گویند بزرگ راه) فراخ تر و اتومبیل ها تندروتر. قطارها راحت تر، هواپیماها زیباتر و شعب بانک ها در سراسر این کره ی خالی بیش تر و بیش تر. و این ها همه قرار بود برای آن باشد که وقتم آزادتر شود و خیالم آسوده تر، برای آن که بیش تر وقت داشته باشم فکر کنم، خیال کنم، تصور کنم و نهایتا کارم به تصدیق بکشد؛ تصدیقی که قرار بود آغاز ماجرایی باشد به نام سلوک. حال تصدیق برایم شده آن نهایتی که دور است، بسیار دور است.
خدایا! در عجب زمانه ای ما را به این سیاره ی غم ها و رنج ها وارد کرده ای. غم از این بزرگ تر که در این روزگار حتی فرصت غم خواری نیست؟ عجب روزگاری شده است، حتی فرصت ندارم بنشینم و رنج هایم را مرور کنم، این روزگار ، روزگار دویدن است، فرصت نشستن نیست حتی برای مرهم گذاشتن روی زخم های چند ساله.
خدایا! روحم زخم خورده و فرصت التیام نیست، ترسم از شدت خون ریزی از حال بروم. این چه روزگاری است که ما را بر آن سوار کرده ای؟ روزگاری که با هیچ دهنه ای رام نمی شود و در بی قراری این یابوی وحشی شده ی رام نشدنی، اینترنت محوریت دارد. امروز روز اینترنت است و دنیا به کام سایت ها و شبکه های اجتماعی. اگر تا چند سال پیش دنیا در اختیار شرکت های بزرگ نفتی جهان بود، یا اگر تا چند ده سال قبل، کمپانی هند شرقی دنیا را می چرخاند، امروز جهان زیر چکمه های google و yahoo و facebook است؛ چکمه هایی که فرار از بوی گندشان امکان پذیر نمی نماید.
خدایا! امروز دیگر نه با شمشیر سر از بدن جدا می کنند و نه با گیوتین. امروز دیگر حتی بدنم را با گلوله ی کلاش هم مورد اصابت قرار نمی دهند، تکه فلزی که برای خودش شرافتی داشت و نجابتی؛ از آن جهت که حداقل انسان را به یک "آخ" گفتن ناقابل وادار می کرد. امروز دیگر دور، دور موشک و خمپاره هم نیست که به پدر و مادرت یک کیسه گوشت کباب شده تحویل بدهند، گوشتی که می گفت "بوی کباب چنجه می داد!" و اگر کسی بپرسد که "پس قصه ی اسرائیل و غزه چه می شود با آن همه بمب های فسفری آن همه بوی گوشت کباب شده؟" یا "هنوز در یمن وهابی ها آدم می کشند با همین شیوه، آن ها را چه می گویی؟" یا "کشتار مردم بحرین و قذافی و ...؟" جواب می دهم این هم از حماقت یهود است و آن ولد حرامی اش وهابیت و آل سعود!
این روزها روزهای جان سپاری نیست، روزهای روح سپاری است. در روزگار ما پیش از آن که ملک الموت جان را قبض کند، شیطان روح را در بند می کند؛ در بند هالیوود، در بند چوب مقدس! و خیال کرده اند این چوبِ مقدسِ شیطانی نفحه ای دارد از آن چوب که خدا از موسی پرسید:" وَمَا تِلْکَ بِیمِینِکَ یا مُوسَى؟" و او پاسخ داد:" هِی عَصَای أَتَوَکَّأُ عَلَیهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِی وَلِی فِیهَا مَآرِبُ أُخْرَى" همان که همه ی سحرها را بلعید. همان که ساحران عظام بلاد را در جا به سجده انداخت و وقتی فرعون تهدیدشان کرد به مرگ، جملگی پاسخ دادند:" وَمَا تَنْقِمُ مِنَّا إِلَّا أَنْ آمَنَّا بِآیاتِ رَبِّنَا لَمَّا جَاءَتْنَا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَینَا صَبْرًا وَتَوَفَّنَا مُسْلِمِینَ"
خدایا! در عجب زمانه ای ما را به این سیاره ی رنج ها وارد کرده ای! در زمانه ای که "نشکوا الیک من غیبت ولینا و قلّت عدننا و کثرت عدوّنا و ..." نشکوا الیک! ما به تو شکایت می کنیم و آن قدر صبر می کنیم تا ببینیم: " وَنُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ"
چه بیهوده نفسی است آن نفس که جز برای تحقق این وعده خرج شود و چه بی حاصل عمری است که جز با خیال رضایت تو و ولی تو سپری شود، همان ولی که: "جسده فی الاجساد، روحه فی الارواح و ...
به نام خدا
توصیف درس
در مدرسه، درس های مختلف و متنوعی وجود دارد. نام یکی از آن ها درس فیزیک است. دانش آموزان وقتی که وارد دبیرستان می شوند، باید با این درس سر و پنجه نرم کنند. اما اگر دانش آموزان بتوانند در مدارس ممتاز و سطح بالا قبول شوند، از همان راهنمایی با این درس سر و کار دارند.
درس فیزیک از درس های سخت مدرسه است و از این درس نمره گرفتن (یعنی نمره خوب گرفتن) هم کار آسانی نیست و به تلاش زیادی نیازمند است. درس فیزیک درباره ی مسائلی از قبیل حرکت کردن و سرعت ، جرم و گرانشی و چگالی و ... و فرمول های مربوط به آن هاست. ما در این درس حفظی کار نمی کنیم، بلکه باید آن قدر مسئله حل کرده باشیم تا وقتی با مسئله ی جدیدی روبه رو شدیم، دست و پایمان را گم نکنیم و با اندکی فکر و تامل بتوانیم مسئله را حل کنیم و مسائل برا ما مانند یک سد نباشد. ما در مدرسه معلمی به نام آقای نیرهدی داریم که دبیر درس فیزیک ما می باشد. من در این نوشته ی خود درباره ی نیرهدی توضیحاتی می دهم تا شما او را بشناسید. در واقع او را توصیف خواهم کرد.
توصیف ظاهری
روز اول که ما معلم فیزیک خود را نمی شناختیم وقتی برای اولین بار او را دیدیم خیلی تعجب کردیم. چون او موی بلندی داشت و ظاهرش مانند این جوان های سوسول و فوفول بود. ولی بعد که ما متوجه شدیم که خیلی مذهبی بوده و سید هم هست و اصلا به ظاهرش نمی توان هم چنین باطنی را نسبت داد.
او فردی است که 21 سال سن دارد. دارای قدی بلند که حدودا 190 سانتی متر می شود هست. نه خیلی لاغر است و نه چاق. چون آدم های قد بلند که ورزش نمی کنند معمولا قناس می شوند. ولی او نه عادی است. حدودا بین 90 تا 100 کیلو وزن دارد به خاطر قد بلندش. ولی اگر همین جوری او را ببینید اصلا چاق نیست. عینکی است و تقریبا همیشه عینکش روی چشمش می باشد. عینک او یک چیزی در حدود مستطیل مایل به بیضی است و شیشه ی آن بی رنگ است. موهای او مشکی می باشد و ریش یا سبیل نمی گذارد؛ مگر این که کمی ته ریش با مدل خاص داشته باشد که آن هم به چشم نمی آید. بینی او متوسط است و طوری نیست که درنگاه اول جلب توجه کند. لباس های او هم معمولا یک شلوار لی مشکی (سرمه ای) است و لباس او در روزهای عزا مشکی و بقیه اوقات ساده است و شکل مخصوص و قابل توجهی ندارد و در واقع معلمی تجملی نیست با این که خیلی جوان است.
توصیف اخلاق
درباره ی اخلاق او مطالب زیادی هست که باید گفته شود و آن ها قابل توجه هم هست. آقای نیرهدی در یک المپیاد فیزیک توانسته مدال طلا را بگیرد و در بحث فیزیک خیلی علم و دانش دارد. اکثر اوقات فراغت خودش را نیز با خواندن کتاب و مطالعه پر می کند. همین یکی از دغدغه های بچه ها سر کلاس او است. چون او خودش به مطالعه کردن علاقه دارد انتظارش از بقیه این است که آنان هم از مطالعه خوششان بیاید. به این معلم ها که درک درستی از وضع الان بچه ها ندارند نمی توان این موضوع را که کسی حوصله ی درس خواندن را در این دوره و زمانه ندارد ثابت کرد. آنان انتظار دارند که دانش آموزان مانند خودشان باشند و مطالعه مخصوصا فیزیک باید از علایق آن ها باشد. برای همین این افراد معمولا دانش آموزان را نصیحت می کنند که باید درس بخواند تا موفق شود. آقای نیرهدی هم این طوری است و سعی دارد ما را درس خوان کند.
از نکات جالب درباره ی او این است که موقعیت شناس است و در هر موقعیت بهترین کار را می کند اما همیشه موقعیت را خودش به وجود می آورد و اگر در کلاس ها برای تغییر فضا کاری کنند او از در مخالفت بیرون می آید و حال و هوای کلاس را عوض می کند. اکثر مواقع هم او کلاس را به طور جدی برگزار می کند و کم تر بحث را به سوی خارج از کلاس می کشاند. اما یک بار ثابت کرد که اگر خواست هر کاری می کند و من نتیجه ی بالا را هم از روی همین کار او فهمیدم. جلسه ی قبل از سمینار بود که همه کلاس را به هوای پروژه پیچوندن و تعداد کمی در کلاس باقی ماند. برای همین ما کلا درباره ی خاطرات با مزه ی زندگی مان حرف زدیم و کلاس خوب برگزار شد. بعد از کلاس هم در زنگ دوم پائین رفتیم و مشغول به بازی کردن با توپ های مختلف شدیم.
او روی حرف خودش خیلی محکم می ایستد و اصلا بذل و بخششی ندارد. مثلا وقتی یکی را می خواهد از کلاس بیرون بیندازد اصلا چیزی جلوی او را نمی گیرد. البته به نظر من چون او جوان است و امسال برای اولین بار معلم شده کمی از احساس ریاست میخواهد زیادی استفاده کند و خودش را سبک نماید. حق هم دارد برای اولین سال تدریس واقعا معلم خوبی است و نشان داده که می تواند در سال های بعد هم معلم باشد.
شیوه ی تدریس
همان طور که گفتم او خیلی درباره ی مسائل فیزیکی اطلاعات دارد و سطح علم و دانش و آگاهی اش نسبت به درس های ما بالا است و خوب می تواند تدریس کند.
در زمان تدریس او شمرده شمرده و به آرامی مسئله را باز می کند و خیلی خوب درسش را می دهد ولی یک مشکل هم دارد. چون او خیلی اطلاعات دارد، انتظار دارد که درس را ما به دفعه ی اول بفهمیم و دیگر تکرار زیادی روی درس ندارد. برای همین اگر در برخی موارد درس زیادی پیچیده شود معمولا کسی چیزی نمی فهمد و همین سر امتحان ها باعث مشکل برای دانش آموزان می شود.
یک مشکل دیگر هم دارد. آن هم نداشتن مدیریت زمان است. یعنی او از زمان بهینه استفاده نمی کند و وقت زیادی از کلاس را به هدر می دهد. همین امر هم در کمتر شدن تمرین روی درس های سخت تر موثر است. اگر او وقت را بهتر زمانبندی کند دیگر نقصی در درس دادنش نیست. چون واقعا خوب کار می کنند.
نحوه تعامل با دانش آموز
او سن کمی دارد و جوان است و همین او عوامل موثری است که بچه ها با او احساس صمیمیت کنند و راحت تر با او ارتباط برقرار کنند. خود او هم اجتماعی است و تقریبا مشکلی برای برقراری ارتباط ندارد. پس تعامل او با دانش آموزان خوب است.
پینوشت: همان طور که متوجه شدید، متن بالا، انشای یکی از شاگردان من است در باره ی من! و قصه آن است که دبیر زبان فارسی بچه ها، تکلیفشان کرده یکی از معلمانشان را به انتخاب خود توصیف کنند و آن شاگرد بنده خدا هم بنده را برگزیده.
البته بنده قویا خیلی از موارد فوق را تکذیب می کنم. مثلا آن موقع که معلم این بنده خدا بودم وزنم به زور هفتاد و پنج شش کیلو می شد!
و مثلا کلا یادم نمی آید در طول عمرم شلوار لی مشکی پوشیده باشم!
و در هیچ المپیاد فیزیکی مدال طلا نگرفته ام!
یا این که من چه طور شمرده، شمرده و خیلی خوب درس می داده ام و در همان پاراگراف اگر مسئله پیچیده می شده هیچ کس چیزی نمی فهمیده!
و خیلی چیزهای دیگر که رها کنم ...
بسم الله الرحمن الرحیم
دو سه هفته پیش دعوت شدم دانشگاه سهند تبریز و تربیت معلم آذربایجان و بنا بر آن شد تا درباره ی "یزدان تفنگ ندارد" صحبت کنم که ...
فیلم زیر، گزیده ی صحبت های بنده است در دانشگاه کذا که به همت دوستان دانشگاه آذربایجان تهیه و تدوین شده است.
یا علی مدد
به نام خدا
اول هر کار نیت است و طلبه شدن و اگر نیت کردی و واقعا طلبه شدی، جور میشود ... ملاقات میکنی آقا را!
ساعت 14:30 روز یکشنبه دانشگاه قرار داشتم با حسن و مهدی و یاسر. قرار بود مفصل باشد که به خاطر تأهل دوستان ده دقیقهای جمع شد تا بعضی به همسرانشان برسند و بعضی به نامزدهایشان!
قرار بود ساعت 16 تا حدود 19 آفیش داشته باشیم که چون حسین نتوانست بیاید Cancel شد!
از ساعت 19 تا اذان هم قرار بود با محمد حسین صحبت کنم مفصل! از شانس خوب(بخوانید تقدیر الهی) همان موقعها دیدمش و صحبت کردیم تا 15:45. همین موقعها بود که فهمیدم امروز افطاری آقا است با دانشجوها، من هم کارت دعوت ندارم! یاسر کارت داشت و باید 16:15 آنجا میبود تا کارتش را از یکی از بچهها بگیرد و داخل شود. گفتم میبرمش، اگر کارت گیر ما هم آمد که ما هم داخل میشویم، اگر نه خوب، غصه میخوریم!
***
داخل خیابان پر بود از دانشجو و وجه مشترک غالب آنها این بود که کارت نداشتند، مثل من! خیلی آشنا دیدم؛ سجاد را از امیرکبیر که کارت اضافه نداشت! جلولی را از انجمن مستقل که کارت اضافه نداشت! مهدی را از بسیج دانشجویی تهران که کارت نداشت! مهدوی از دانشگاه آزاد که ... ! امیر حسام پیشم آمد که فلانی از هر جا کارت گیر آوردی، دو تایش کن. رامین هم همین را گفت. سعید سرافراز کارتی که از بنیاد گرفته بود را انفاق کرده و خودش مانده بود معطل! و ... خلاصه به هر که رو انداختیم کارت جور نشد و من هنوز امیدوار!
خیلی دیر شده بود، نمیدانم کی بود که یاسر صدایم زد و کارتی در جیبم گذاشت و گفت "بریم!" بالاخره باید فرقی باشد میان رئیس و مرئوس!
محتویات جیبمان راکلا خالی کردیم و ریختیم داخل کیف و کیف را تحویل دادیم و با یک تسبیح برای ور رفتن و داشتن اسباب بازی هنگام صحبت بچهها، داخل شدیم. آن قدر جیبهایم خالی بود که کار گشتنم از همه کمتر طول میکشید (تجربه است دیگر!) بین من و یاسر فاصله افتاد در گیتها و احتمالا دستشویی بعد از گیت یاسر. وارد حسینیه که شدم، آقا وارد شده بودند و بچهها شعر میخواندند.
اول مقامفر صحبت کرد از دانشگاه تهران و بعد یکی در میان نخبه، نمایندهی تشکل و مثل همیشه نخبهها مایهی آبروریزی! هر چند این بار به برکت سید علی روحانی و نقشهی جامعاش کمتر. قرار بود سید ما هم صحبت کند که مجری پیچاندش، پیچاندنی! گمانم این سومین بار بود که رفتم پیش آقا. کیفیت صحبت بچهها این بار Order ی بالاتر بود، تا آنجا که آقا هم بعدتر در صحبتهایشان فرمودند.
آقا که شروع کردند به صحبت، حظ کردم در حدّ بندسلیگا. ده دقیقه، یک ربعی آقا در نقش یک استاد اخلاق ظاهر شد، صفا کردیم به مولا! از جوانی گفت و تلاش برای حضور قلب در نماز که اگر نشود، خیلی سخت است در میان سالی و پیری. از نماز گفت و این که کلاً نماز عبادت باحالی است. گفت اول نماز بعد قرآن، نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه. یک جورهایی فرمود نماز را بچسب که کمبزه آب است! حالا شما این صحبت را انضمام کن به مطالعهی آداب الصلوه امام و جلسات هفتگی حاج آقا جاودان که آن هم نماز محور است که چه میشود این ترکیب و چه ارادتی میآورد برای انسان.
آقا فرمود بیخیال چپ و راست رئیس جمهور شوید (رحیمی و مشایی). اینها اگر بد هم باشند (که نمیدانیم) مسئلهی اساسی کشور نیستند. فرمود تلویزیون جای بحثهای کارشناسی نیست، چرا که عوام را رسالت فهم بحث کارشناسی نیست. بحث کارشناسی جایش دانشگاه است. فرمود راجع به مسائل مهم تحلیل داشته باشید و اعلام موضع کنید. یعنی حتی اگر نظرتان چرت هم هست، بیان کنید.
یکی از بچهها انتقادی داشت راجع به عدالت در صداوسیما و این که مستضعفین سهم کمی دارند در اخبار و برنامههای هنری رسانهی ملی. آقا هم فرمودند راست میگوئید، انتقاد وارد است. (میشنوی آقای ضرغامی؟) چند وقت پیش ضرغامی را دیدم و پیشنهاد کردم بیا و اتاق فکر دانشجویی تشکیل بده! بیا در دانشگاهها پای صحبت دانشجوها بشین! که نیامد و ننشست!
آقا یک صحبتهایی هم راجع به کند پیش رفتن رسیدگی به پروندهی کوی کردند. صحبتهای دیگری هم شد که برای اطلاع بیشتر به سایت آقا مراجعه کنید!
نماز مغرب و عشا را خواندیم در فشردگی طاقتفرسا! با حمد و سوره و رکوع و قنوت سریع و سجدهای نسبتا طولانی!
بعد از نماز، هنوز پاراوانهای وسط را کامل برنداشته بودند که جمعیت هجوم برد سمت پاراوانها تا شانس بیاورد و سر سفرهی آقا بنشیند. محافظها صف بستند برای جلوگیری و اقلّی عبور کردند و سر سفرهها نشستند. ما هم آن عقب ایستاده بودیم و با سعید جباری و دیگران میخندیدیم. عدهای از محافظها از پشت سر آمدند و شروع کردند به انداختن سفره همان وسط حسینیه تا شاید جمعیت اقا را به افطار بفروشد و بیخیال شود، که همین شد! من و سعید جمعیت را به آرامش دعوت میکردیم و برای حل مشکل، مدام فریاد میزدیم "دوستان، هر کی زودتر بشینه، زودتر بهش افطار میدن!" این ایدهی ما کار خودش را کرد و بچهها برای نشستن از هم سبقت میگرفتند! تا الحمد لله مشکل حل شد و همه نشستند و در این مدت چه قدر خندیدیم!
سفرهها را که پهن کردند، اول آب دادند و بعد پنیر و بعد نان. یکی از سر سفره حرکت میکرد و با دست راست آب یا دیگر چیزها را پخش میکرد، انگار نه انگار سفره طرف دیگری هم دارد. این شد که به ما همه چیز (نان و پنیر و آب) رسید و طرف دیگر سفره هیچ. سعید میگفت این طرف سفره منطقه چهار است و آن طرف منطقه سه! بعد از چند لحظه سفره چنان شد که "کأن لم یکن شئی مذکورا" کمی بعد هم ماستی و زرشک پلو با مرغی و الحمد لله و حرکت به سمت دفتر و ...
در مجموع جلسه با نشاط بود و پر از خنده؛ مبیَّن بود و پر از حکمت؛ اخلاقی بود و پر از تقوا. حالی کردیم در این ضیافت افطار که به قیمت پیچاندن افطار مادربزرگ تمام شد.
این خاطره را نوشتم چرا که در این چند روز اخیر دوباره مسائل فرعی، اصلی شده و خیلیها بیتوجه به فرمایش رهبر انقلاب دوباره یقهی چپ و راست رئیس جمهور را گرفتهاند و انتخابات را از هم الآن کلید زدهاند و با این کار بعید نیست سال جهاد اقتصادی هم مثل سال اصلاح الگوی مصرف به فنا برود، این بار توسط جمعی که آنها را در جبههی خودی تلقی میکنیم!
به نام خدا
رفیقی دارم که پدرش یک ریاست جزئی دارد در یکی از مجموعههای فرهنگی کشور و به عادت مألوف مدیران فرهنگی خیلی اهل مطالعه نیست. از قضا روزی به این مدیر فرهنگی دویست- سیصد هزار تومانی بنِ خرید کتاب از فلان نمایشگاه کتاب را میدهند و ایشان که وقتش پر است و حوصلهی رفتن ندارد، بنها را میدهد به پسرش که پسرم برو با این بنها کتاب بخر تا با مطالعهی آنها فرد مفیدی برای جامعه شوی! و "پسر که او ندارد نشان از پدر" هم نه اهل مطالعه. این میشود که بنده را صدا میزند که "طه! بیا فلان تاریخ برویم برای مجموعه کتاب بخریم." و ما را هم تو انگار کن "یابو را دعوت کنی به چمنزار!" با آغوش باز پذیرفتیم و رفتیم آنجا که حظّش را میبرم.
کمی که از این غرفه به آن غرفه شدیم طاقتم تمام شد و به دوست عزیزم عرض کردم:"حسین! میشود جدای از مجموعه چندتایی هم کتاب برای خودم بردارم؟" و او گفت:"آره بابا، این همه بن داریم چند تا هم تو برداری طوری نمیشود."
بنهایمان که تمام شد من هنوز دلم کتاب میخواست، اما صد افسوس که آه در بساط نداشتیم. انتهای نمایشگاه کتابها را در جعبههای بزرگ بستهبندی میکردند. به حسین گفتم بیا همینجا کتابهای من و مجموعه را جدا کنیم که بعدا کارمان راحت شود. سهم مجموعه یک پلاستیک شد و سهم من یک کارتون!
حسین گفت: "خوب شد آمده بودیم برای مجموعه کتاب بخریم!"
چند روز بعد به حسین گفتم:"حسین! پدرت دیگر بنِ کتاب ندارد برویم کتاب بخریم؟"جواب داد:"تو فعلا آن همه کتابی را که خریدهای بخوان، تمام که شد بعد حرف بزن." و امروز حدودا سه ماه از آن زمان میگذرد و جز یکی- دو تا همهی محتویات آن کارتون را خورده معذرت میخواهم، خواندهام.
القصه. جعبهی کتاب را که بردم خانه تازه اول دردسر بود. در اتاق را که باز کردم دیدم هر گوشهی اتاق کتاب ریخته، کتابهایی که پیشتر خریدهام، همانها که مادرم گفته بود:"آخر تو این همه کتاب را میخواهی برای چه؟" همانها که مادرم تهدید کرده بود میریزدشان دور "نمیشود داخل اتاقت راه رفت!" این شد که قضیه را مسکوت گذاشتم و جعبه را اصلا باز نکردم.
چند روز بعد دامادمان برای اولین بار پس از آن که خواهر دسته گلِ ما را به زوجیّت خود درآورده، خیرش به ما رسید و گفت:" خانهای که خریدهام دو تا کتابخانه هم داخلش هست که یکیاش زیاد است، میخواهم بیاندازمش دور." همان جا کتابخانهی کذا را روی هوا زدم و خیالم راحت شد که حداقل برای چند ماه دغدغهی کتابهای روی زمین را ندارم و تا پر شدن این یکی وقت زیاد است، هر چند این روزهای بیدغدغه هم به پایان رسیده.
از مسافرت که میآیم اول کاری که میکنم پیش از آن که لباس عوض کنم، سری به کتابها میزنم تا ببینم حالشان چه طور است و هر بار متوجه میشوم که مثلا "خداحافظ گاری کوپر" نیست یا جای "صد سال تنهایی" با "عشق سالهای وبا" عوض شده یا "غربزدگی" را روی کابینت آشپزخانه پیدا میکنم. همشیره را نهی کردهام که بیاجازه به کتابهایم دست بزند و از هنگام وضع این قانون در راستای "الانسان حریص به ما منع" بیشتر کتابهایم را کِش میرود و خیلی ناشیانه سر جای اول میگذارد به طوری که هر بار مثلا میگویم:" مامان! باز دوباره کی به این "میعاد در سپیده دم" دست زده؟"
برادرم هم چند وقتی است پول تو جیبیاش کفاف امورش را نمیدهد، این است که دست به کاسبی جدیدی زده و ما را تلکه میکند. با من قرارداد بسته هر کتابِ زیر دویست و پنجاه صفحه که بخواند دو هزار تومان و هر کتاب بالای دویست و پنجاه صفحه پنج هزار تومان از من بگیرد و دست آخر هم خلاصهای از کتاب خوانده را برایم تعریف کند.
چند وقت پیش که چند شبی به علت مشغله کاری فرصت نشده بود بروم خانه، دیدم مادرم زنگ زده و میگوید:" عطا سراغت را میگیرد، دلش برایت تنگ شدن." و من هم بعد از شنیدن این خبر مثل شما تعجب کردم:" دلش برای من تنگ شده؟!" و قصه از آن قرار بود که اخوی ما برای خرید قهوهی تلخ پول لازم بوده، لذا نشسته "دیوید کاپرفیلد" را خوانده و به مادرم اصرار کرده که بگو طه بیاد، تا به پولش برسد! دو ماهی هست که قرارداد بستهایم و در این مدت خوانده "الیور توئیست" را و "داستان راستان" را و "دیود کاپرفیلد" را و ...
و ای کاش قضیه به همین جا ختم میشد. عادتی دارم که بر پایهی آن صفحهی اول کتابی که میخوانم نامم را مینویسم تا اگر دست کسی افتاد، فراموش نکند که این شئی صاحبی دارد و دوم تاریخ و ساعت به پایان رسیدن کتاب که برایم خاطرهانگیز است. جدیدا اخوی هم اول کتابهای من اسمش را مینوسد و تاریخ میزند برای خودش!
این اواخر والده متعرض ما شد که بچهها را از درس و مشق انداختهای و برایم هوو آوردهای و داماد بنده خدا چه گناهی کرده که اول زندگی زنش این همه هوس کتاب خواندن کرده و ...
و این یعنی فرهنگسازی ...
این روزها در خانهی ما کتاب خواندن عادت شده و این همان چیزی است که رهبر حکیم انقلاب پیشترها فرموده است. آقا میفرمایند کتاب خواندن در جامعه باید به یک عادت تبدیل شود و نظر حقیر هم بعد از چند وقتی مشاهدهی خود و دیگران همین است. خیلی وقتها ما گرسنه نیستیم اما عادت بر شام خوردن وادارمان میکند که پای سفره بنشینیم، عادت به تلویزین دیدن اجبارمان میکند تا روزی سه-چهار ساعت وقتمان را تلف کنیم و بیتعارف عادت به نماز باعث میشود نمازهایمان را ادا کنیم.
پیروی اعتیاد به مطالعه چند شب پیش "بابا لنگ درازِ" جین وبستر را خواندم و بسیار لذّت بردم. مطالعهاش را به همهی دوستان توصیه میکنم. هم نوستالوژیک است، هم با روزگار دانشجویی جور در میآید هم بحثهای عمیقی راجع به فلسفهی زندگی میکند. جدّا مطالعهاش را به همه توصیه میکنم.
خیلی وقت بود نمیتوانستم از فرم کتابها و فیلمها عبور کنم، اما "بابا لنگ دراز" آن قدر صمیمی است که اصلا نمیتوانستم به گیر و گرفتهای قالبش فکر کنم. کتاب را فقط یک بار رها کردم آن هم برای ادای عشا. پیش خودمان بماند که مهمان آمد و رفت و من حتی برای عرض خوش آمد هم نتوانستم از بابای لنگ درازِ جین وبستر جدا شوم.
...
چند وقتی است که والده متعرض بنده میشود که به خانواده بیتوجهی و این برنامههای تلویزیون هم گوشش را پر کردهاند که اینها علائم اعتیاد است و میخواهد ما را ببرد آزمایش خون بدهیم و ...
پینوشت: همه بخوانند "من و کتابِ" آیت الله سید علی خامنهای را تا بلکه اعتیاد پیدا کنند و ثانیا جامعه را معتاد کنند و ثالثا حظّ کنند از این مدل زندگی و رابعا ...
بسم الله الرحمن الرحیم
رضا میرکریمی 23 خرداد 88 بیانیه میدهد و نتیجهی انتخابات را مخدوش میداند. چند ماه بعد رئیس سازمان تبلیغات اسلامی یک و نیم میلیارد تومان به میرکریمی پول میدهد تا فیلم بسازد. یک سال بعد میرکریمی هیئت داوران جشنواره را دارای صلاحیت برای داوری فیلمها نمیداند. هیئت داوران فیلم او را بایکوت میکند!
نظام خود درگیری دارد؟!
ابراهیم حاتمیکیا در جلسهی هنرمندان با رهبر انقلاب، از ایشان طلب سردوشی میکند به عنوان افسر در جبههی دفاع از نظام جمهوری اسلامی. چند ماه بعد میرعلائی رئیس بنیاد سینمایی فارابی به حاتمیکیا پول میدهد تا فیلم بسازد، بذرپاشِ سازمان جوانان هم، سازمان فرهنگی هنری شهرداری هم؛ و حاتمیکیا گزارش یک جشن را میسازد و هیئت داورانِ منصوب از طرف میرعلائی فیلم را بایکوت میکند، فیلمی که حقا مرگ حاج کاظم آژانس است!
نظام خود درگیری دارد؟!
اصغر فرهادی روی سن میرود و تقاضا میکند مخملباف برگردد، پیگیر وضعیت جعفرپناهی میشود، دلش برای گلشیفته تنگ شده! بلافاصله پروانهی فیلمش باطل میشود و چند ماه بعد جایزهی بهترین کارگردانی را دریافت میکند برای همان فیلم! و میرعلائی دومین فرد سینمای ایران مثل مجری روی سنِ سالن برج میلاد با فرهادی تماس میگیرد که بزرگترین جشنوارهی فرهنگی کشور را رها کرده و رفته برلین دنبال خرس!
نظام در حوزهی فرهنگ، خود درگیری دارد!
در تعارض با تفکر جمهوری اسلامی فیلم میسازند، به جمهوری اسلامی پشت تریبون فحش میدهند و جمهوری اسلامی به آنها جایزه میدهد! نظام همهی این کارها را هم که میکند، معاون سینمایی جمهوری اسلامی را "هو" میکنند! "هو" میکنند کسی را که به مسعود کیمیایی جایزه میدهد و به اصغر فرهادی و به مهناز افشار و ...
و ما میخواهیم جذب کنیم، این میشود که باز به آنها جایزه میدهیم سالِ دیگر و سالهای دیگر!
و بچه حزباللهیها به جرم حزباللهی بودن محکومند به ندیده شدن؛
آوینی به جرم حزباللهی بودن در صدا و سیما کشته میشود!
و وحید جلیلی به جرم مشابه از حوزه هنری، همان جا که به میرکریمی پول میدهد اخراج میشود!
و سید ناصر هاشمزاده نویسندهی باران و بید مجنون و زیر نور ماه و ... به همین جرم ...
و ...
رها کنم ...
بریم کنار علقمه ...
آنجا که پسر علی به نظر ارباب لوطیها را تحویل میگیرد ...
آنجا که بچه حزباللهیها را تحویل میگیرند ...
آنجا که حاج کاظم را میشود دید و آوینی را و خمینی را ...
و خمینی نوازش میکند بسیجیهایش را ...
و سید علی لبخند میزند ...
رها کنم ...
دلم تنگ شده برای لبخند سید علی روی عکس روی دیوار ...
تمام کنم که دیگر میخواهم زل بزنم به نایب امام زمانم، زل بزنم به عکسی که اگر هیچ کس حزباللهیها را تحویل نگیرد، او میگیرد ...
من میدانم که او دعا میکند ما را ...
یعنی خدا کند که دعا کند ما را ...
عرضم تمام؛ بریم کنار علقمه ...
دارم به بوی پیرهنت فکر میکنم
دارم به سمّ ستوران فکر میکنم
امشب خدا چه آمده بر سر که این چنین،
دارم به دست و پا زدنت فکر میکنم؟