کهف

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۰ مطلب با موضوع «ادبی» ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۲۰ ب.ظ

شن های ساعت یهوه

به نام خدا

سبحان الله، که تو منزهی از این همه استغاثه های بی جواب ...

سبحان الله، که تو منزهی از آن که بهار بیاید و ماهِ ما نیاید ...

سبحان الله، که کریم باشی و کرم نکنی، رحیم باشی و رحم نکنی، رفیق باشی و رفق نکنی ...

سبحان الله از این هوا که بوی بهار دارد و یار ندارد. وفا ندارد، صفا ندارد. این حال و هوا اصلا صاحب ندارد ...

برای این هوا است که دل ما قرار ندارد. سوز دارد، ساز ندارد. حرم هست ولی محرم ندارد...

این سال ها، هجری و شمسی که بگذرد، شن های ساعتِ یهوه فرو که بریزد، قافله ی تاریخ سرگردان که بگردد، شیون استیصال انسان در کهکشان زمان که بپیچد، نفس حیات تنگ که بیاید، وقتش خواهد رسید...

آن اول منتظِر که منتظَر است، کمر خواهد بست و شب جمعه ای  خلوت خواهد کرد در مسجد کوفه و نافله خواهد خواند حکماً. و سر به سجده "امن یجیب ..." خواهد خواند و گریه خواهد کرد که "ای خدا! من تا کی تاب بیاورم غربت این حرم را؟ " تا کی بپیچد صدای آن سیلی در گوش هایم؟! و تا کی چشم بدوزم به آن پرچم سرخِ به اهتزاز درآمده؟! که من منتقمِ همه ی دردهای عالمم. من پسر علی ..."

و ما اگر این بار دستمان به ولی برسد، نه آنیم که به حال خود بگذاریمش چنان که اهل کوفه کردند، چرا که اهل این دیار چند صباحی است کمر همت بسته اند به فرمانبرداری از آن طایفه که بوی ولی دارند... ما فرزندان آن مادرانیم که جنازه را نه تیرباران که گل باران کردند. ما ریزه خواران سخای رضاییم؛ ما همیشه سینه زن های حسین؛ ما رهوران آن سروها که روی قبرهایشان یک دست نوشته: "فرزند روح الله"

پینوشت:

1.      این نوشته را چهارم-پنجم فروردین نوشتم که الآن می فرستمش.

2.      دست خودم نیست این روزها اگر بنویسم این طور می شود.

3.      بی بی جان! صاحب این قلب تویی، مالک این تن تویی؛ خرجش کن! من باب هیزم زیر دیگ های قیمه ی پسرت خرجش کن...

 

 

۱۸ نظر ۱۶ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۲۰
سید طه رضا نیرهدی
پنجشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۰، ۰۲:۳۱ ق.ظ

غزل

ساقی! غزل بریز

     که این آب آتشین

          دیری است ره به خیالم نمی برد

 

۹ نظر ۲۶ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۳۱
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۲:۱۷ ب.ظ

پیر می شود!

بسم الله الرحمن الرحیم


پدر جان! فضّه صدایت می کند ... نمی دانم چرا مرا داخل راه نمی دهد و فقط می گوید به پدرت بگو بیاید ... شما چرا گریه می کنید ؟! اصلا چرا چند روز است همه در این خانه گریه می کنند؟

***

حسن جان! می شود بیایی کمی با هم بازی کنیم؟ بس است دیگر این قدر زانو به بغل نگیر، مگر ما خواهر برادر نیستیم؟! آفرین داداش خوبم . دست مرا بگیر و بلند شو. خوب بیا خانه بازی کنیم. من می شوم خانوم خانه و تو بشو آقای خانه. بگذار چادرم را سر کنم ... خوب! حالا تو برو بیرون خانه و در بزن تا من بیایم استقبالت ...

سلام حسن جان! خوش آمدی ... چرا گریه می کنی؟ خوب مگر ندیده ای مادرمان این چند وقته از پدر رو می گیرد ... مگر نشنیده ای که صدایش می لرزد ، خوب من هم ادای مادر را در می آورم دیگر...

باشد، باشد دیگر دست به دیوار راه نمی روم ... تو فقط گریه نکن. من قول می دهم که دیگر دست به دیوار راه نروم. باشد دیگر اصلا بازی نمی کنیم ...

حسن جان! یک چیزی بگویم قول می دهی پیش خودمان بماند؟ از آن روز که با مادر جانمان بیرون رفتی، من دیده ام که یک طرف صورتش کبود شده و سمت دیگر زخم برداشته، مادر جانمان قسمم داده که به پدر هیچ نگویم و من هم نگفته ام ، اما نمی فهمم چه شده که نیمی از صورت کبود و نیمی از صورت زخم برداشته است؟ ... باز هم که به گریه افتادی، این طور که تو گریه می کنی ترسم نفست بالا نیاید و همین جا جان دهی! چی؟ ... دستِ ... عدو ... چی؟ ...  بزرگ بود؟ ... کوچه باریک بود؟ ... دیوار ... ادامه نده! ادامه نده، که الآن دیگر نفست بالا نمی آید ...

***

حسین جان! می شود موهایم را شانه کنی؟ آخر چند روزی است که شانه از دستان مادر جانمان می افتد و من دیگر رویم نمی شود از او بخواهم. فقط به این بهانه خودم را در آغوشش می اندازم و او با یک دست ...

پدر چرا این طور فریاد می کشد و گریه می کند؟ مگر خودش سر شب به به فضّه نمی گفت آرام گریه کنید ... چه شده این طور فریاد می زند و گریه می کند؟! بگذار بروم ببینم پدر جانمان چه کارم دارد، بر می گردم پیشت.

***

پدر کفن مادرمان را می خواست، کفنی که مادر به من سپرده بود. چند روز پیش مرا کناری کشید و سه کفن به من داد. وقتی پرسیدم مادر جان! این ها چیست؟ گفت : این ها سهم ما چهار نفر است از این دنیا؛ من، پدرت و برادرانت. پرسیدم این ها که سه تا است و شما که چهار نفرید؟! گریه کرد و آرام گفت: آه حسینم... فقتله عریانا ... حسینم کفن ندارد، تنش را با بوریا می پوشانند. حسین جان! تو می دانی بوریا چیست؟ ...

... باز هم که پدر جان دارد فریاد می زند، تو می دانی امشب در این خانه چه خبر است؟!

***

فاطمه جان! با این پارچه های سوخته ی چسبیده به بدنت چه کار کنم؟ با این خون های تازه که از زخم سینه است هر لحظه می جوشد چه کنم؟ صورتت کی کبود شده فاطمه جان؟!

چشم هایت را باز کن. منم، فاتح خیبر و حنین و بدر ... منم، جان پناه پدرت در احد. پناه علی! چشم باز کن که اگر نکنی قالب تهی می کنم پیش چشمان زینب. ببین دخترت گوشه ی پرده را کنار زده و یواشکی مرا نظاره می کند. راضی مشو بیچارگی ام را ببیند ...

مو هایت کی سفید شده، بانوی هجده ساله ی خانه ی علی؟!

آه قلبم. چه سنگین غمی است، غم تو. و چه ارزان دنیایی است دنیای بی تو. می کشی مرا خانومم! می کشی مرا.

تو وصیت کرده ای و من اجابت کرده ام و تنها غسلت می دهم و شبانه دفنت می کنم اما بدان زین پس هیچ گاه نخواهم خندید، هیچ گاه از یادت در سینه ام فاصله نخواهم گرفت و هیچ گاه محاسنم را نخواهم آراست که رفتنت عظیم است و این چنین رفتنت عظیم تر.

پیر می شود آن مردی که همسر جوانش را صدا بزند و جوابی نشنود!

کلمینی فاطمه. انا زوجک علی ابن ابی طالب ... انا من بنی هاشم ...

پیر می شود آن مرد که همسر جوانش را صدا بزند و جوابی نشنود!

پیر می شود، به خدا قسم علی پیر می شود ...

پینوشت (1) نویسنده: اگر قصابی رفته باشی می دانی که ساتور قصاب دو طرف دارد، یک طرف تیز است که برای قطع کردن گوشت استفاده می شود و یک طرف پهن که برای شکستن استخوان. و از همین است که می فهمی اگر با شمشیر بزنی گوشت قطع می شود و اگر با غلاف شمشیر بزنی، استخوان خُرد!

پینوشت (2) نویسنده: عارفی می گفت برای جمعی روضه ی حضرت زهرا می خواندم، ماجرای در و دیوار را که گفتم، دست های بسته ی علی را که گفتم، سیلیِ وسط کوچه را که گفتم، یکی از این لوتی های مجلس که خیلی هم اهل روضه و مجلس نبود، بلند شد و گفت: "به خدا داری دروغ می گی؟" گفتم: "چه طور؟!" گفت: "یعنی تو اون شهر یک لوتی پیدا نمی شد که از ناموس پیغمبر دفاع کنه؟" و من گفتم: "نه! پیدا نمی شد."

پینوشت (3) نویسنده: در ماجرای قتل عثمان و به هم ریختگی مدینه، یک شب عباس گم شد. ام البنین، امیرالمومنین را خبر کرد که پسرش گم شده. حضرت دست حسین (ع) را گرفت و در پی عباس رفتند. در تاریکی شب، بالای مزار مخفی فاطمه(س) عباس را یافتند. با کمی فاصله ایستادند و شنیدند که عباس می گوید: مادر! من نبودم ... کتکت زدن... تو کوچه راه رو بهت بستند ... من نبودم تو را کشتند ... من نبودم ازت دفاع کنم ...

و تا عباس بود، زینب کتک نخورد، گوش های رقیه پاره نشد، چادر از سر سکینه برداشته نشد و ...

پینوشت (آخر) نویسنده: عرض می کنم به صاحبم که بنده به این نوشته امید بسته ام ...

       ... و به توی خواننده که دعا کن ...

۲۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۱۷
سید طه رضا نیرهدی
سه شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۲:۰۵ ق.ظ

دیر نباشد ...

بسم الله الرحمن الرحیم

علی را تنها می گذاری؟! در این تنهایی علی تو دیگر چرا؟ ناز خانمِ آرزوهای علی. مگر نمی­دانی بزرگ­ترین دلیل اینان برای غصب حق ولایت من، جوانی و کم سنی علی است؟! ... و تو علی را در جوانی تنها می­گذاری؟

فاطمه جان! دختر چهار ساله مادر می­خواهد تا پدر. این دست­های خشن من، می­آزارد صورت لطیف کلثوم تو را و این انگشتانِ بارها شکسته شده و زخم برداشته در جنگ­های مدام، هیچ به درد شانه زدن موهای زینب تو نمی­خورد.

چه قدر عجله داری برای خطبه خواندن زینب! فصاحت زبانش را از تو به ارث برده و آموزگار بلاغت کلامش من خواهم بود و آن قدر خوب خواهد آموخت که در میان مشتی فرومایه که شکم­هایشان انباشته­ی از حرام است، همه دخت بوتراب خطابش کنند؛ اگر تیغ زبانش جرأت نفس کشیدن به کسی بدهد.

خانومم! چه زود عزم سفر کردی! مگر چه قدر از حنین گذشته؟ چند وقت است که از یمن آمده­ام؟ مگر همه­ی زخم­های احد التیام یافته؟ مگر چند سال است که مادر حسین شده­ای؟ و مگر چند سال که عمود این خانه­ای؟ علی را تنها می­گذاری در میان اشقیایی که کینه­ی بدر و احد و حنین را در سینه دارند؟ اینان اگر با تو که پاره­ی تنِ پیامبرشان بودی چنین کردند، با من که قاتلِ پدر یا برادر یا عمویشان هستم چه می­کنند؟!

و گریه کن؛ گریه کن به حال سلمان که امامش را سالیان سال خار در چشم و استخوان در گلو خواهد دید. گریه کن به حال مقداد که چشمش در انتظارِ جنبیدنِ لب­های من خشک می­شود و اجازه­ی خروج شمشیر از نیام نمی­یابد. گریه کن به حال بلال که دل­خوشیش ربودن حزن از دلِ دخت رسول بود و کم­کم باید مسافر شام شود. گریه کن؛ به حال شیعیان من تا ابد گریه کن.

گیرم که در این تاریکی شب و دور از چشم بچه­ها اشک­هایم را روفتی و با این لبخندِ محوِ روی صورتت آتش سینه­ام را آرام کردی، اگر تو  نباشی، من چه کنم؟ من نمی­گویم دخترت را برای روزهای سخت پیش رو آماده کن. من نمی­گویم سفارشم را به فضّه کن و من اصلا برای خودم بیم ندارم چرا که وقتی بعد از پدرت اول نفر " قالوا بلی" نصیبم شد، پیش­تر همه­ی این روزها را دیده­ام؛ من شرمندگی­ام از آن است که پدرت تو را به امانت نزد من سپرد و رفت ...

فاطمه جان! دیر نباشد که روزی سلمان دقّ­الباب کند و منظره­ای را ببیند که تا آخر عمر از یاد مبرد. علی را ببیند که چهار زانو تکیه داده به دیوار. زینب را نشانده  روی پای راست و کلثوم را روی پای چپ. حسین سر بر زانوی شوی تو نهاده و به خواب رفته و حسن به پهلویش تکیه داده، پاها را در سینه جمع کرده و به نقطه­ای خیره شده.

سرِ کلثوم را می­بوسم. اشک­های صورت زینب را که ملاحظه­ی مرا می­کند و بی­صدا گریه می­کند- پاک می­کنم. موهای حسین را نوازش می­کنم و خدا می­داند این میان، حال حسن از همه بیش­تر بی­تابم کرده. از پسر ارشدت می­پرسم:

حسن جان! مگر چه شده؟ چرا این طور می­کنی؟

و او چندین بار زیر لب پاسخ می­دهد:

خودم دیدم ...

خودم دیدم ...

خودم دیدم ...

چَشم، چَشم. خیالت راحت باشد از کاسه­ی آبِ بالای سرِ حسینت، آن­گاه که نیمه شب از شدت عطش بیدار می­شود. و خیالت راحت باشد از بابت کربلا، از خیمه­ها، از قتل­گاه از علقمه، از ناقه­ها!

دیر نباشد که حسنت را به سازش متهم کنند و سجاده از زیر پایش بکشند همان پاهایی که دوشِ پدرت به آن­ها سواری می­داد- و دور نباشد که جنازه­ی پسرت را تیرباران کنند و همسرِ پدرت اجازه ندهد در کنار جدّش دفنش کنند. تو که امروز بروی، دیر نباشد آن روزگار!

تو که بروی، دیر نباشد پسرت را سر ببرند؛ نه این که خیال کنی به مانند سر بریدن گوسفند، که پدرت حکم کرده گوسفند را هم نباید از قفا سر برید. گوسفند را که سر می­برند رهایش می­کنند تا راحت دست و پا بزند و بر سینه­اش نمی­نشینند و عجب زمانه­ای است آن روزگار که امتّی نوه­ی دختریِ پیامبرشان را آب نداده سر ببرند؛ پیامبری که در شریعتش حکم کرده گوسفندِ آب­نداده هم سر بریدن ندارد!

خیالت راحت! در آن صحرا نه برای فرزندت و نه برای برادرانش و نه برای فرزندانش کفنی نیست که نیست! و درایت دخترت هم در پوشاندن کهنه پیراهن بر تنِ برادر راه به جایی نمی­برد که نعل­های نو بر سمّ­های چهل اسب کجا و تحمّلِ کهنه پیراهن کجا؟

و این است که هزاران سال هزاران نفر فریاد خواهند زد:

فقتله عریانا

فقتله عطشانا

فقتله ...

دیر نباشد. تو که امروز بروی، آن روز دیر نباشد!

و فاطمه جان! از هم امروز تا آخر دنیا در هر گوشه­ی عرش و در هر کنار عالم و در هر پستوی مجرّد خیال، فوج فوج فرشتگان گریه می­کنند و ضجّه می­زنند و صورت خراش می­دهند و فریاد می­زنند:

" امان از دلِ زینب ... "

" امان از دلِ زینب ... "

" امان از دلِ زینب ... "

۴۷ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۰:۰۵
سید طه رضا نیرهدی
شنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۰، ۱۲:۳۰ ق.ظ

Title-less

گفته بودی که برایت غزلی من بسرایم،

تو ندانی که غزل‌دانی من خشک شد آن‌گه که تو رفتی؟

۱۳ نظر ۱۳ فروردين ۹۰ ، ۰۰:۳۰
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۵ دی ۱۳۸۹، ۰۹:۴۳ ق.ظ

تقدیم به تویی که نمی شناسمد

یک سبد گل رازقی و یک دسته پرستو و یک شاخه‌ی بهار نارنج و یک شیشه‌ی کوچک مربای به و یک دفتر مشقِ صد برگ پر از غزل‌های عاشقانه. همه‌اش تقدیم به تو. تویی که هنوز نمی‌شناسمد و هنوز ندیده‌امت و هنوز اسمت را نشنیده‌ام و هنوز صدایت را، آن صدای زیبای خیال‌انگیزت را، آن صدای پر از آرامشت را، هنوز استشمام نکرده‌ام.

ولی به گمانم هم الآن تو مشغول صحبت هستی. تو داری با کسی یا با چیزی صحبت می‌کنی، اگر نه این قلب من که به تپش افتاده، به طنین و فرکانس کدام صدا در عالم پاسخ می‌دهد؟ آری، تو هم الآن داری صحبت می‌کنی، با کسی یا با چیزی؛ صحبتی نه از جنس صحبت‌های سخیف این آدم‌های عادی، معمولی و در پی عادت.

من یک شیشه عطرِ سیب به نشانه‌ی دلتنگی‌ام به تو تقدیم می‌کنم. به تویی که در این دنیا، هنوز نمی‌شناسمد و هنوز ندیده‌امت و هنوز اسمت را آن اسم زیبایت را نشنیده‌ام ...

 من یک شیشه عطرِ سیب به نشانه‌ی دل‌تنگی‌ام به تو تقدیم می‌کنم ...

و چشم به راه می‌ایستم تا نسیم بیاورد نشانت را، عطرِ تنت را ...

۴۰ نظر ۰۵ دی ۸۹ ، ۰۹:۴۳
سید طه رضا نیرهدی
دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۵۱ ب.ظ

ریحانه

هفته ی دفاع مقدس است، تقدیم به همه ی آن هایی که رفقایشان را در هور جا گذاشتند،و تقدیم به مادرانشان!


سلام ریحانه !

((این­ها علائم جنون است.)) دکتر این طور می­ گفت.

بیچاره مادرم تا خانه فقط گریه کرد. آن­قدر گریه کرد تا آخر مجبور شدم

به او قول بدهم. به او قول بدهم که دیگر شب تا صبح در اتاقم راه نروم.

نزدیک سحر با صدای فریاد و گریه­ ام از خواب بیدارش نکنم. صبح­ها صبحانه

بخورم، ظهر­ها ناهار و شب­ها شام. دو ساعت به بوته­ ی یاس ِ گوشه­ ی حیاط

زل نزنم و نوازشش نکنم. نزدیک غروب لبه­ ی پنجره ننشینم و بی­صدا گریه نکنم.

بی­ اجازه و پابرهنه در صف نان نایستم و . . . 

اما همین که وارد حیاط شدیم و بوی یاس در مشامم پیچید، رفتم گوشه­ ی حیاط

و زل زدم به بوته­ ی یاس و شروع کردم نوازش کردنش.

             بیچاره مادرم،

 . . . از غصه دق کرد و مرد !

۱۲ نظر ۰۵ مهر ۸۹ ، ۲۳:۵۱
سید طه رضا نیرهدی
جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۱:۴۱ ب.ظ

ریحانه 2

پیش نویس: تقدیم به ساحت قدسی اش!


سلام ریحانه

چه طوری؟ خوش می­ گذره؟ چه خبر؟

چشمات خوبن؟ سلام برسون خدمتشون.

بگو التماس دعا .

راستی تا یادم نرفته، بگذار برایت تعریف کنم؛

یک بابایی آمده بود و می ­خواست ما را عاشق کنه،

بیچاره خیلی هم زحمت کشید. بعد از چند بار آمدن

 و رفتن، دلم برایش سوخت، گفتم:

    ((خودت را خسته نکن، دل من صاحب داره!))

 

۲۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۳:۴۱
سید طه رضا نیرهدی
شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۸۹، ۱۲:۱۷ ق.ظ

خانه‌ای خواهم ساخت

پیش نویس: چند تایی از دوستان مطلب کوتاه خواسته بودند، شعری پیش کش می کنم.


خانه‌ای خواهم ساخت،

      در و دیوار اتاقش همگی از گل یاس

           بوی تنهایی و غربت بدمم در همه‌جا

                خانه‌ای خواهم ساخت.


پیچکِ خانه به دوشی ز سر کوچه‌ی تنهایی ما می‌گذرد،

      شیون و ناله و اندوه و فغانش به هوا

           هم‌نشین غم و درد

                هم‌صدای تب و تاب

                     شاخه‌هایش همه درد، برگ‌هایش همه آه

                          از سر کوچه‌ی تنهایی من می‌گذرد، پیچک خانه به دوش

خانه‌ای خواهم ساخت

      خانه از جنس سمن

           و صدا خواهم کرد، گل سرخی که بیاید پیشم

                و سپیداری را

                     تا که منزل باشد، نزد آن پیچکِ تنهای قشنگ.

                          . . .

                               خانه‌ای خواهم ساخت.

۳۰ نظر ۲۸ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۱۷
سید طه رضا نیرهدی
يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۸۸، ۰۲:۵۷ ق.ظ

ریحانه1

به نام خدا

ریحانه، سلام

خوبی؟ چشمات هنوز منو دیوانه می­کنه؟

چشمات هنوز پنجره­ی ورود به ابدیت هست؟

هنوز پلک زدن­ هات، خاطره انگیز هست؟

ریحانه، منم؛ امیدوارم منو یادت باشه، فقط امیدوارم!

البته خیلی هم مهم نیست، مهم اینه که هر شب،

 موقع خواب، چشم­های تو آخرین چیزیه که می­بینم.

این مهمه، آره ریحانه!

۱ نظر ۱۶ اسفند ۸۸ ، ۰۲:۵۷
سید طه رضا نیرهدی