کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۸ مطلب با موضوع «همین جوری» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۰، ۰۹:۱۲ ق.ظ

یا من ارجوه

نمی دانم این که فرمود "و لایمکن الفرار من حکومته ..." فضای مجازی را هم شامل می شود یا نه، اما اگر به واسطه ی ایام و شلوغی دم و دستگاه، خدا این حرف های مرا نشنود، دلم می خواهد بدانی که این روزها نمازها را به عشق "یا من ارجوه ..." بعدش می خوانم! 
۷ نظر ۱۷ خرداد ۹۰ ، ۰۹:۱۲
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۰، ۰۱:۳۹ ب.ظ

آه های نیمه شب


خدایا! تو میدانی آن حرف ها که بر ایشان سکوت می کنم، بسیار بیش تر است از آن ها که فریاد می کنمشان.

و تو می دانی فریاد کشیدنِ مدام، حنجره را درد می آورد و سکوت سینه را می آزارد؛ که تیزی سخنان فروخورده لاجرم بر سینه فرو می رود ...

و تو می دانی من با دردِ دل و خون جگر مألوف ترم تا خشی بر حنجره ای ...

... و رویه هنوز همان است که بود ...

                    ... آه های نیمه شب ...

                                      وقتی همه خواب اند.

۴۷ نظر ۰۸ خرداد ۹۰ ، ۱۳:۳۹
سید طه رضا نیرهدی
سه شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۵:۳۱ ب.ظ

این زمان

بسم الله الرحمن الرحیم

خدایا! در عجب زمانه ای ما را به این سیاره ی غم ها و رنج ها وارد کرده ای. در زمانه ای که تنهایی اولین و شاید کوچک ترین عذابی است که برای ما در این ویران کده که به آن دنیا می گویند، برایمان آماده کرده اند. چه می گویم، برایمان آماده کرده ای!

امروز برج ها بلندتر شده اند. اتوبان ها (جدیدا می گویند بزرگ راه) فراخ تر و اتومبیل ها تندروتر. قطارها راحت تر، هواپیماها زیباتر و شعب بانک ها در سراسر این کره ی خالی بیش تر و بیش تر. و این ها همه قرار بود برای آن باشد که وقتم آزادتر شود و خیالم آسوده تر، برای آن که بیش تر وقت داشته باشم فکر کنم، خیال کنم، تصور کنم و نهایتا کارم به تصدیق بکشد؛ تصدیقی که قرار بود آغاز ماجرایی باشد به نام سلوک. حال تصدیق برایم شده آن نهایتی که دور است، بسیار دور است.

خدایا! در عجب زمانه ای ما را به این سیاره ی غم ها و رنج ها وارد کرده ای. غم از این بزرگ تر که در این روزگار حتی فرصت غم خواری نیست؟ عجب روزگاری شده است، حتی فرصت ندارم بنشینم  و رنج هایم را مرور کنم، این روزگار ، روزگار دویدن است، فرصت نشستن نیست حتی برای مرهم گذاشتن روی زخم های چند ساله.

خدایا! روحم زخم خورده و فرصت التیام نیست، ترسم از شدت خون ریزی از حال بروم. این چه روزگاری است که ما را بر آن سوار کرده ای؟ روزگاری که با هیچ دهنه ای رام نمی  شود و در بی قراری این یابوی وحشی شده ی رام نشدنی، اینترنت محوریت دارد. امروز روز اینترنت است و دنیا به کام سایت ها و شبکه های اجتماعی. اگر تا چند سال پیش دنیا در اختیار شرکت های بزرگ نفتی جهان بود، یا اگر تا چند ده سال قبل، کمپانی هند شرقی دنیا را می چرخاند، امروز جهان زیر چکمه های google و yahoo و facebook است؛ چکمه هایی که فرار از بوی گندشان امکان پذیر نمی نماید.

خدایا! امروز دیگر نه با شمشیر سر از بدن جدا می کنند و نه با گیوتین. امروز دیگر حتی بدنم را با گلوله ی کلاش هم مورد اصابت قرار نمی دهند، تکه فلزی که برای خودش شرافتی داشت و نجابتی؛ از آن جهت که حداقل انسان را به یک "آخ" گفتن ناقابل وادار می کرد. امروز دیگر دور، دور موشک و خمپاره هم نیست که به پدر و مادرت یک کیسه گوشت کباب شده تحویل بدهند، گوشتی که می گفت "بوی کباب چنجه می داد!" و اگر کسی بپرسد که "پس قصه ی اسرائیل و غزه چه می شود با آن همه بمب های فسفری  آن همه بوی گوشت کباب شده؟" یا "هنوز در یمن وهابی ها آدم می کشند با همین شیوه، آن ها را چه می گویی؟" یا "کشتار مردم بحرین و قذافی و ...؟" جواب می دهم این هم از حماقت یهود است و آن ولد حرامی اش وهابیت و آل سعود!

این روزها روزهای جان سپاری نیست، روزهای روح سپاری است. در روزگار ما پیش از آن که ملک الموت جان را قبض کند، شیطان روح را در بند می کند؛ در بند هالیوود، در بند چوب مقدس! و خیال کرده اند این چوبِ مقدسِ شیطانی نفحه ای دارد از آن چوب که خدا از موسی پرسید:" وَمَا تِلْکَ بِیمِینِکَ یا مُوسَى؟" و او پاسخ داد:" هِی عَصَای أَتَوَکَّأُ عَلَیهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِی وَلِی فِیهَا مَآرِبُ أُخْرَى" همان که همه ی سحرها را بلعید. همان که ساحران عظام بلاد را در جا به سجده انداخت و وقتی فرعون تهدیدشان کرد به مرگ، جملگی پاسخ دادند:" وَمَا تَنْقِمُ مِنَّا إِلَّا أَنْ آمَنَّا بِآیاتِ رَبِّنَا لَمَّا جَاءَتْنَا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَینَا صَبْرًا وَتَوَفَّنَا مُسْلِمِینَ"

خدایا! در عجب زمانه ای ما را به این سیاره ی رنج ها وارد کرده ای! در زمانه ای که "نشکوا الیک من غیبت ولینا و قلّت عدننا و کثرت عدوّنا و ..." نشکوا الیک! ما به تو شکایت می کنیم و آن قدر صبر می کنیم تا ببینیم: " وَنُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ"

چه بیهوده نفسی است آن نفس که جز برای تحقق این وعده خرج شود و چه بی حاصل عمری است که جز با خیال رضایت تو و ولی تو سپری شود، همان ولی که: "جسده فی الاجساد، روحه فی الارواح و ...

  

۷۵ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۷:۳۱
سید طه رضا نیرهدی
دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۶:۴۵ ب.ظ

توصیف!

به نام خدا

توصیف درس

در مدرسه، درس های مختلف و متنوعی وجود دارد. نام یکی از آن ها درس فیزیک است. دانش آموزان وقتی که وارد دبیرستان می شوند، باید با این درس سر و پنجه نرم کنند. اما اگر دانش آموزان بتوانند در مدارس ممتاز و سطح بالا قبول شوند، از همان راهنمایی با این درس سر و کار دارند.

درس فیزیک از درس های سخت مدرسه است و از این درس نمره گرفتن (یعنی نمره خوب گرفتن) هم کار آسانی نیست و به تلاش زیادی نیازمند است. درس فیزیک درباره ی مسائلی از قبیل حرکت کردن و سرعت ، جرم و گرانشی و چگالی و ... و فرمول های مربوط به آن هاست. ما در این درس حفظی کار نمی کنیم، بلکه باید آن قدر مسئله حل کرده باشیم تا وقتی با مسئله ی جدیدی روبه رو شدیم، دست و پایمان را گم نکنیم و با اندکی فکر و تامل بتوانیم مسئله را حل کنیم و مسائل برا ما مانند یک سد نباشد. ما در مدرسه معلمی به نام آقای نیرهدی داریم که دبیر درس فیزیک ما می باشد. من در این نوشته ی خود درباره ی نیرهدی توضیحاتی می دهم تا شما او را بشناسید. در واقع او را توصیف خواهم کرد.

توصیف ظاهری

روز اول که ما معلم فیزیک خود را نمی شناختیم وقتی برای اولین بار او را دیدیم خیلی تعجب کردیم. چون او موی بلندی داشت و ظاهرش مانند این جوان های سوسول و فوفول بود. ولی بعد که ما متوجه شدیم که خیلی مذهبی بوده و سید هم هست و اصلا به ظاهرش نمی توان هم چنین باطنی را نسبت داد.

او فردی است که 21 سال سن دارد. دارای قدی بلند که حدودا 190 سانتی متر می شود هست. نه خیلی لاغر است و نه چاق. چون آدم های قد بلند که ورزش نمی کنند معمولا قناس می شوند. ولی او نه عادی است. حدودا بین 90 تا 100 کیلو وزن دارد به خاطر قد بلندش. ولی اگر همین جوری او را ببینید اصلا چاق نیست. عینکی است و تقریبا همیشه عینکش روی چشمش می باشد. عینک او یک چیزی در حدود مستطیل مایل به بیضی است و شیشه ی آن بی رنگ است. موهای او مشکی می باشد و ریش یا سبیل نمی گذارد؛ مگر این که کمی ته ریش با مدل خاص داشته باشد که آن هم به چشم نمی آید. بینی او متوسط است و طوری نیست که درنگاه اول جلب توجه کند. لباس های او هم معمولا یک شلوار لی مشکی (سرمه ای) است و لباس او در روزهای عزا مشکی و بقیه اوقات ساده است و شکل مخصوص و قابل توجهی ندارد و در واقع معلمی تجملی نیست با این که خیلی جوان است.

توصیف اخلاق

درباره ی اخلاق او مطالب زیادی هست که باید گفته شود و آن ها قابل توجه هم هست. آقای نیرهدی در یک المپیاد فیزیک توانسته مدال طلا را بگیرد و در بحث فیزیک خیلی علم و دانش دارد. اکثر اوقات فراغت خودش را نیز با خواندن کتاب و مطالعه پر می کند. همین یکی از دغدغه های بچه ها سر کلاس او است. چون او خودش به مطالعه کردن علاقه دارد انتظارش از بقیه این است که آنان هم از مطالعه خوششان بیاید. به این معلم ها که درک درستی از وضع الان بچه ها ندارند نمی توان این موضوع را که کسی حوصله ی درس خواندن را در این دوره و زمانه ندارد ثابت کرد. آنان انتظار دارند که دانش آموزان مانند خودشان باشند و مطالعه مخصوصا فیزیک باید از علایق آن ها باشد. برای همین این افراد معمولا دانش آموزان را نصیحت می کنند که باید درس بخواند تا موفق شود. آقای نیرهدی هم این طوری است و سعی دارد ما را درس خوان کند.

از نکات جالب درباره ی او این است که موقعیت شناس است و در هر موقعیت بهترین کار را می کند اما همیشه موقعیت را خودش به وجود می آورد و اگر در کلاس ها برای تغییر فضا کاری کنند او از در مخالفت بیرون می آید و حال و هوای کلاس را عوض می کند. اکثر مواقع هم او کلاس را به طور جدی برگزار می کند و کم تر بحث را به سوی خارج از کلاس می کشاند. اما یک بار ثابت کرد که اگر خواست هر کاری می کند و من نتیجه ی بالا را هم از روی همین کار او فهمیدم. جلسه ی قبل از سمینار بود که همه کلاس را به هوای پروژه پیچوندن و تعداد کمی در کلاس باقی ماند. برای همین ما کلا درباره ی خاطرات با مزه ی زندگی مان حرف زدیم و کلاس خوب برگزار شد. بعد از کلاس هم در زنگ دوم پائین رفتیم و مشغول به بازی کردن با توپ های مختلف شدیم.

او روی حرف خودش خیلی محکم می ایستد و اصلا بذل و بخششی ندارد. مثلا وقتی یکی را می خواهد از کلاس بیرون بیندازد اصلا چیزی جلوی او را نمی گیرد. البته به نظر من چون او جوان است و امسال برای اولین بار معلم شده کمی از احساس ریاست میخواهد زیادی استفاده کند و خودش را سبک نماید. حق هم دارد برای اولین سال تدریس واقعا معلم خوبی است و نشان داده که می تواند در سال های بعد هم معلم باشد.

شیوه ی تدریس

همان طور که گفتم او خیلی درباره ی مسائل فیزیکی اطلاعات دارد و سطح علم و دانش و آگاهی اش نسبت به درس های ما بالا است و خوب می تواند تدریس کند.

در زمان تدریس او شمرده شمرده و به آرامی مسئله را باز می کند و خیلی خوب درسش را می دهد ولی یک مشکل هم دارد. چون او خیلی اطلاعات دارد، انتظار دارد که درس را ما به دفعه ی اول بفهمیم و دیگر تکرار زیادی روی درس ندارد. برای همین اگر در برخی موارد درس زیادی پیچیده شود معمولا کسی چیزی نمی فهمد و همین سر امتحان ها باعث مشکل برای دانش آموزان می شود.

یک مشکل دیگر هم دارد. آن هم نداشتن مدیریت زمان است. یعنی او از زمان بهینه استفاده نمی کند و وقت زیادی از کلاس را به هدر می دهد. همین امر هم در کمتر شدن تمرین روی درس های سخت تر موثر است. اگر او وقت را بهتر زمانبندی کند دیگر نقصی در درس دادنش نیست. چون واقعا خوب کار می کنند.

نحوه تعامل با دانش آموز

او سن کمی دارد و جوان است و همین او عوامل موثری است که بچه ها با او احساس صمیمیت کنند و راحت تر با او ارتباط برقرار کنند. خود او هم اجتماعی است و تقریبا مشکلی برای برقراری ارتباط ندارد. پس تعامل او با دانش آموزان خوب است.

پینوشت: همان طور که متوجه شدید، متن بالا، انشای یکی از شاگردان من است در باره ی من! و قصه آن است که دبیر زبان فارسی بچه ها، تکلیفشان کرده یکی از معلمانشان را به انتخاب خود توصیف کنند و آن شاگرد بنده خدا هم بنده را برگزیده.

البته بنده قویا خیلی از موارد فوق را تکذیب می کنم. مثلا آن موقع که معلم این بنده خدا بودم وزنم به زور هفتاد و پنج شش کیلو می شد!

و مثلا کلا یادم نمی آید در طول عمرم شلوار لی مشکی پوشیده باشم!

و در هیچ المپیاد فیزیکی مدال طلا نگرفته ام!

یا این که من چه طور شمرده، شمرده و خیلی خوب درس می داده ام و در همان پاراگراف اگر مسئله پیچیده می شده هیچ کس چیزی نمی فهمیده!

و خیلی چیزهای دیگر که رها کنم ...

۲۵ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۸:۴۵
سید طه رضا نیرهدی
چهارشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۹:۳۷ ق.ظ

Title-less

بسم الله الرحمن الرحیم

دو سه هفته پیش دعوت شدم دانشگاه سهند تبریز و تربیت معلم آذربایجان و بنا بر آن شد تا درباره ی "یزدان تفنگ ندارد" صحبت کنم که ...

فیلم زیر، گزیده ی صحبت های بنده است در دانشگاه کذا که به همت دوستان دانشگاه آذربایجان تهیه و تدوین شده است.

مشاهده

 

۱۱ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۹:۳۷
سید طه رضا نیرهدی
دوشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۹:۱۹ ق.ظ

بحرین

فیلم کوتاه حدود پنج دقیقه ای زیر را بنده و حسین آقای شمقدری تولید کرده ایم با کمک آقای اخوان و درباره ی حمایت دانشجویان است از مردم بحرین.

مشاهده

یا علی مدد


۳۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۹:۱۹
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۰، ۰۶:۳۱ ب.ظ

خاطره ی ضیافتی در ضیافت الله

به نام خدا

اول هر کار نیت است و طلبه شدن و اگر نیت کردی و واقعا طلبه شدی، جور می­شود ... ملاقات می­کنی آقا را!

ساعت 14:30 روز یک­شنبه دانشگاه قرار داشتم با حسن و مهدی و یاسر. قرار بود مفصل باشد که به خاطر تأهل دوستان ده دقیقه­ای جمع شد تا بعضی به همسرانشان برسند و بعضی به نامزدهایشان!

قرار بود ساعت 16 تا حدود 19 آفیش داشته باشیم که چون حسین نتوانست بیاید Cancel شد!

از ساعت 19 تا اذان هم قرار بود با محمد حسین صحبت کنم مفصل! از شانس خوب(بخوانید تقدیر الهی) همان موقع­ها دیدمش و صحبت کردیم تا 15:45. همین موقع­ها بود که فهمیدم امروز افطاری آقا است با دانشجوها، من هم کارت دعوت ندارم! یاسر کارت داشت و باید 16:15 آن­جا می­بود تا کارتش را از یکی از بچه­ها بگیرد و داخل شود. گفتم می­برمش، اگر کارت گیر ما هم آمد که ما هم داخل می­شویم، اگر نه خوب، غصه می­خوریم!

***

داخل خیابان پر بود از دانش­جو و وجه مشترک غالب آن­ها این بود که کارت نداشتند، مثل من! خیلی آشنا دیدم؛ سجاد را از امیرکبیر که کارت اضافه نداشت! جلولی را از انجمن مستقل که کارت اضافه نداشت! مهدی را از بسیج دانشجویی تهران که کارت نداشت! مهدوی از دانشگاه آزاد که ... ! امیر حسام پیشم آمد که فلانی از هر جا کارت گیر آوردی، دو تایش کن. رامین هم همین را گفت. سعید سرافراز کارتی که از بنیاد گرفته بود را انفاق کرده و خودش مانده بود معطل! و ... خلاصه به هر که رو انداختیم کارت جور نشد و من هنوز امیدوار!

خیلی دیر شده بود، نمی­دانم کی بود که یاسر صدایم زد و کارتی در جیبم گذاشت و گفت "بریم!" بالاخره باید فرقی باشد میان رئیس و مرئوس!

محتویات جیبمان راکلا خالی کردیم و ریختیم داخل کیف و کیف را تحویل دادیم و با یک تسبیح برای ور رفتن و داشتن اسباب بازی هنگام صحبت بچه­ها، داخل شدیم. آن قدر جیب­هایم خالی بود که کار گشتنم از همه کم­تر طول می­کشید (تجربه است دیگر!) بین من و یاسر فاصله افتاد در گیت­ها و احتمالا دست­شویی بعد از گیت یاسر. وارد حسینیه که شدم، آقا وارد شده بودند و بچه­ها شعر می­خواندند.

اول مقام­فر صحبت کرد از دانش­گاه تهران و بعد یکی در میان نخبه، نماینده­­ی تشکل و مثل همیشه نخبه­ها مایه­­ی آبروریزی! هر چند این بار به برکت سید علی روحانی و نقشه­ی جامع­اش کم­تر. قرار بود سید ما هم صحبت کند که مجری پیچاندش، پیچاندنی! گمانم این سومین بار بود که رفتم پیش آقا. کیفیت صحبت بچه­ها این بار Order ی بالاتر بود، تا آن­جا که آقا هم بعدتر در صحبت­هایشان فرمودند.

آقا که شروع کردند به صحبت، حظ کردم در حدّ بندسلیگا. ده دقیقه، یک ربعی آقا در نقش یک استاد اخلاق ظاهر شد، صفا کردیم به مولا! از جوانی گفت و تلاش برای حضور قلب در نماز که اگر نشود، خیلی سخت است در میان سالی و پیری. از نماز گفت و این که کلاً نماز عبادت باحالی است. گفت اول نماز بعد قرآن، نهج­البلاغه و صحیفه سجادیه. یک جورهایی فرمود نماز را بچسب که کمبزه آب است! حالا شما این صحبت را انضمام کن به مطالعه­ی آداب الصلوه امام و جلسات هفتگی حاج آقا جاودان که آن هم نماز محور است که چه می­شود این ترکیب و چه ارادتی می­آورد برای انسان.

آقا فرمود بی­خیال چپ و راست رئیس جمهور شوید (رحیمی و مشایی). این­ها اگر بد هم باشند (که نمی­دانیم) مسئله­ی اساسی کشور نیستند. فرمود تلویزیون جای بحث­های کارشناسی نیست، چرا که عوام را رسالت فهم بحث کارشناسی نیست. بحث کارشناسی جایش دانش­گاه است. فرمود راجع به مسائل مهم تحلیل داشته باشید و اعلام موضع کنید. یعنی حتی اگر نظرتان چرت هم هست، بیان کنید.

یکی از بچه­ها انتقادی داشت راجع به عدالت در صداوسیما و این که مستضعفین سهم کمی دارند در اخبار و برنامه­های هنری رسانه­ی ملی. آقا هم فرمودند راست می­گوئید، انتقاد وارد است. (می­شنوی آقای ضرغامی؟) چند وقت پیش ضرغامی را دیدم و پیشنهاد کردم بیا و اتاق فکر دانشجویی تشکیل بده! بیا در دانشگاه­ها پای صحبت دانشجوها بشین! که نیامد و ننشست!

آقا یک صحبت­هایی هم راجع به کند پیش رفتن رسیدگی به پرونده­ی کوی کردند. صحبت­های دیگری هم شد که برای اطلاع بیش­تر به سایت آقا مراجعه کنید!

نماز مغرب و عشا را خواندیم در فشردگی طاقت­فرسا! با حمد و سوره و رکوع و قنوت سریع و سجده­ای نسبتا طولانی!

بعد از نماز، هنوز پاراوان­های وسط را کامل برنداشته بودند که جمعیت هجوم برد سمت پاراوان­ها تا شانس بیاورد و سر سفره­ی آقا بنشیند. محافظ­ها صف بستند برای جلوگیری و اقلّی عبور کردند و سر سفره­ها نشستند. ما هم آن عقب ایستاده بودیم و با سعید جباری و دیگران می­خندیدیم. عده­ای از محا­فظ­ها از پشت سر آمدند و شروع کردند به انداختن سفره همان وسط حسینیه تا شاید جمعیت اقا را به افطار بفروشد و بی­خیال شود، که همین شد! من و سعید جمعیت را به آرامش دعوت می­کردیم و برای حل مشکل، مدام فریاد می­زدیم "دوستان، هر کی زودتر بشینه، زودتر بهش افطار می­دن!" این ایده­ی ما کار خودش را کرد و بچه­ها برای نشستن از هم سبقت می­گرفتند! تا الحمد لله مشکل حل شد و همه نشستند و در این مدت چه قدر خندیدیم!

سفره­ها را که پهن کردند، اول آب دادند و بعد پنیر و بعد نان. یکی از سر سفره حرکت می­کرد و با دست راست آب یا دیگر چیزها را پخش می­کرد، انگار نه انگار سفره طرف دیگری هم دارد. این شد که به ما همه چیز (نان و پنیر و آب) رسید و طرف دیگر سفره هیچ. سعید می­گفت این طرف سفره منطقه چهار است و آن طرف منطقه سه! بعد از چند لحظه سفره چنان شد که "کأن لم یکن شئی مذکورا" کمی بعد هم ماستی و زرشک پلو با مرغی و الحمد لله و حرکت به سمت دفتر و ...

در مجموع جلسه­ با نشاط بود و پر از خنده؛ مبیَّن بود و پر از حکمت؛ اخلاقی بود و پر از تقوا. حالی کردیم در این ضیافت افطار که به قیمت پیچاندن افطار مادربزرگ تمام شد.

این خاطره را نوشتم چرا که در این چند روز اخیر دوباره مسائل فرعی، اصلی شده و خیلی­ها بی­توجه به فرمایش رهبر انقلاب دوباره یقه­ی چپ و راست رئیس جمهور را گرفته­اند و انتخابات را از هم الآن کلید زده­اند و با این کار بعید نیست سال جهاد اقتصادی هم مثل سال اصلاح الگوی مصرف به فنا برود، این بار توسط جمعی که آن­ها را در جبهه­ی خودی تلقی می­کنیم!

۲۳ نظر ۲۸ فروردين ۹۰ ، ۱۸:۳۱
سید طه رضا نیرهدی
شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۸۹، ۰۱:۳۶ ق.ظ

تقدیم به جین وبستر و بابای لنگ درازش!

به نام خدا

رفیقی دارم که پدرش یک ریاست جزئی دارد در یکی از مجموعه­های فرهنگی کشور و به عادت مألوف مدیران فرهنگی خیلی اهل مطالعه نیست. از قضا روزی به این مدیر فرهنگی دویست- سیصد هزار تومانی بنِ خرید کتاب از فلان نمایشگاه کتاب را می­دهند و ایشان که وقتش پر است و حوصله­ی رفتن ندارد، بن­ها را می­دهد به پسرش که پسرم برو با این بن­ها کتاب بخر تا با مطالعه­ی آن­ها فرد مفیدی برای جامعه­ شوی! و "پسر که او ندارد نشان از پدر" هم نه اهل مطالعه. این می­شود که بنده را صدا می­زند که "طه! بیا فلان تاریخ برویم برای مجموعه کتاب بخریم." و ما را هم تو انگار کن "یابو را دعوت کنی به چمن­زار!" با آغوش باز پذیرفتیم و رفتیم آن­جا که حظّش را می­برم.

کمی که از این غرفه به آن غرفه شدیم طاقتم تمام شد و به دوست عزیزم عرض کردم:"حسین! می­شود جدای از مجموعه چندتایی هم کتاب برای خودم بردارم؟" و او گفت:"آره بابا، این همه بن داریم چند تا هم تو برداری طوری نمی­شود."

بن­هایمان که تمام شد من هنوز دلم کتاب می­خواست، اما صد افسوس که آه در بساط نداشتیم. انتهای نمایشگاه کتاب­ها را در جعبه­های بزرگ بسته­بندی می­کردند. به حسین گفتم بیا همین­جا کتاب­های من و مجموعه را جدا کنیم که بعدا کارمان راحت شود. سهم مجموعه یک پلاستیک شد و سهم من یک کارتون!

حسین گفت: "خوب شد آمده بودیم برای مجموعه کتاب بخریم!"

چند روز بعد به حسین گفتم:"حسین! پدرت دیگر بنِ کتاب ندارد برویم کتاب بخریم؟"جواب داد:"تو فعلا آن همه کتابی را که خریده­ای بخوان، تمام که شد بعد حرف بزن." و امروز حدودا سه ماه از آن زمان می­گذرد و جز یکی- دو تا همه­ی محتویات آن کارتون را خورده معذرت می­خواهم، خوانده­ام.

القصه. جعبه­ی کتاب را که بردم خانه تازه اول دردسر بود. در اتاق را که باز کردم دیدم هر گوشه­ی اتاق کتاب ریخته، کتاب­هایی که پیش­تر خریده­ام، همان­ها که مادرم گفته بود:"آخر تو این همه کتاب را می­خواهی برای چه؟" همان­ها که مادرم تهدید کرده بود می­ریزدشان دور "نمی­شود داخل اتاقت راه رفت!" این شد که قضیه را مسکوت گذاشتم و جعبه را اصلا باز نکردم.

چند روز بعد دامادمان برای اولین بار پس از آن که خواهر دسته گلِ ما را به زوجیّت خود درآورده، خیرش به ما رسید و گفت:" خانه­ای که خریده­ام دو تا کتاب­خانه هم داخلش هست که یکی­اش زیاد است، می­خواهم بیاندازمش دور." همان جا کتاب­خانه­ی کذا را روی هوا زدم و خیالم راحت شد که حداقل برای چند ماه دغدغه­ی کتاب­های روی زمین را ندارم و تا پر شدن این یکی وقت زیاد است، هر چند این روزهای بی­دغدغه هم به پایان رسیده.

از مسافرت که می­آیم اول کاری که می­کنم پیش از آن که لباس عوض کنم، سری به کتاب­ها می­زنم تا ببینم حالشان چه طور است و هر بار متوجه می­شوم که مثلا "خداحافظ گاری کوپر" نیست یا جای "صد سال تنهایی" با "عشق سال­های وبا" عوض شده یا "غرب­زدگی" را روی کابینت آشپزخانه پیدا می­کنم. هم­شیره را نهی کرده­ام که بی­اجازه به کتاب­هایم دست بزند و از هنگام وضع این قانون در راستای "الانسان حریص به ما منع" بیش­تر کتاب­هایم را کِش می­رود و خیلی ناشیانه سر جای اول می­گذارد به طوری که هر بار مثلا می­گویم:" مامان! باز دوباره کی به این "میعاد در سپیده دم" دست زده؟"

برادرم هم چند وقتی است پول تو جیبی­اش کفاف امورش را نمی­دهد، این است که دست به کاسبی جدیدی زده و ما را تلکه می­کند. با من قرارداد بسته هر کتابِ زیر دویست و پنجاه صفحه که بخواند دو هزار تومان و هر کتاب بالای دویست و پنجاه صفحه پنج هزار تومان از من بگیرد و دست آخر هم خلاصه­ای از کتاب خوانده را برایم تعریف کند.

چند وقت پیش که چند شبی به علت مشغله کاری فرصت نشده بود بروم خانه، دیدم مادرم زنگ زده و می­گوید:" عطا سراغت را می­گیرد، دلش برایت تنگ شدن." و من هم بعد از شنیدن این خبر مثل شما تعجب کردم:" دلش برای من تنگ شده؟!" و قصه از آن قرار بود که اخوی ما برای خرید قهوه­ی تلخ پول لازم بوده، لذا نشسته "دیوید کاپرفیلد" را خوانده و به مادرم اصرار کرده که بگو طه بیاد، تا به پولش برسد! دو ماهی هست که قرارداد بسته­ایم و در این مدت خوانده "الیور توئیست" را و "داستان راستان" را و "دیود کاپرفیلد" را و ...

و ای کاش قضیه به همین جا ختم می­شد. عادتی دارم که بر پایه­ی آن صفحه­ی اول کتابی که می­خوانم نامم را می­نویسم  تا اگر دست کسی افتاد، فراموش نکند که این شئی صاحبی دارد و دوم تاریخ و ساعت به پایان رسیدن کتاب که برایم خاطره­انگیز است. جدیدا اخوی هم اول کتاب­های من اسمش را می­نوسد و تاریخ می­زند برای خودش!

این اواخر والده متعرض ما شد که بچه­ها را از درس و مشق انداخته­ای و برایم هوو آورده­ای و داماد بنده خدا چه گناهی کرده که اول زندگی زنش این همه هوس کتاب خواندن کرده و ...

و این یعنی فرهنگ­سازی ...

این روزها در خانه­ی ما کتاب خواندن عادت شده و این همان چیزی است که رهبر حکیم انقلاب پیش­ترها فرموده است. آقا می­فرمایند کتاب خواندن در جامعه باید به یک عادت تبدیل شود و نظر حقیر هم بعد از چند وقتی مشاهده­ی خود و دیگران همین است. خیلی وقت­ها ما گرسنه نیستیم اما عادت بر شام خوردن وادارمان می­کند که پای سفره بنشینیم، عادت به تلویزین دیدن اجبارمان می­کند تا روزی سه-چهار ساعت وقتمان را تلف کنیم و بی­تعارف عادت به نماز باعث می­شود نمازهایمان را ادا کنیم.

پیروی اعتیاد به مطالعه چند شب پیش "بابا لنگ درازِ" جین وبستر را خواندم و بسیار لذّت بردم. مطالعه­اش را به همه­ی دوستان توصیه می­کنم. هم نوستالوژیک است، هم با روزگار دانشجویی جور در می­آید هم بحث­های عمیقی راجع به فلسفه­ی زندگی می­کند. جدّا مطالعه­اش را به همه توصیه می­کنم.

خیلی وقت بود نمی­توانستم از فرم کتاب­ها و فیلم­ها عبور کنم، اما "بابا لنگ دراز" آن قدر صمیمی است که اصلا نمی­توانستم به گیر و گرفت­های قالبش فکر کنم. کتاب را فقط  یک بار رها کردم آن هم برای ادای عشا. پیش خودمان بماند که مهمان  آمد و رفت و من حتی برای عرض خوش آمد هم نتوانستم از بابای لنگ درازِ جین وبستر جدا شوم.

...

چند وقتی است که والده متعرض بنده می­شود که به خانواده بی­توجهی و این برنامه­های تلویزیون هم گوشش را پر کرده­اند که این­ها علائم اعتیاد است و می­خواهد ما را ببرد آزمایش خون بدهیم و ...

پینوشت: همه بخوانند "من و کتابِ" آیت الله سید علی خامنه­ای را تا بلکه اعتیاد پیدا کنند و ثانیا جامعه را معتاد کنند و ثالثا حظّ کنند از این مدل زندگی و رابعا  ...

 

۵۲ نظر ۲۱ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۳۶
سید طه رضا نیرهدی
چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۳۸۹، ۱۱:۱۳ ب.ظ

سینما در یک نما

بسم الله الرحمن الرحیم

رضا میرکریمی 23 خرداد 88 بیانیه می­دهد و نتیجه­ی انتخابات را مخدوش می­داند. چند ماه بعد رئیس سازمان تبلیغات اسلامی یک و نیم میلیارد تومان به میرکریمی پول می­دهد تا فیلم بسازد. یک سال بعد میرکریمی هیئت داوران جشنواره را دارای صلاحیت برای داوری فیلم­ها نمی­داند. هیئت داوران فیلم او را بایکوت می­کند!

نظام خود درگیری دارد؟!

ابراهیم حاتمی­کیا در جلسه­ی هنرمندان با رهبر انقلاب، از ایشان طلب سردوشی می­کند به عنوان افسر در جبهه­ی دفاع از نظام جمهوری اسلامی. چند ماه بعد میرعلائی رئیس بنیاد سینمایی فارابی به حاتمی­کیا پول می­دهد تا فیلم بسازد، بذرپاشِ سازمان جوانان هم، سازمان فرهنگی هنری شهرداری هم؛ و حاتمی­کیا گزارش یک جشن را می­سازد و هیئت داورانِ منصوب از طرف میرعلائی فیلم را بایکوت می­کند، فیلمی که حقا مرگ حاج کاظم آژانس است!

نظام خود درگیری دارد؟!

اصغر فرهادی روی سن می­رود و تقاضا می­کند مخملباف برگردد، پیگیر وضعیت جعفرپناهی می­شود، دلش برای گلشیفته تنگ شده! بلافاصله پروانه­ی فیلمش باطل می­شود و چند ماه بعد جایزه­ی بهترین کارگردانی را دریافت می­کند برای همان فیلم! و میرعلائی دومین فرد سینمای ایران مثل مجری روی سنِ سالن برج میلاد با فرهادی تماس می­گیرد که بزرگترین جشنواره­ی فرهنگی کشور را رها کرده و رفته برلین دنبال خرس!

نظام در حوزه­ی فرهنگ، خود درگیری دارد!

در تعارض با تفکر جمهوری اسلامی فیلم ­می­سازند، به جمهوری اسلامی پشت تریبون فحش می­دهند و جمهوری اسلامی به آن­ها جایزه می­دهد! نظام همه­ی این کارها را هم که می­کند، معاون سینمایی جمهوری اسلامی را "هو" می­کنند! "هو" می­کنند کسی را که به مسعود کیمیایی جایزه می­دهد و به اصغر فرهادی و به مهناز افشار و ...

و ما می­خواهیم جذب کنیم، این می­شود که باز به آن­ها جایزه می­دهیم سالِ دیگر و سال­های دیگر!

و بچه حزب­اللهی­ها به جرم حزب­اللهی بودن محکومند به ندیده شدن؛

آوینی به جرم حزب­اللهی بودن در صدا و سیما کشته می­شود!

و وحید جلیلی به جرم مشابه از حوزه هنری، همان جا که به میرکریمی پول می­دهد اخراج می­شود!

و سید ناصر هاشم­زاده نویسنده­ی باران و بید مجنون و زیر نور ماه و ... به همین جرم ...  

و ...

رها کنم ...

بریم کنار علقمه ...

آن­جا که پسر علی به نظر ارباب لوطی­ها را تحویل می­گیرد ...

آن­جا که بچه حزب­اللهی­ها را تحویل می­گیرند ...

آن­جا که حاج کاظم را می­شود دید و آوینی را و خمینی را ...

و خمینی نوازش می­کند بسیجی­هایش را ...

و سید علی لبخند می­زند ...

رها کنم ...

دلم تنگ شده برای لبخند سید علی روی عکس روی دیوار ...

تمام کنم که دیگر می­خواهم زل بزنم به نایب امام زمانم، زل بزنم به عکسی که اگر هیچ کس حزب­اللهی­ها را تحویل نگیرد، او می­گیرد ...

من می­دانم که او دعا می­کند ما را ...

یعنی خدا کند که دعا کند ما را ...

عرضم تمام؛ بریم کنار علقمه ...

 

۶۱ نظر ۰۴ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۱۳
سید طه رضا نیرهدی
شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۸۹، ۱۰:۲۷ ب.ظ

بوی پیرهنت

 

دارم به بوی پیرهنت فکر می­کنم

          دارم به سمّ ستوران فکر می­کنم

امشب خدا چه آمده بر سر که این چنین،

          دارم به دست و پا زدنت فکر می­کنم؟

 

۲۶ نظر ۳۰ بهمن ۸۹ ، ۲۲:۲۷
سید طه رضا نیرهدی