کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۰، ۰۹:۰۴ ق.ظ

مرد حوصله اش که سر برود ...

بسم الله الرحمن الرحیم


"مرد حوصله اش که سر برود، گریه نمی کند، زن می گیرد!" رفیقی دارم که فلسفه ی ازدواج را این طور تبیین می کند و تنها ایراد این تبیین آن است که نقش خانم ها در فرایند ازدواج را نادیده می گیرد. از همان رفیقم پرسیدم این اشکال را که "پس به نظر تو دختر ها کی و چه طور به فکر ازدواج ..." پرید میان کلامم که: "ببین برادر من! دخترها اصلا نشسته اند معطل که یک مردی حوصله اش سر برود و بیاید خواستگاری یشان! و اصلا اگر ولشان کنی، در هر نمازشان دعا می کنند برای سر رفتن حوصله ی همه ی مردهای عالم."

رفیق دیگری دارم که می گفت "وقتی به پدرم گفتم زن می خواهم! پدرم گفت پسر جان! شاید دختری پیدا شود که آن قدر خر باشد که بخواهد زن تو شود، ولی الحمد لله هنوز هیچ پدری آن قدر خر نشده که دخترش را به تو بدهد!" همین رفیقم دو ماه بعد زن گرفت و این شد که من امیدوار شدم می شود زن گرفت!

کلاً "زن" مقوله ای گرفتنی است، همان طور که خیلی چیزهای دیگر چنین است مثل "نان سنگلک" که آن را هم می گیرند. مثلا پدرم وقتی از سر کار بر می گردد می گوید: "نون گرفتین؟" یا مثلا لباس هم گرفتنی است و میوه هم و ... اصلا همه چیز در عالم به دو دسته تقسیم می شود، چیزهایی که آن ها را می گیرند و چیزهایی که نمی شود آن ها را گرفت و "زن" در دسته ی اول این تقسیم بندی جا می گیرد.

شما دوست عزیز خواننده هم الآن حدس هایی زده ای که شما را به رعایت تقوای الهی و عدم تهمت زدن به دیگران دعوت می کنم.

و اما بقیه. انسان ها عموما به دو دسته تقسیم می شوند، عده ای که بالقوه می توانند زن بگیرند و به آن ها مرد می گویند- و عده ای که حتی بالقوه هم نمی توانند زن بگیرند به آن ها زن می گویند- حال خود مردها هم به دو دسته تقسیم می شوند، آن ها که توانایی زن گرفتن خود را بالفعل در آورده اند متاهل ها- و آن هایی که این توانایی بالقوه را هنوز بالفعل نکرده اند مجردها- و این دسته کلا آدم های خیلی بدبخت و بیچاره ای هستند و زندگی نباتی به حیات آن ها شرف دارد، چرا که دوستان متاهلشان آن ها را به مهمانی دعوت نمی کنند، همیشه کارهای سخت به علت تجرد بر عهده ی آن ها است. وضعیت کاری خود را باید با برنامه ی سفر دوستان متاهلشان تنظیم کنند و از همه مهم تر این که کلّاً کلّ دینشان روی هوا است! و از آن مهم تر نه به آن ها مسکن مهر تعلق می گیرد، نه یارانه می گیرند و نه خیلی چیزهای دیگر. در مجموع مرد مجرد، کلا آدم نیست!

لذا است که تصمیم گرفتم دیگر مجرد نباشم و برای خود "زوجه" اختیار کنم. و تو تصور نزدیک به تصدیق کن که یکی- دو سالی شده بودم دن کیشوت از این خانه به آن خانه که شاید دختری پیدا شود و قبول کند ما را به همسری خود که متاسفانه به علت فراگیری آموزش های عمومی و بالا رفتن سطح سواد دختر خانم های جوان، هیچ کس فریب ما را نخورد و حاضر نشد خود را بدبخت کند؛ تا این اواخر که داستان به نحو دیگری رقم خورد.

آن ها که حساب ها را به عقل دنیا تحلیل می کنند، بقیه ی این نوشته را نخوانند که کودک ضرب یاد ناگرفته را، انتظاری به گرفتن دیورژانس نیست.

پیش تر نوشتم "... این اواخر داستان به نحو دیگری رقم خورد." قبل از این اواخر، وقتی دیگر ناامید شدم از روال معمول زن گرفتن، همان کار که همه انجام می دهند و مثل آدم زن می گیرند، وقتی ناامید شدم از خودم و شکل و قیافه ام و قد و قواره ام و یک قران و دو ریال ته جیبم، رو کردم به سالار لوطی های عالم، به قمر بنی هاشم خطاب کردم: "بابا مشتی! دهنم سرویس شد، یک حالی بده جان اربابت!" و لفظ را رها کن و معنا را بچسب که در چه حالت، چه خواستم از چه کسی!

و حکما این شد که ما زوجه اختیار کردیم!

چند روز پیش از عیال می پرسم: فلانی! قبل از بار اول که بیایم خواستگاری چه حالی داشتی؟

- استرس!

- بعد از بار اول صحبتمان نظرت راجع به من چه بود؟

- می خواستم سر به تنت نباشد! کلا از ازدواج منصرف شده بودم!

- پیش از آن که برای بار دوم با هم صحبت کنیم کار خاصی کردی؟

- آره! حداقل دو ساعت گریه می کردم و به مامانم می گفتم زنگ بزن بگو این ها نیان!

- پس چرا دفعه ی بعد با بابات این ها آمدین خانه ی ما؟

- چون مامانم به زور سوار ماشینم کرد و هر چه کردم که بابا! من از این یارو چندشم میشه، بی خیال نشدن!

- اصلا چرا زنِ من شدی؟

- چون مامانم ازت خوشش آمده بود!

و من می مانم معطل که الآن باید خوشحال باشم یا ناراحت! ازش می پرسم:

- حالا نظرت چیه؟ هنوز هم همان که بود؟

 - پر رو نشی ها، ولی از تو به تر شوهر پیدا نمی شه!

و من در دلم می گویم: معلومه که پیدا نمی شه!

دست قدرت الهی بالای همه ی دست ها است و مقلب القلوب، خداست و لوطی از آن جهت لوطی است که لوطی گری می کند و اگر نه چه فرق است میان لوطی و نالوطی؟!

این را هم نوشتم تا دیگر دوستان خرده نگیرند از عدم اطلاع رسانی!

                                                                                    

۹۳ نظر ۱۹ شهریور ۹۰ ، ۰۹:۰۴
سید طه رضا نیرهدی
چهارشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۰، ۰۷:۰۷ ق.ظ

آمده ایم، هر طور خودت صلاح می دانی ...

بسم الله الرحمن الرحیم

این روزها فرار می کنم از  "لا یمکن الفرار من حکومته" به دامن  "یا ارحم الراحمین" و فقرِ "لایملک الا الدعا"ی ام را غنی می کنم با "من رأس ماله الرجاء" و با "شاکیینِ" خمسه عشر رفاقت می کنم برای شکایت از نفس و خدا را به قضاوت می گیرم میانمان...  میان خودم و نفسی که امر می کند به سوّء ...

این شب ها هم آغوش می شوم با ابوحمزه که "یا سیّدی! عائذ بفضلک و هارب منک الیک ..." خدایا! من از تو، به تو پناه می برم!

خدایا! "لا اجد لذنوبی غافرا ..." نه آن که خیال کنی نه گشته ام و همین طور بی مقدمه آمده ام، نه! همه ی عالم و هر آن چه در او هست را دیده ام، ولی پیدا نکرده ام بخشاینده ای که درگذرد از همچو منی؛ لذا است که عرض می کنم "لا اجد" پیدا نکردم ...

"سیدی! لعلک عن بابک طَرُدَّنی ... فاقصیتنی!" خلاصه اش آن که خدای من! شاید مرا از در خانه ات طرد کرده ای و به من گفته ای برو گمشو ... به عزّتت قسم باور نمی کنم! که اگر این طور بود مرا سر سفره ی شهر الله الاکبر نمی نشاندی و دوباره رفاقت با ماه رمضون را عطا نمی کردی... به خودت قسم که من به تو خوش بین تر از این حرف هایم ...

و نه آن که تصور کنی همین طور یک لاقبا و نا محترم آمده ام؛ نه! دست در دست ارباب این شب ها در می زنم ...

صاحب خانه! مهمان آمده. در باز کن ...

 

۲۶ نظر ۱۹ مرداد ۹۰ ، ۰۷:۰۷
سید طه رضا نیرهدی
پنجشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۰، ۱۱:۰۷ ق.ظ

چند روایت معتبر از نمایشگاه!

بسم الله الرحمن الرحیم

این چند روزه که فرصت نکرده ام به روز کنم این صفحه ی مجازی را، دوستانی نظر خصوصی گذاشته اند که ای فلان! این صفحه در ایام امتحاناتت منظم تر به روز می شد! و این عزیزان مگر نمی دانند اصلا خصلت ایام امتحان این است که انسان به کارهای دیگرش بهتر می رسد!

از آخرین روز امتحانات تا امروز که حساب کنی، بلاتشبیه مثل ... مشغول کار بوده ایم تا خیر سرمان جبران کنیم نبودن های دوران امتحانات و قبل ترش را ...

و مستند کوتاه زیر نمونه ی یکی از این بیگاری کشیدن های اسمش را نبر از ما است!

تصویربرداری اش را همان طور که خودتان حدس خواهید زد (!) در دوران نمایشگاه کتاب انجام داده ایم و اصلا همان طور که از اسم کار پیدا است راجع به نمایشگاه کتاب امسال است(!)

دو سه روزی است که کار درآمده و به علت شلوغی سر، کما فی السابق، الآن است که می رسم لینکش را بگذارم برایتان.

و اما خود مستند:

چند روایت معتبر از نمایشگاه!  فارس تی وی

یا مثلا:

چند روایت معتبر از نمایشگاه!     مدیا فایر 

التماس دعا

۴۵ نظر ۲۳ تیر ۹۰ ، ۱۱:۰۷
سید طه رضا نیرهدی
سه شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۰، ۰۳:۰۱ ق.ظ

در کوی ما ساقی عطشان بهانه است!

بسم الله الرحمن الرحیم

در محرم عزای ارباب که به پا می شود، داغ حسین(ع) وصل است به داغ عباس و در شعبان آسمان که سرِ شوق می آید، باز هم وصل می کنی شادی از ارباب را به شادی از ساقی و انگار چاره ای نیست، جز ذکر هم زمان! و مگر سایه از صاحبش جدا می شود که عباس از حسین؟!
شب عید است و در سماوات اگر من و تو چشم داشتیم که ببینیم، می دیدیم که از خانه ی مولا تا خود عرش ملائکه صف کشیده اند براش چشم روشنی گرفتن و میکائیل ناظم این صف است و جبرائیل اجازه ی ویژه گرفته از خود خدا تا فقط دور پیامبر خاتم بگردد و زُل بزند به چشم های از شادی به اشک نشسته ی احمد و التماس کند تا قنداقه ی حسین را لمحه ای امانت بگیرد و به عرش برد و آبرویی بیاورد برای عرش ...

... و گمانم همین حسین، قتیل العبرات است ...

دوست ندارم خاطرت را در این روزها که عمیقاً مسرورم، مکدر کنم و اصلا مگر ذکر ارباب مکدِّر است؟ پیش تر این جا نوشته ام که شیر فاطمه را جز حسن ننوشید و دلیل این، ذکرِ مصیبتِ ارباب ما است، آن گاه که در رحمِ خیرالنّسا "انا الغریب" ، " انا العطشان" سر داد ... خشک می شود شیر مادری که پیش تر بداند روزگار غریبانه ی پسرش را.

قنداقه ی عباس را دست مولا که دادند، لبخند زد؛ یعنی این همان است که باید سرمایه ی حسینم باشد در کربلا.

عباس پسر ارشد فاطمه ی کلابییه است و حدود ده سال بعد از آن به دنیا آمد که همسر مولا شد- خودش که می گفت کنیز مولا شد- جماعتی از این خاله زنک های دو ریالی جمع شدند که "آره! فاطمه پسر دار شده. دیگر فرزندان فاطمه را توجه نخواهد کرد." اصلاً به گمانم برای همین بود که زنانِ آشنا را  هر چند وقت یک بار جمع می کرد، حسین را می نشاند وسط و خودش قنداقه ی عباس به دست دور سر ارباب می چرخید و زیر لب می گفت "الهی قربون حسین بری، ان شا الله ..."

سال روایت خاطرم نیست، شاید عباس آن وقت ها حدود چهار، پنج ساله بوده، شاید هم کمی بیش تر. ام البنین خوشه ای انگور دست پسر می دهد که بخورد و مگر خوشه ی انگور چیست؟ پسر می دود سمت کوچه و در پاسخ مادر که " کجا می روی پسرم؟" پاسخ می دهد: "می روم با ابا عبدالله بخورم." گمانم ارباب آن موقع ها ازدواج هم کرده بوده!

خواهرم سیزده- چهارده سالی از برادرم بزرگ تر است و وجدانی اش را که نگاه کنی برایش مادری کرده؛ لذا است که می فهمم این که می گویند زینب برای عباس مادری کرده یعنی چه. زبان حالی از سیدالشهدا شنیدم خطاب به علی اکبر که:

مادرت نیست اگر مادرِ سقا هم نیست                                عمه ات هست به جای همه ی مادر ها ....

عمه ات هست به جای همه ی مادرها ... ، راست گفته. زینب به جای همه ی مادرها راهی می کند فرزندانش را سوی میدان و یکی یکی پس می گیرد تن های پاره پاره شده یشان را ...

و اما ارباب. و ما ادراک الارباب ... و ما ادراک الارباب...

یا سیدالشهدا! از دید تو که نگاه می کنم می بینم بهتر از من هزارها داری، از دید من که نگاه می کنی، می بینی جز تو هیچ ندارم!

حرم را ندیده ام ...

             ارباب ما! ...

                   دعا کن برای ما ...

 

۲۱ نظر ۱۴ تیر ۹۰ ، ۰۳:۰۱
سید طه رضا نیرهدی
شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۰، ۱۱:۵۵ ب.ظ

علیکم بالتعاونی!

به نام خدا

وقتی امتحان داری و نه درس خوانده ای، نه سر کلاس رفته ای، نه کتاب و جزوه ی استاد را نگاه انداخته ای، چه کار می کنی؟ در تصمیم گیری ات دخیل کن شدت تزخرف (مزخرف بودن) درس را و درس نامه را و مدل امتحان گرفتن استاد را و خیلی چیزهای دیگر را.

تو را نمی دانم، اما من که چنین کردم:

روز قبل از امتحان را مرخصی می گیرم از یاسر پس از آن که بسیار زیر بار منّتش می روم و نه آن که خیال کنی تمام روز را، نه وعده می کند باید قبل ساعت شش بعد از ظهر در دفتر حاضر باشم برای شرکت در جلسه ای و نمی فهمم این دیگر چه مرخصی است که عوضش باید بعد از ظهر بیایم سر کار! اما از یاسر همین قدر مرخصی کندن هم غنیمتی است که فرمود: " از خرس ..." رها کنم که پیش رفتنش دردسر است!

امتحان قرار است از چهار فصل باشد، دو فصل که پیش ترها اندک اطلاعاتی نسبت به آن ها دارم و دو فصل که کلا نسبت به آن ها بی اطلاعم و تو خیال کن نسبت من با "فیزیک پلاسما" به عنوان یکی از سرفصل ها، نسبت کودک هفت ساله است با معادله ی شرودینگر!

بعد از نماز صبح می نشینم به خواندن چند مقاله از شهید آوینی در حوزه ی فلسفه ی سیاسی تا دستم گرم شود برای فیزیک خواندن! سر موعد هم می روم کلاس ساعت هفت صبحِ "تفسیر موضوعی قرآن". کلاس که تمام می شود تیز می پرم ترک موتور و ایستگاه بعد کتاب خانه ی دانشکده است با خلوتی اول صبحش.

رو به دیوار جاگیر می شوم تا مجبور نباشم ده دقیقه یک بار بیست دقیقه وقت صرف سلام و علیک با این و آن کنم، هر چند این حربه خیلی هم موفق واقع نمی شود. به محض نشستن پشت میز لپتاب را باز می کنم و چک میل در ابتدا و کامنت خوانی وبلاگ در اسطوا و خبرخوانی از سایت ها در انتها. مهم ترین خبر کشور فوت ناصر خان است و مرده خوری جماعتی بر سر جنازه اش. و همه ی این ها کم از چهل دقیقه طول می کشد. بعد هم برای آن که ذهنم گرم شود و حال فیزیک خواندن پیدا شود دوباره باز می کنم "آغازی بر یک پایانِ" سید شهیدانمان را و می خوانم و می خوانم تا عذاب وجدان غلبه می کند و pdf را باز می کنم و این موقع گمانم ساعت 10 را نشان می دهد.

سر و کله زدن با محتوای درس 30 درصد کار است و دست و پنجه نرم کردن با آن text انگلیسیِ پرِ غلط های املایی و انشایی 80 درصد! یاد جلسه ی اول درس می افتم که استاد درس کذا مختصری از درس را که پیش برد ازش پرسیدیم:" جزوه ی تالیفی خودتان چرا انگلیسی است؟" و او که در کمال خونسردی و با کمی لبخند( منظورم پوزخند است) گفت چون سرعت تایپ انگلیسی ام بیش تر است و انگار ما بعدتر نمی فهمیم همه ی جزوه copy- paste شده از اینترنت است. انسان تعجب می کند!

انسان تعجب بکند یا نکند، من باید که text  مسخره را بخوانم و انصافا هم تا دقایقی بعد از اذان ظهر، غیر از آن پانزده شانزده باری که برای دیدار تازه کردن های مکرر با اصغر و اکبر و تقی و شهرام text را ول می کنم، به طور پیوسته مشغول ام با حضرت درس.

بعد از نماز هم ناهارکی و چرتکی که به انضمام هم می شود کم از پنجاه دقیقه. و بعد هم دوباره کتابخانه و درس و آن وسط ها کلاسی و ساعت شش جلسه ی تا نماز مغرب. شب ولادت حضرت زهرا است. خودم را مقید می کنم بروم خانه دست بوس والده ی مکرمه و به خیال خام خود می پندارم مراسم دست بوس و اهدای هدیه و حالا شیرینی خوردن و خنده کردن کم از یک ساعت طول می کشد و می توانم از بقیه ی زمان برای سر و کله زدن با text کذا استفاده کنم. خیالم از آن جهت خام است که می بینم اخوی گرام از آن جهت که فردا امتحان ریاضی پایان ترم دارد، مثل پاسبان سر گذر کشیک می کشد تا به محض مراجعت بنده، حقیر را خفت کرده و حق الحساب خود از این شندر غاز معلومات ریاضی را بگیرد. این می شود که تا ساعت یک بامداد به جای text با اخوی سر و کله می زنم. (بعد تر که کارنامه را می گذارند کف دست مادرمان معلوم می شود 19 گرفته از ریاضی، اخوی.)

یادم نیست نماز خواندم و خوابیدم یا خوابیدم و نماز خواندم، هر چه هست همان شبانه خوانده ها را می کنم دو و نیم فصل و نخوانده ها یک و نیم و فیزیک پلاسما همان نا آشنای غریب- جزء ناخوانده ها باقی می ماند که می ماند.

8 صبح روپوش پوشیده در کارگاه دانشگاهم برای ساخت چیزی شبیه کانال کولر. این کانال سازی را از آن بابت نقل می کنم که در این شانزده ساله ی تحصیل هیچ گاه این طور احساس شرمندگی نکرده بودم. در آن میانه ی کار، که از دیگر بچه ها عقب افتادم با معصومیتی کودکانه از خانم استاد پرسیدم:" ببخشید! در این مرحله باید چه کار کنم؟" و سرکار استاد هم گفتند:" خوب! حالا باید با انبردست خمش کنی!" چند لحظه ماندم معطل که "خوب! کجایش را باید با انبردست خم کنم؟ این را که با دست هم می شود خم کرد!" این شد که جلوی چشم سرکار استاد با دست خم کردم قطعه کار را  و همه ی این فرآیند را زیر نظر داشت سرکار خانم. سرم را که بالا آوردم، چند لحظه ای با نیش خند داشت نگاهم می کرد و این اول بار بود که در عمرم معنای نگاه " عاقل اندر سفیه" را فهم کردم. با همان خنده گفت" مگر نگفتم با انبردست خم کن!" در حالی که از ذهنم می گذرد:" مگر زور زیاد جرم است؟!" با همان حالت معصومانه می پرسم:" ببخشید! حالا چه کار کنم؟!" و ایشان هنوز با همان نیش خندِ از سر "عاقل اندر سفیه" می گوید:" برو مرحله بعد." و هر چند از این جلسه ی کارگاه 19 می گیرم اما داغ آن نگاه بر دلم می ماند.

بلافاصله بن کن می شوم کتاب خانه ی دانشکده برای از سر گرفتن تحصیل علم و دانش! و نه این که خیال کنی مقصودم کسب نمره است؛ که من عمیقا با درس خواندن برای نمره مخالفم!

دوباره دیدار تازه کردن های بعد از چند ماه شروع می شود. هر کس که می رسد، می گوید:" بَه! از این طرف ها! ..." یا آن ها که دیروز دیده انم می گویند:" سید! چه شده دو روز پشت سر هم دانشکده رویت می شوی؟!" و پاسخ من " و لا یمکن الفرار من امتحان" است به همه ی این حضرات!

بیست دقیقه ای که می گذرد می بینم من مرد فهم کردن این مطالب با این text بلا گرفته نیستم و تا امتحان 3-4 ساعتی بیش تر نمانده. این می شود که به عادت مالوف شروع می کنم به جمع آوری محفلِ "کور و کچل ها" و محفل کور و کچل ها را از "محفل ققنوسِ" هری پاتر عاریت گرفته ام! چند صباحی است که چند نفری شب یا روز امتحان ها دور هم جمع می شویم ، هر کدام به واسطه ی ویژگی خاصی که داریم. مثلا علی رضا همیشه به واسطه ی نزدیکی ای که با مافیای قدرت به هم زده، همیشه جزوه ی خوبِ کپی شده ای دارد. من هم همیشه با هر ضرب و زوری که هست نیمی از درس را تا سه ساعت قبل از امتحان خوانده ام و صابر که همیشه بر حسب اتفاق آن نیمه ی دیگر را می خواند و اگر استاد جزوه یا کتاب انگلیسی معرفی کند، فرهاد هم هست برای تطبیقِ نصّ ِ جزوه ی دست نویس با نصّ انگلیسی! و از جهت لطف باری تعالی این بار پویا هم به جمع ما اضافه شده که از رفقای زمان باشگاه ما است و هنوز با همان طراوت درس خوان.

یک ساعته پلاسمای مادر مرده را پویا توضیحمان می دهد با اطناب فراوان. یک ربعه لیزر را من توضیح می دهم با ایجاز فراوان و به طور همزمان به برکت فرهاد تطبیق می دهیم سوادمان را با نظر text لعنتی! و این می شود که جمع می کنیم چهار فصل را زیر سه ساعت برای پنج نفرمان و همه هم نمره ی خوب می گیریم بعدتر که نمره ها را استاد می زند پشت در اتاقش.

این ها را نقل کردم از جهت یادآوری برکات تشکیل تعاونی های درس خوانی! و تعاونی یعنی هر کس سهمش را بیاورد، هر چند سهمش اندک باشد.

بعد امتحان می روم سایت دانشکده و عده ای مثل همیشه در حال وقت تلف کردن و بعد از مدت ها مهمانشان می شوم به یک دست فیفا 2011 وحوصله ام آن قدر نمی کشد که بازی را تمام کنم و نیمه کاره رها می کنم ...

به خودم جایزه می دهم از بابت امتحان خوبی که داده ام و می نشینم به خواندن "آغازی بر یک پایان" تا تمام می شود. بعد هم همه ی سخنرانی های سال 90 آقا را که هنوز نخوانده ام، می خوانم. چند نفری از خوانندگان با لطف این وبلاگ کامنت خصوصی گذاشته اند که سری به وبلاگشان بزنم و مطالبشان را بخوانم و نظرم را عرض کنم  که می روم و می خوانم و نظر نمی دهم! بعد هم کمی با خود خلوت می کنم، حدود یک شب تا صبح.

در این چند روزه چند فیلم خوب دیده ام که دیدنش را توصیه می کنم به همه ی خوانندگان این خطوط. اول فیلم "پدر" را که ساخته ی مجیدی است. همین طور فیلم های "باران" و "بچه های آسمان" از همین کارگردان را. و "به همین سادگی" و " زیر نور ماه" از رضا میرکریمی و فیلم "seven" از فینچر و " رهایی از شاوشن" از فرانک دارابونت و "جاده ی سبز" از همین فیلم ساز و فعلا همین کافی است. (البته خیلی هایشان را برای بار دوم بود که می دیدم.)

در این چند روز چندتایی هم کتاب دست گرفته ام که "وداع با اسلحه"ی همینگ وی جزءشان بوده و "کالبدشناسی فرهنگی فتنه" از آقای میرباقری که شدیدا توصیه اش می کنم. و "حیات فکری سیاسی امامان شیعه" از آقای جعفریان و "بیچارگان" داستایوفسکی و "آینه ی جادو"ی سید الشهدای اهالی قلم که هنوز تمام نشده و "مثل من و تو" درباره ی شهید کاظمی که از نمایشگاه خریدمش و فکر کنم که همین.

وقتی وقت کم است، انسان باید انتخاب کند میان کارهایی که دوست دارد انجام دهد و کارهایی که خیلی دوست دارد که انجام دهد! و این است که در این چند وقت من میان "نوشتن" که دوستش دارم و "خواندن" و "دیدن" که دوست ترشان دارم، دومی ها را انتخاب کرده ام!

 

۳۰ نظر ۱۱ تیر ۹۰ ، ۲۳:۵۵
سید طه رضا نیرهدی
دوشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۰، ۰۲:۳۸ ب.ظ

یک روز، سه برش

بسم الله الرحمن الرحیم

برش اول

صبح بیدار شدم با دلخوری! اولا بابت کمبود خواب و اجبار کلاس اول صبح، دوما از جهت زنگِ نیمه شبِ دیشبِ یکی از دوستان و انتظار بی جایی که از بنده داشت و سوم از جهت اوقات تلخی که در محل کار حادث شده بود.

لباس کارگاه در دستم بود و همین طور زیر لب به این و آن بد و بیراه می گفتم و پیاده سمت دانشگاه می رفتم که چشمم افتاد به کودکی در کالسکه که با مادرش می رفت مهد کودک. این را از آن جهت فهم کردم که ورودشان را دیدم به مهد کودک. دخترک دو سال نداشت و بر خلاف مادرش که خیلی اول صبح سر حال نبود با عروسکش بازی می کرد و می خندید. نگاهم که با نگاهش تلاقی کرد، آن خنده ی دلنشینِ روی لبش اصلا انگار غم را از دلم برداشت. ناخودآگاه من هم لبخند زدم. همین طور نگاهم می کرد و می خندید. استمرار خنده اش، لبخندم را خنده کرد و خنده ام، خنده اش را به ریسه رفتن مبدل ساخت.

آن قدر ذوق کرده بود و آن قدر کیف کرده بودم از این تلاقی اتفاقی نگاه ها که مدتی را قدم آهسته کردم و با فاصله دنبالشان کردم و در آن خیابان و آن اول صبحی شکلک در می آوردم برای دخترک مو بورِ مو فرفری!

بچه مدرسه ای هایی که از روبه رو می آمدند چه در دلشان می گفتند به منِ شکلک درآرِ در آن اول صبح، خدا عالم است اما برایم اصلا مهم نبود. دخترک رو به مادرش کرد و پرسید: " مامان این عمواِ کیه؟" ... " میگم این عمواِ کیه؟" و مادر که خیلی حوصله ی جواب دادن نداشت. سوال دختر را بی پاسخ گذاشت.

و در آن میان من آن دخترِ زیبا را نعمتی الهی یافتم که حالم را دگرگون ساخت و همه ی غصه ها را فقط با یک خنده ی شیرین اول صبحی از دلم برداشت.

برش دوم

خیلی از صلاه ظهر نگذشته بود که صدای "دنگ، دنگ" دوباره بلند شد. خانه ی کناریمان را خراب می کردند تا حکما به جایش بسازند و بفروشند. من و حاج حسن نشسته بودیم در اتاق جلسات و درس می خواندیم گمانم؛ که احساس کردیم "دنگ، دنگ" زیادی نزدیک است. من رو به دیوار نشسته بودم و حاج حسن با کمی فاطله پشت به آن.

"دنگ، دنگ" ...  یک ترک کوچک روی دیوار تازه نقاشی شده ظاهر شد. هر چه به حاج حسن گفتم:" بابا! این ترک نبود، الآن درست شده!" قبول نکرد و گفت: " نه این ترک ازقبل بود." چند لحظه بعد و ترک دیگر و دوباره حاج حسن زیر بار نرفت. مجابش کردم چشم بدوزیم به دیوار تا اگر ترک جدید بوجود آمد، او هم ببیند.

"دنگ، دنگ" ... الحمد لله دیوار دیگر ترک بر نداشت، چشم که بر هم زدیم دیدیم سرو گردن افغانی زحمت کشد داخل اتاق ما است و " یا الله" می گوید!

به حاج حسن می گویم: " ترک دیوار را که ندیدی، افغانی کذا را که می بینی؟!"

عزا گرفته ایم چه طور به صاحب خانه خبر دهیم!

برش سوم

بعد نماز مغرب و عشا با سعید سوار موتور شدیم که برویم خانه. دویست سیصد متری که رفتیم چشمم افتاد به صندوق صدقه. زدم کنار و به سعید گفتم "بپر یک صدق بنداز." دویست و پنجاه تومان او پول خرد داشت و دویست تومان هم من. وقتی می خواست پول بیاندازد داخل صندوق با خنده گفت:" چهارصد و پنجاه تومان کافیه؟!"

به ستار خان که رسیدیم، سر یک چهارراه نزدیک بود بین یک مزدا3 و یک وانت له بشویم! البته برای من که موتور سوار هستم عادی بود ولی برای سعید ... ! سعید حالش که جا آمد خیلی جدّی پرسید:" مطمئنی چهارصد و پنجاه تومان تا سید خندان کافیه؟!"

کنار خیابان ایستادم و در حالی که دست می کردم داخل کیف پولم، گفتم:" مثل این که بعد از هدف مندی یارانه ها نرخ صدقه ها تغییر کرده!"

 

۲۳ نظر ۰۶ تیر ۹۰ ، ۱۴:۳۸
سید طه رضا نیرهدی
پنجشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۰، ۰۲:۳۱ ق.ظ

غزل

ساقی! غزل بریز

     که این آب آتشین

          دیری است ره به خیالم نمی برد

 

۹ نظر ۲۶ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۳۱
سید طه رضا نیرهدی
جمعه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۰، ۱۲:۵۰ ق.ظ

خودِ ابی عبدالله هم می دونه!


نمی دانم کِی بود و کجا ولی خوب یادم هست پای مجلس اهل دلی نشسته بودم، تنهای تنها. این که می گویم تنها تو خیال نکن کسی نبود در آن مجلس؛ که بود. منظورم آن است از رفقا کسی را همراه نداشتم و در آن مجلس غریبه بودم، یعنی خیال می کردم که غریبه بودم.

آن صاحب نفس شعری می خواند آن وسط های جلسه. یادم نیست چه شد که خواند و چند بیتی اش خاطرم مانده:

 هر چه داریم ز توست به درگاهِ حسین، ای علمدار حسین             

                               خواهم از فاطمه ما را نکند از تو جدا، پسر ام بنین

کاشف الکرب تویی، آب تویی، بابِ حسین، مهر و مهتابِ حسین               

                               همه کاره تویی در میکده ی کرب و بلا، پسر ام بنین

افتخار همه ی ما است، غلام تو شدیم، که به نام تو شدیم ....

این جا که رسید حاج آقا، مکثی کرد، نگاهی چرخاند و گفت: " دیدی یک ملکی را می گویند که به نام زده ایم؟! شماها را به نام ابوالفضل زدن!"

از ذهنم می گذرد:" خدا کند این طور باشد!"

حاجی آقا می گوید:" می گی نه؟! قیامت معلوم میشه!"

دوست دارم این طور باشد اما یک لحظه خجالت می کشم. به خودم می گویم:" پس ارباب چه؟ سیدالشهدا؟ بی ادبی نیست؟"

حاج آقا آرام سر برمی گرداند به سمت من. لحظه ای نگاه مان در هم گیر می کند. آرام و خفیف لبخند می زند و می گوید:  " خودِ ابی عبدالله هم می دونه!"

و بعد ادامه می دهد شعر را:

                        ... مادرت هست گواه دلِ بشکسته ی ما، پسر ام بنین

 

۲۶ نظر ۲۰ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۵۰
سید طه رضا نیرهدی
سه شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۰، ۰۹:۱۲ ق.ظ

یا من ارجوه

نمی دانم این که فرمود "و لایمکن الفرار من حکومته ..." فضای مجازی را هم شامل می شود یا نه، اما اگر به واسطه ی ایام و شلوغی دم و دستگاه، خدا این حرف های مرا نشنود، دلم می خواهد بدانی که این روزها نمازها را به عشق "یا من ارجوه ..." بعدش می خوانم! 
۷ نظر ۱۷ خرداد ۹۰ ، ۰۹:۱۲
سید طه رضا نیرهدی
سه شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۰، ۰۹:۰۴ ق.ظ

سیاسی است!

بسم الله الرحمن الرحیم

پیش تر باید عرض کنم که این نوشته شدیدا سیاسی است!

رفیقی دارم که دو-سه هفته پیش مثال جالبی می زد. چون نظر من هم عینا همان است این جا نقلش می کنم:

خانه ای را تصور کن که پنج-شش بچه دارد و کوچک ترین آن ها که از همه پسر خوب تر و حرف گوش کن تری است. وقتی پدر خانه می گوید پسرم برو نان بخر، بی هیچ معطلی می رود و نان می خرد. وقتی خواهر بزرگش صدایش می زند که برو برای من خودکار بخر می رود و صدایش در نمی آید. مادرش به برادرش می گوید که اصغر! برو دو کیلو گوشت بخر و اصغر این پسر را مجبور می کند که برود و او می رود. سر سفره دو-سه باری بلندش می کنند که نمکدان را بیاور یا قاشق برای داخل ظرف خورش و آخر شب هم خودش مجبور می شود آشغال ها را بگذارد دم در.

حال این شرایط را اضافه کن به این که پسرک ما در کوچه از همسایه ها فحش می خورد چون مثل برادرها و خواهرها بی غیرت نیست و از پدرش دفاع می کند. در خانه هم جز پدر همه با او که پسر کوچک است اوقات تلخی می کنند، فحش می دهندش، کتکش می زنند و وسایلش را بی اجازه بر می دارند و ... و در این میان فقط پدر است که گاه گداری در دعوای خواهر برادرها طرفِ او را می گیرد و فقط اوست که دست محبت سرش می کشد؛ حال اگر روزگاری بنا به مصلحتی همین یک پدر که او دارد به روی پسرک ما اخم کند، چه بر سرش می آید؟ نمی شکند؟ خرد نمی شود؟ دِپ نمی زند؟ من و شما باشیم انصافا دِپ نمی زنیم؟

آن قدر جرأت دارم که بگویم اگر من جای این پسرک بودم نه امروز و بعد از این اخمِ اخیر که خیلی زودترها در دعواهای خواهر برادری رها می کردم، هر چند بارها و بارها و شاید تا آخر عمر استغفار می کردم!

و اما مثال دیگری که این روزها مصداقش را زیاد می بینم در این طرف و آن طرف.

پارچ آبی را تصور کنید که روی یکی میز به نحوی قرار گرفته که احتمال افتادن و شکستنش زیاد است. این میز و آن پارچ در اتاقی هستند که چند نفری درش نشسته اند و یکی از آن ها بر دیگران ولایت دارد و همه ی آن دیگران هم سخت مدعی به این ادعا که هر چه آن یک نفر بگوید گوش می دهند و دل سوز او هستند و حرف گوش کن او و ...

اینان یک به یک برای آن که عرض ارادتی کرده باشند به شیخ، دست بوسش می روند و تذکر می دهند که پارچ در شرف افتادن و شکستن است. شیخ که خود دستش مشغول به کار واجب تری است هر بار که کسی می آید و این تذکر را می دهد به آن یک نفر می گوید که پارچ را طوری جا به جا کند تا دیگر در خطر افتادن نباشد و این ها اصلا انگار نه انگار! و هر چند صباحی دوباره خدمت شیخ می رسند و خطر افتادن پارچ را تذکر می دهند به آن طمع که وقتی پارچ افتاد و شکست جز کسانی باشند که پیش تر افتادنش را پیش بینی کرده بودند و چه قدر باهوش جلوه می کنند آن موقع!

مدتی که می گذرد حوصله یشان سر می رود و خودشان یواشکی تنه ای به میز کذا می زنند تا پارچ بی افتد و بشکند و اول نفر پیش شیخ روند که "دیدی ما گفتیم دارد می افتد! دیدی ما خیرخواه بودیم و جلوی ولایت حرکت می کردیم و ..."

و آن وقت که پارچ می افتد و می شکند همه آن قدر از صدای شکستن شکّه شده ایم و همه آن قدر به جمع کردن شیشه خرده ها مشغول که اصلا یادمان نمی آید اگر یکی از این حضرات مدعی همان موقع دست می کرد و پارچ را بر می داشت، اگر یکی از این حضرات مدعی تنه نمی زد و میز تکان نمی خورد و پارچ از شیخ فاصله نمی گرفت و نمی افتاد و نمی شکست، اصلا حالا مجبور نبودیم این همه هزینه را تحمل کنیم.

و البته اگرکسی دست کند و پارچ را بردارد و از خطر شکستن نجات دهد، چون از وقوع یک بحران جلوگیری کرده بحرانی که اتفاق نیفتاده- هیچ کس قدر کارش را نمی داند و هیچ مادحی برایش احسنت نمی گوید.

و امروز خیال می کنم عده ای مانند لاش خور نشسته اند تا بشود آن چه نباید بشود و آن ها آن روز فریاد "دیدی از یک سال پیش من این را می دیدم!" برآورند و جماعتی از عوام بر ایشان کف بزنند و سوت بکشند!

هنر این نیست که چینی ترک برداشته را بشکنیم، هنر آن کس دارد که این چینی ترک برداشته را با ظرافت بند بزند، حتی اگر دستش خراش بردارد و زخم بشود و درد بکشد!

و سوم آن که چند روز پیش در یکی از سایت های خبری دیدم یکی از وزرای برکنار شده در جمع دانش جویان نمی دانم کجا گفته "این چند وقت تمرین سکوت کرده ام ..." بعد هم ماجرای چگونگی برکناری اش را نقل کرده بود! پیش خودم گفتم ای کاش به تمرین سکوتت ادامه می دادی مومن!

سال هشتاد و هشت دلم می خواست خیلی ها حرف بزنند که نمی زدنند، این روزها دلم می خواهد خیلی ها سکوت کنند که نمی کنند!

بعد النوشت:

   امروز اتفاقی برایم افتاد که بر خودم تکلیف دانستم این نوشته را با سردرد هم که شده بنویسم و تا طلوع هم که شده تایپش کنم. نمی دانم تویی که این ها را می خوانی چه طور فکر می کنی و اصلا مرا چه قدر قبول داری؟! اما اگر دلت برای امام و انقلاب و حضرت آقا می سوزد، اگر دلت مثل من نگران همه ی دل هایی است که در سراسر جهان به این انقلاب بسته اند، بخوان! تو را به خدا همه ی صحبت های آقا را بخوان! بخوان تا ببینی راه برمان چه می گوید و اگر نه راه به خطا می رویم!

و توفنا مع الصالحین ، همان ها که ابا صالح امامشان است ...

 

 

۳۷ نظر ۱۷ خرداد ۹۰ ، ۰۹:۰۴
سید طه رضا نیرهدی