بسم الله الرحمن الرحیم
پدر جان! فضّه صدایت می کند ... نمی دانم چرا مرا داخل راه
نمی دهد و فقط می گوید به پدرت بگو بیاید ... شما چرا گریه می کنید ؟! اصلا چرا
چند روز است همه در این خانه گریه می کنند؟
***
حسن جان! می شود بیایی کمی با هم بازی کنیم؟ بس است دیگر
این قدر زانو به بغل نگیر، مگر ما خواهر برادر نیستیم؟! آفرین داداش خوبم . دست
مرا بگیر و بلند شو. خوب بیا خانه بازی کنیم. من می شوم خانوم خانه و تو بشو آقای
خانه. بگذار چادرم را سر کنم ... خوب! حالا تو برو بیرون خانه و در بزن تا من
بیایم استقبالت ...
سلام حسن جان! خوش آمدی ... چرا گریه می کنی؟ خوب مگر ندیده
ای مادرمان این چند وقته از پدر رو می گیرد ... مگر نشنیده ای که صدایش می لرزد ،
خوب من هم ادای مادر را در می آورم دیگر...
باشد، باشد دیگر دست به دیوار راه نمی روم ... تو فقط گریه
نکن. من قول می دهم که دیگر دست به دیوار راه نروم. باشد دیگر اصلا بازی نمی کنیم
...
حسن جان! یک چیزی بگویم قول می دهی پیش خودمان بماند؟ از آن
روز که با مادر جانمان بیرون رفتی، من دیده ام که یک طرف صورتش کبود شده و سمت
دیگر زخم برداشته، مادر جانمان قسمم داده که به پدر هیچ نگویم و من هم نگفته ام ،
اما نمی فهمم چه شده که نیمی از صورت کبود و نیمی از صورت زخم برداشته است؟ ...
باز هم که به گریه افتادی، این طور که تو گریه می کنی ترسم نفست بالا نیاید و همین
جا جان دهی! چی؟ ... دستِ ... عدو ... چی؟ ...
بزرگ بود؟ ... کوچه باریک بود؟ ... دیوار ... ادامه نده! ادامه نده، که
الآن دیگر نفست بالا نمی آید ...
***
حسین جان! می شود موهایم را شانه کنی؟ آخر چند روزی است که
شانه از دستان مادر جانمان می افتد و من دیگر رویم نمی شود از او بخواهم. فقط به
این بهانه خودم را در آغوشش می اندازم و او با یک دست ...
پدر چرا این طور فریاد می کشد و گریه می کند؟ مگر خودش سر
شب به به فضّه نمی گفت آرام گریه کنید ... چه شده این طور فریاد می زند و گریه می
کند؟! بگذار بروم ببینم پدر جانمان چه کارم دارد، بر می گردم پیشت.
***
پدر کفن مادرمان را می خواست، کفنی که مادر به من سپرده
بود. چند روز پیش مرا کناری کشید و سه کفن به من داد. وقتی پرسیدم مادر جان! این
ها چیست؟ گفت : این ها سهم ما چهار نفر است از این دنیا؛ من، پدرت و برادرانت.
پرسیدم این ها که سه تا است و شما که چهار نفرید؟! گریه کرد و آرام گفت: آه حسینم...
فقتله عریانا ... حسینم کفن ندارد، تنش را با بوریا می پوشانند. حسین جان! تو می
دانی بوریا چیست؟ ...
... باز هم که پدر جان دارد فریاد می زند، تو می دانی امشب
در این خانه چه خبر است؟!
***
فاطمه جان! با این پارچه های سوخته ی چسبیده به بدنت چه کار
کنم؟ با این خون های تازه که از زخم سینه است هر لحظه می جوشد چه کنم؟ صورتت کی
کبود شده فاطمه جان؟!
چشم هایت را باز کن. منم، فاتح خیبر و حنین و بدر ... منم،
جان پناه پدرت در احد. پناه علی! چشم باز کن که اگر نکنی قالب تهی می کنم پیش
چشمان زینب. ببین دخترت گوشه ی پرده را کنار زده و یواشکی مرا نظاره می کند. راضی
مشو بیچارگی ام را ببیند ...
مو هایت کی سفید شده، بانوی هجده ساله ی خانه ی علی؟!
آه قلبم. چه سنگین غمی است، غم تو. و چه ارزان دنیایی است
دنیای بی تو. می کشی مرا خانومم! می کشی مرا.
تو وصیت کرده ای و من اجابت کرده ام و تنها غسلت می دهم و
شبانه دفنت می کنم اما بدان زین پس هیچ گاه نخواهم خندید، هیچ گاه از یادت در سینه
ام فاصله نخواهم گرفت و هیچ گاه محاسنم را نخواهم آراست که رفتنت عظیم است و این
چنین رفتنت عظیم تر.
پیر می شود آن مردی که همسر جوانش را صدا بزند و جوابی
نشنود!
کلمینی فاطمه. انا زوجک علی ابن ابی طالب ... انا من بنی
هاشم ...
پیر می شود آن مرد که همسر جوانش را صدا بزند و جوابی
نشنود!
پیر می شود، به خدا قسم علی پیر می شود ...
پینوشت
(1) نویسنده: اگر قصابی رفته باشی می دانی که ساتور قصاب دو طرف دارد، یک طرف تیز
است که برای قطع کردن گوشت استفاده می شود و یک طرف پهن که برای شکستن استخوان. و
از همین است که می فهمی اگر با شمشیر بزنی گوشت قطع می شود و اگر با غلاف شمشیر
بزنی، استخوان خُرد!
پینوشت
(2) نویسنده: عارفی می گفت برای جمعی روضه ی حضرت زهرا می خواندم، ماجرای در و
دیوار را که گفتم، دست های بسته ی علی را که گفتم، سیلیِ وسط کوچه را که گفتم، یکی
از این لوتی های مجلس که خیلی هم اهل روضه و مجلس نبود، بلند شد و گفت: "به خدا داری دروغ می
گی؟" گفتم: "چه طور؟!" گفت: "یعنی تو اون شهر یک
لوتی پیدا نمی شد که از ناموس پیغمبر دفاع کنه؟" و من گفتم: "نه! پیدا نمی شد."
پینوشت
(3) نویسنده: در ماجرای قتل عثمان و به هم ریختگی مدینه، یک شب عباس گم شد. ام
البنین، امیرالمومنین را خبر کرد که پسرش گم شده. حضرت دست حسین (ع) را گرفت و در
پی عباس رفتند. در تاریکی شب، بالای مزار مخفی فاطمه(س) عباس را یافتند. با کمی
فاصله ایستادند و شنیدند که عباس می گوید: مادر! من نبودم ... کتکت زدن... تو کوچه
راه رو بهت بستند ... من نبودم تو را کشتند ... من نبودم ازت دفاع کنم ...
و تا عباس
بود، زینب کتک نخورد، گوش های رقیه پاره نشد، چادر از سر سکینه برداشته نشد و ...
پینوشت
(آخر) نویسنده: عرض می کنم به صاحبم که بنده به این نوشته امید بسته ام ...
... و به توی خواننده که دعا کن ...